گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

حکایت زندگی از نگاه اسکندرمقدونی

حکایت زندگی از نگاه اسکندرمقدونی

مورخان می‌نویسند: اسکندر روزی به یکی از شهرهای ایران (احتمالا در حوالی خراسان)

حمله می‌کند، با کمال تعجب مشاهده می‌کند که دروازه آن شهر باز می‌باشد و با این که خبر

آمدن او به شهر پیچیده بود مردم زندگی عادی خود را ادامه می‌دادند. باعث حیرت اسکندر بود

زیرا در هر شهری که سم اسبان لشگر او به گوش می‌رسید عده‌ای از مردم آن شهر از وحشت

بیهوش می‌شدند و بقیه به خانه‌ها و دکان‌ها پناه می‌بردند، ولی اینجا زندگی عادی جریان داشت.

اسکندر از فرط عصبانیت شمشیر خود را کشیده و زیر گردن یکی از مردان شهر می‌گذارد و

می گوید: من اسکندر هستم.

مرد با خونسردی جواب می‌دهد: من هم ابن عباس هستم.

اسکندر با خشم فریاد می‌زند: من اسکندر مقدونی هستم، کسی که شهرها را به آتش کشیده،

چرا از من نمی‌ترسی

مرد جواب می‌دهد: من فقط از یکی می‌ترسم و او هم خداوند است.

اسکندر به ناچار از مرد می‌پرسد: پادشاه شما کیست؟مرد می‌گوید: ما پادشاه نداریم

مرد می‌گوید: ما فقط یک ریش سفید داریم و او در آن طرف شهر زندگی می‌کند.

اسکندر با گروهی از سران لشکر خود به طرف جایی که مرد نشانی داده بود، حرکت می‌کنند

در میانه راه با حیرت به چاله‌هایی می‌نگرد که مانند یک قبر در جلوی هر خانه کنده شده بود.

لحظاتی بعد به قبرستان می‌رسند، اسکندر با تعجب نگاه می‌کند و می‌بیند روی هر سنگ قبر

نوشته شده: ابن عباس یک ساعت زندگی کرد و مرد. ابن علی یک روز زندگی کرد و مرد

ابن یوسف ده دقیقه زندگی کرد و مرد!

اسکندر برای اولین بار عرق ترس بر بدنش می‌نشیند، با خود فکر می‌کند این مردم حقیقی‌اند یا

اشباح هستند؟ سپس به جایگاه ریش سفیده ده می‌رسد و می‌بیند پیر مردی موی سفید و لاغر در

چادری نشسته و عده‌ای به دور او جمع هستند.

اسکندر جلو می‌رود و می‌گوید: تو بزرگ و ریش سفید این مردمی؟

پیر مرد می‌گوید: آری، من خدمت‌گزار این مردم هستم!

اسکندر می‌گوید: اگر بخواهم تو را بکشم، چه می‌کنی؟

پیرمرد آرام و خونسرد به او نگاه کرده می‌گوید: خب بکش! خواست خداوند بر این است که به

دست تو کشته شوم!

اسکندر می‌گوید: و اگر نکشم؟

پیرمرد می‌گوید: باز هم خواست خداست که بمانم و بار گناهم در این دنیا افزون گردد.

اسکندر سر در گم و متحیّر می‌گوید: ای پیرمرد من تو را نمی‌کشم، ولی شرط دارم.

پیرمرد می‌گوید: اگر می‌خواهی مرا بکش، ولی شرط تو را نمی‌پذیرم.

اسکندر ناچار و کلافه می‌گوید: خیلی خوب، دو سوال دارم، جواب مرا بده و من از اینجا

می‌روم.

پیرمرد می گوید: بپرس!

اسکندر می‌پرسد: چرا جلوی هر خانه یک چاله شبیه قبر است؟ علت آن چیست؟

پیرمرد می‌گوید: علتش آن است که هر صبح وقتی هر یک از ما که از خانه بیرون می‌آییم، به

خود می‌گوییم: فلانی! عاقبت جای تو در زیر خاک خواهد بود، مراقب باش! مال مردم را

نخوری و به ناموس مردم تعدی نکنی و این درس بزرگی برای هر روز ما می‌باشد!

اسکندر می‌پرسد: چرا روی هر سنگ قبر نوشته ده دقیقه، فلانی یک ساعت، یک ماه، زندگی

کرد و مرد؟!

پیرمرد جواب می‌دهد: وقتی زمان مرگ هر یک از اهالی فرا می‌رسد، به کنار بستر او

می‌رویم و خوب می‌دانیم که در واپسین دم حیات، پرده‌هایی از جلوی چشم انسان برداشته

می‌شود و او دیگر در شرایط دروغ گفتن و امثال آن نیست!

از او چند سوال می‌کنیم:

چه علمی آموختی؟ و چه قدر آموختن آن به طول انجامید؟

چه هنری آموختی؟ و چه قدر برای آن عمر صرف کردی؟

برای بهبود معاش و زندگی مردم چه قدر تلاش کردی؟ و چقدر وقت برای آن گذاشتی؟

او که در حال احتضار قرار گرفته است، مثلا" می‌گوید: در تمام عمرم به مدت یک ماه هر

روز یک ساعت علم آموختم، یا برای یادگیری هنر یک هفته هر روز یک ساعت تلاش کردم.

یا اگر خیر و خوبی کردم، همه در جمع مردم بود و از سر ریا و خودنمایی! ولی یک شبی

مقداری نان خریدم و برای همسایه‌ام که می‌دانستم گرسنه است، پنهانی به در خانه‌اش رفتم و

خورجین نان را پشت در نهادم و برگشتم!

بعد از آن که آن شخص می‌میرد، مدت زمانی را که به آموختن علم پرداخته، محاسبه کرده، و

روی سنگ قبرش حک می‌کنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد!

یا مدت زمانی را که برای آموختن هنر صرف کرده محاسبه، و روی سنگ قبرش حک

می‌کنیم: ابن علی هفت ساعت زندگی کرد و مرد و یا برای بهبود زندگی مردم تلاشی را که به

انجام رسانده، زمان آن را حساب کرده و حک می‌کنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و

مرد. یعنی، عمر مفید ابن یوسف یک ساعت بود!

بدین‌سان، زندگی ما زمانی نام حقیقی بر خود می‌گیرد که بر سه بستر، علم، هنر، مردم،

مصرف شده باشد که باقی همه خسران و ضرر است و نام زندگی آن بر نتوان نهاد!

اسکندر با حیرت و شگفتی شمشیر در نیام می‌کند و به لشکر خود دستور می‌دهد: هیچ‌گونه

تعدی به مردم نکند. و به پیرمرد احترام می‌گذارد و شرمناک و متحیر از آن شهر بیرون می‌رود!

فکر می‌کنید: اگر چنین قانونی رعایت شود، روی سنگ قبر ما چه خواهند نوشت؟

لحظاتی فکرکنیم... بعد عمر مفید خود را محاسبه کنیم!

دفتر خاطرات یک تازه عروس

دفتر خاطرات یک تازه عروس

دوشنبه

الان رسیدیم خونه بعد ازمسافرت ماه عسل و تو خونه جدید مستقرشدیم.

خیلی سرگرم کننده هست اینکه واسه ریچارد آشپزی می‌کنم .

امروزمی‌خوام یه جور کیک درست کنم که تو دستوراتش ذکر کرده ۱۲ تا تخم مرغ روجدا جدا بزنین ولی من کاسه به اندازه‌ی کافی نداشتم واسه همین مجبور شدم ۱۲ تا کاسه قرض بگیرم تا بتونم تخم مرغ‌هاروتوش بزنم .

سه‌شنبه

ما تصمیم گرفتیم واسه‌ی شام سالاد میوه بخوریم . درروش تهیه ی اون نوشته بود ” بدون پوشش سروشود” ) لباس ، سس‌زدن= dressing) خب من هم این دستور رو انجام دادم ولی ریچارد یکی از دوستاشو واسه شام آورده بود خونه مون .

نمی‌دونم چراهر دوتاشون وقتی که داشتم واسه‌شون سالاد رو سرومی‌کردم اون جور عجیب و شگفت‌زده به مننگاه می‌کردن.

چهارشنبه

من امروز تصمیم گرفتم برنج درست کنم ویه دستور غذایی هم پیداکردم واسه‌ی این کارکه می‌گفت قبل از دم کردن برنج کاملا شست‌وشوکنین.

پس من آب‌گرم‌کن رو راه انداختم و یه حموم حسابی کردم قبل از اینکه برنج رو دم کنم .

ولی من آخرش نفهمیدم اینکار چه تاثیری تو دم کردن بهتر برنج داشت .

پنج‌شنبه

باز هم امروز ریچارد ازم خواست که واسه‌ش سالاد درست کنم . خب منهم یه دستور جدید رو امتحان کردم .

تودستورش گفته بود مواد لازم روآماده کنین و بعد اونو روی یه ردیف کاهو پخش کنین وبذارین یه ساعت بمونه قبل ازاین که اونو بخورین .

خب منم کلی گشتم تا یه باغچه پیداکردم و سالادمو روی یه ردیف از کاهوهایی که اون جا بود پخش و پرا کردم و فقط مجبور شدم یه ساعت بالای سرش بایستم که یه دفعه یه سگی نیاداونو بخوره.

ریچارد اومد اون جا و ازم پرسید من واقعا حالم خوبه؟؟

نمی‌دونم چرا ؟عجیبه !!! حتماخیلی توکارش استرس داشته

باید سعی کنم یه مقداری دلداریش بدم.

جمعه

امروز یه دستورغذایی راحت پیدا کردم . نوشته بود همه‌ی مواد لازم رو تو یه کاسه بریزو بزن به چاک

beat it =در غذا : مخلوط کردن ، درزبان عامیانه : بزن به چاک

خب منم ریختم تو کاسه و رفتم خونه‌ی مامانم .

ولی فکر کنم دستوره اشتباه بود چون وقتی برگشتم خونه مواد لازم همون جوری که ریختهبودمشون تو کاسه مونده بودند.

شنبه

ریچارد امروز رفت مغازه ویه مرغ خرید و از من خواست که واسه‌ی مراسم روز یک‌شنبه اونو آماده کنم ولی من مطمئن نبودم که چه جوری آخه می‌شه یه مرغ رو واسه یک‌شنبه لباس تنش کرد وآماده اش کرد .

قبلا به این نکته تو مزرعه‌مون توجهی نکرده بودم ولی بالاخره یه لباس قدیمی عروسک پیداکردم و با کفش‌های خوشگلش ..وای من فکر می‌کنم مرغه خیلی خوشگل شده بود.

وقتی ریچارد مرغه رو دید اول شروع کرد تا شماره‌ی ۱۰به شمردن ولی بازم خیلی پریشون بود. حتما به خاطر شغلشه یا شایدم انتظارداشته مرغه واسه‌ش برقصه.

وقتی ازش پرسیدم عزیزم آیا اتفاقی افتاده ؟ شروع کرد به گریه و زاری وهی داد می‌زد آخه چرامن ؟ چرامن؟

هووووم … حتما به خاطر استرس کارشه … مطمئنم …

"بى گناه (قسمت اول)"

"بى گناه (قسمت اول)"

این داستان را دوست خوبمان topoli_mj@yahoo.com برایمان فرستادند

اواخر مهر ماه بود یا اوایل آبان درست خاطرم نیست. با یکی از دوستام داریم برمی گردیم خونه. ماشین جلویی بعد از کلی ویراژ دادن بالاخره وسط خیابون وای میسه و یه دختر ازتوش می پره بیرون و شروع می کنه به دویدن. ماشینو نگه می دارم و می گم بیا بالا. یه پسر با یه قیافه ی عصبانی میاد جلو. دستمو می برم توی کیفم که اسپری رو از توش در بیارم که دوستم نمی ذاره. حق هم داره. کسی رو سوار کردیم که نمی دونیم کیه و حالا اگه بخوایم یه بلایی هم سر پسره بیاریم دیگه هیچی. درها رو قفل می کنم و دستم رو می ذارم روی بوق. وقتی همه بر می گردن و ما رو نگاه می کنن پسره می ترسه و میره. می خوام بهش بگم پیاده شه اما با اون همه آدم که دارن نگاه می کنن پشیمون می شم. می ریم جلوی پارک. بر می گردم بگم برو پایین که چشمم به صورتش میوفته. مانتوی تنگ کوتاهش خونیه تمام ترکیب صورتش به هم ریخته و از ترس می لرزه. به دوستم می گم بریم پایین. می نشونیمش روی یه نیمکت. دوستم زود جوش میاره: ببین می دونم حالت بده ولی تقصیر خودته. باباجان ماها وقتی میاییم بیرون مدام دلشوره داریم چیزی نشه و کسی گیر نده تو که ماشالا ما رو هم روسفید کردی حالام به خیر گذشت پاشو برو خونه و اگه راست می گی دیگه اینجوری نیا بیرون. دلم می سوزه واسش. دستاش یخه یخه. ریملش توی کل صورتش پخش شده اما به نوع ترکیب بندی رنگها که نگاه کنی و نوع خطوط متوجه می شی کار یه تازه کاره که فقط خواسته زیادی جلبه توجه کنه. بهش میگم: تو که این کاره نیستی. چیو می خواستی ثابت کنی؟ هیچی نمی گه. می گم: نکنه بهت نارو زدن و مثلا می خواستی از همه ی پسرا انتقام بگیری؟ یه دفعه می پره به من که: انتقام؟ نه می خواستم بکشمش. می خوام همشونو بکشم. بعد زانوهاشو بغل می کنه و با یه حالت عصبی همش می گه: می کشمشون. همه رو می کشم. تیکه تیکشون می کنم همه رو می کشم. دست خودم نیست بغلش می کنم: چته؟ می زنه زیر گریه. خیلی طول می کشه تا آروم شه. سحر می ره به خونه هامون زنگ می زنه. بهونه میاره که دیر می ریم. اونم کم کم نفسهاش آروم و طولانی میشه. آروم می گم: دیر شده. می خوای برسونمت؟ دست میکنه تو کیفش و چند تا ورق می ده دستم: بخون. ماله خواهرمه. خودکشی کرد. 15 سالشه. بابا و مامانم دیونه شدن. دیگه هیچی سر جاش نیست. می خوام همشونو بکشم. خودم بکشمشون. و دوباره می زنه زیر گریه. دارم نامه ها رو می خونم. تا حالا حس کردی هر چی عمیق تر نفس می کشی کم تر اکسیژن بهت می رسه؟

نامه ها که تموم شد تمام وجودم درد بود و نفرت. نمی تونستم نصیحتش کنم. خودم به کسی احتیاج داشتم که باهاش حرف بزنم. مگه ما آدما چقدر سقوط کردیم؟ تا چه حد پایین اومدیم؟ می خوایم کجا بریم؟ توضیح می ده که تازه اینجا اومدن. خواهرش منطقه رو بلد نیست. واسه ی همین با دختر همسایه که پیش دانشگاهیه میاد و میره. می گه خواهرم ساعت آخر بیکار بوده می ره پیش دانشگاهی. دختر همسایه هم بی اجازه از مدرسه می زنه بیرون که واسه اش تاکسی بگیره و زود برگرده مدرسه. چون خیلی عجله داره به اولین ماشین می گه و می ره اما متوجه می شه یکی از پسرا که عقب بوده میاد پایین و دختره رو هول می ده تو و بعد خودش می شینه. دختر همسایشون شروع می کنه به جیغ و داد و دویدن دنبال ماشین و همون موقع موضوع رو به 2 تا پسر موتور سوار می گه که اونا میوفتن دنبال ماشین. گفتم کجاس الان. گفت: به سحر گفتم وقت ملاقات تا کیه؟ گفت مهیار ما اون جا کار می کنه بریم. وقتی رفتیم خواب بود. مامانش ما رو که دید کاملا ناراحتیش از حضور ما مشخص بود و از اون بدتر از سر و وضع دخترش جا خورد. روی پهلوی دختر 15 ساله بخیه های مربوط به جای چاقو بود. تمام زیر گردنش بریده شده بود. لب ها و چشماش پف کرده بود. هر چند وقت یه بار حالتی مثل تشنج داشت و ...!

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

آرامش را حس کردم.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

هر روز در خودم تعمق کردم. این مقدمه دوست داشتن خود است.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

از تنها بودن خوشم آمد، در خلوت سکوت محاصره شدم و شگفت زده به فضای درون وجودم گوش کردم.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

از طریق گوش کردن به ندای وجدانم، خودم رئیس خودم شدم. این طوری خدا با من صحبت می کند، این ندای درونی من است.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

خودم را بی جهت خسته نمی کردم.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

در خود حضور یک احساس معنوی را حس کردم که مرا هدایت می کند، سپس یاد گرفتم که به این نیروی معنوی اطمینان کنم و با آن زندگی کنم.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

دیگر آرزو نداشتم که زندگی ام طور دیگری باشد. به این نتیجه رسیدم که زندگی فعلی برای سیر تکاملی ام مناسب ترین است.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

دیگر احتیاجی نداشتم که به وسیله چیزها یا مردم احساس امنیت کنم.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

آن قسمت از وجودم یا روحم که همیشه تشنه توجه بود، ارضا شد و این شروعی برای پیدایش آرامش درون بود. این جا بود که توانستم شفاف تر ببینم.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

فهمیدم که در مکان درست و زمان درستی قرار دارم، سپس راحت شدم.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

برای خودم رختخواب پر قو خریدم.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

خصوصیتی را که می گفت همیشه باید ایده آل باشم ترک کردم، آن دیو لذت کش را.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

بیشتر به خودم احترام گذاشتم.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

تمام احساساتم را حس کردم. آنها را بررسی نکردم، بلکه واقعاً حس کردم.

وقتی خودم را به قدر کافی دوست داشتم

فهمیدم که ذهن من می تواند مرا آزار دهد، یا گول بزند، ولی اگر از آن در راه قلب و درونم استفاده کنم، می تواند ابزار بسیار سودمندی باشد.

آوازعاشــقانه ی ما درگــلو شکــــست

آوازعاشــقانه ی ما درگــلو شکــــست

حق با ســکوت بود،صـدادرگلوشکست

دیـــگر دلم هــوای ســـرودن نمیــــکند

تنـــها بهـــــانه ی دل ما درگلوشــکست

سربسته ماند بغــض گره خورده دردلم

آن گریه های عقده گشادر گلو شکست

ای داد، کــــس به داغ دل باغ دل نــداد

ای وای ،های های غرا درگلو شکست

آن روزهای خوب که دیدیم ،خواب بود

خوابم پرید و خاطره هـا درگلو شکست

بادا مبــاد گــشت و مبـــادا به  باد رفت

آیا زیــاد رفت و چـــرا درگــلو شکـست

رمان دالان بهشت - فصل دوم

رمان دالان بهشت - فصل دوم

صدای مادربزرگم که با غر غر داشت دست و پایش را آب می کشید از توی حیاط می آمد که: «هزار بار گفتم این کتری منو دست نزنین، بابا این کتری مال وضوی منه، مگه حریف شدم؟! والله من که نفهمیدم تو این خونه به چه زبونی باید حرف زد!» مادرم جواب داد: «وا، خانم، من کتری رو برداشتم براتون آب کشیدم، گذاشتم اونجا.» خانوم جون گفت: «یعنی ما اختیار یه کتری رو هم توی این خونه ندریم؟!» مادرم با ناراحتی گفت: «اختیار دارین همه ی این خونه اختیارش با شماست.» خانم جون که مثل همیشه زود پشیمان شده بود با لحنی مسالمت جویانه گفت: «ننه، آدم که پیر می شه ادا و اطوارش هم زشت می شه، دست خودش که نیست، من این کتری که جایش عوض می شه ها، می ترسم دست ناپاک جایجاش کرده باشه، احتیاط پیدا کرده باشه، دیگه وضوم به دلم نمی چسبه، اگر نه...»

صدای زنگ در حرفشان را نیمه تمام گذاشت. من که آن سال به زور مادرم و خانم جون و به عشق همراهی زری رفته بودم کلاس خیاطی، داشتم با سجاف یقه ی لباسی که از بعد از ظهر وقتم را گرفته بود کلنجار می رفتم. از صدای مادرم که می گفت: «هول نشین خانم جون، نامحرم نیست، محترم خانم هستن» فهمیدم مادر زری آمده. خانم جون با صدای بلند گفت: «به به، چه عجب، بابا همه وقتی مادرشوهر می شن این قدر سایه شون سنگین می شه؟!» محتر خانم با خنده گفت: «نه به خدا خانم جون، کم سعادتیه و مریضی و گرفتاری.» خانم جون جواب داد: «خدا نکنه، گرفتاری و مریضی باشه، ما خواهون خوشی شماییم، خوش باشین به ما هم سر نزدین عیبی نداره.» و خلاصه صحبت به احوال پرسی های معمولی کشیده شد.

من همچنان دستپاچه سعی داشتم هر طوری هست سجاف یقه را به زور کوک هم شده برگردانم توی لباس و به بهانه ی جادکمه زدن سراغ زری بروم که یکدفعه با شنیدن صدای محترم خانم که گفت: «راستش خانم جون اگر اجازه بدین برای امر خیر خدمت رسیدم» خشکم زد، ضربان قلبم آن قدر تند شد که به سختی می توانستم حرف هایشان را بشنوم. احساس می کردم الان صدای قلبم را توی حیاط همه می شنوند. بیش تر از سر و صدای توپ بازی بی موقع علی برادر کوچکم که مثل خروس بی محل تو حیاط سر و صدا راه انداخته بود حرصم گرفته بود. صورتم داغ شده بود و نمی فهمیدم از خوشحالی است یا خجالت و شاید هم هر دو.

هزارجور فکر و سوال یکدفعه به مغزم هجوم آورده بود و من گیج توی دریای سوال ها غوطه می خوردم. یعنی محترم خانم می خواهد از من خواستگاری کند؟! برای کی؟! شاید پسر خواهرش! شاید از طرف کس دیگر و شاید... . یک دفعه از فکر این که شاید هم برای پسر خودش... . دلم هری ریخت. فکر این که عروس خانواده ی زری باشم و دیگر از بهترین دوستم جدا نشوم، فکر این که عروس خانواده کاشانی بشوم و محترم خانم که این قدر دوستش داشتم مادر شوهرم بشود و.... . ولی همین که یاد خود محمد افتادم، یاد چهره ی جدی و سختگیری هایش و این که زری توی برادرهایش فقط از او خیلی حساب می برد ترس برم داشت. در خانواده ی زری همه برای من آشنا بودند، غیر از محمد. حاج آقا و محترم خانم آن قدر مهربان و صمیمی بودند که توی خانه شان اصلا احساس غریبی و مهمان بودن نداشتم. فاطمه خانم خواهر بزرگ زری و شوهرش آقا رضا، برادر بزرگش آقا مهدی و حتی عروس تازه شان الهه و برادر کوچکش مرتضی که تقریبا هم سن و سال خود ما، یعنی یک سال و نیم از من زری بزرگتر بود، همه به چشم من مثل برادر و خواهر های خودم بودند. فقط محمد بود که هر وقت می دیدمش دستپاچه می شدم. آن هم از بس زری می گفت: «محمد بدش می آد آدم حرف های بی خودی بزند یا بی خودی و زیاد بخنده، می گه دختر، باید خانم باشه و متین نه سر به هوا و جلف، باید رفتارش طوری باشه که همه مجبور بشن بهش احترام بگذارن و... .»

توی این فکرها بودم که با صدای «چشم حتماً، من امشب به حاج آقا می گم» و تشکر و خداحافظی محترم خانم به خودم آمدم. می خواستم بپرم بیرون و از مادر بپرسم موضوع چیه؟ ولی رویم نمی شد. می دانستم در آن صورت خانم جون می گوید: «وا خدا مرگم بده، چشم ها رفته مغز سر. دختر که این قدر پررو نمی شه تو باید الان هزار رنگ بشی....»

این تجربه را از اولین خواستگاری که برایم پیدا شده بود به دست آورده بودم. وقتی که یکی از هم جلسه ای های مادرم از من برای برادرش خواستگاری کرد و مادرم برای خانم جون ماجرا را تعریف می کرد با کنجکاوی پرسیده بودم: «مامان کی؟» آن وقت بود که سرزنش های خانم جون حسابی پشیمانم کرد و فهمیدم این جور وقت ها باید خجالت بکشم و به روی خودم نیاورم. این بود که حالا هم که دیگر نه حواسم جمع بود که کارم را اداه بدهم، نه کنجکاوی امانم می داد که صبر کنم، داشتم دیوانه می شدم.

گوش هایم را تیز کردم بلکه از حرف های مادر و خانم جون چیزی دستگیرم شود. از لا به لای حرف های آهسته شان چند بار اسم محمد به گوشم خورد و شکم تبدیل به یقین شد. پس درست بود. از خوشحالی نمی دانستم باید چه کار کنم. کاش زری عقلش برسد و بیاید اینجا! .لی نه حتی با زری هم رویم نمی شد در این مورد بی رودربایستی حرف بزنم.

صدای پای خانم جون که آهسته آهسته روی کاشی ها کشیده می شد و اینکه می گفت: «مار، حالا یا نصیب و یا قسمت، تا خدا چی بخواد.» دوباره مرا به خود آود. فوری سرم را زیر انداختم که یعنی دارم خیاطی می کنم. خانم جون گفت: «ننه جانماز منو ندیدی؟» می دانستم می خواهد سر از احوال من درآورد، چون جانماز خانم جون همیشه توی اتاق خودش بود. گفتم: «نه خانم جون» و چون سنگینی نگاه دقیق خانم جون را حس می کردم و برای فرار از آن فوری گفتم:

«می خواین جانمازتون رو بیارم؟!»

- آره ننه، پیر شی ایشاالله.

دیدم که با چه دقتی نگاهم می کند، همیشه همین طور بود. هر بار که صحبت از خواستگار می شد، خانم جون انگار بار اول باشد که مرا ببیند، با دقت براندازم می کرد، مثل اینکه سعی می کرد از دید خواستگارها نگاه کند و همیشه هم مهر علاقه اش بر نظر انتقادی اش می چربید و به این نتیجه می رسید که: «قربون قدت برم مادر، دخترم مثل یک تیکه جواهر می مونه.»

جانماز را که پهن کردم، خانم جون گفت: «دستت درد نکنه، ایشاالله سفید بخت بشی مادر. یکباره قرآن و مفاتیح منم بیار، خودتم پاشو وضویت رو بگیر، نماز اول وقت با نماز مومن ها می ره بالا.» و من خندان ادامه دادم: «بله می دونم از وقت که بگذره بر می گرده و می خوره توی سر آدم» بلند شدم و خانم جون با لبخند گفت: «الله اکبر».

رفتم بیرون، سر حوض تا وضو بگیرم. چقدر آب زلال و خنک بود. چشمم به عکس خودم توی آب افتاد. موهایم از دو طرف صورتم روی شانه هایم ریخته بود. صورتم توی آب، چه روشن بود! یکدفعه دلم خواست خودم را توی آینه ببینم، امشب انگار تازه دلم می خواست بدانم چه شکلی هستم. دستم را از توی آب در آوردم و به طرف اتاق مادرم که یک آییه ی قدی داشت، دویدم. توی آینه با دقت خودم را نگاه می کردم، مثل کسی که می خواهد دیگری را بر انداز کند، قدم نسبتاً بلند بود و موهایم پرپشت و مشکی و صاف که تا زیر شانه هایم میرسید، رنگ پوستم، به قول خانوم جون، سفید مهتابی با چشمانی که رنگ چشم های آقا جون بود، عسلی روشن. فقط مژه های من بلند تر و برگشته تر بود. غیر از رنگ چشم هایم، بقیه ی چهره ام، گونه های برجسته، ابروهایم، شکل لب ها و بینی ام همه شبیه مادرم بود. چنان به دقت نگاه می کردم که انگار اولین بار بود همه ی این ها را می دیدم، نگاه کردم و با خودم گفتم: «راستی من خیلی شبیه مادرم هستم.»

یک دامن دورچین مشکی با بلوز یقه هفت قرمز تنم بود، چرخی جلوی آینه زدم و ناگهان یاد حرف معلم خیاطی ام افتادم که گفته بود «گودی کمر خیلی برای زن مهم است و به لباس ترکیب می دهد.» فوری دستم را روی کمرم گذاشتم. پف دامن و گشادی بلوز که زیر دستم گرفته شد خیالم راحت شد، نه، گودی کمر هم داشتم.آن قدر غرق قیافه ی خودم شده بودم که نفهمیدم مادرم کی وارد اتاق شده بود و داشت نگاهم می کرد، وقتی گفت: «مهناز داری چه کار می کنی؟!» مثل کسی که موقع دزدی مچش را گرفته باشند پریدم هوا. دستپاچه و هول از اینکه نکند مادرم فکرم را خوانده باشد گفتم: «هیچی، هیچی، می خواستم ببینم، موهایم چقدر بلند شده. از اون دفعه که شما قیچی کردین نمی دونم چرا بلند نمی شه؟!»

ادامه دارد.....

نویسنده: نازی صفوی

در این ترفند قصد دارم به معرفی یک روش کاربردی بپردازم که با بهره

در این ترفند قصد دارم به معرفی یک روش کاربردی بپردازم که با بهره گیری از آن میتوانید کانکشن خود را طوری تنظیم کنید که به هیچ گاه اشغال نشود ؛ بدین شکل که

به هنگام تماس به خط تلفن شما ، میتوانید از اینترنت خارج شوید و پاسخ تلفن را بدهید. البته برای اینکار باید خط شما قابلیت پشت خطی را داشته باشد.

بدین منظور:

1- ازمنوی Start وارد Control Panel شوید.

2- سپس وارد Network Connections شوید.

3- کانکشنی که با آن به اینترنت وصل میشوید را انتخاب کرده و بر روی آن راست کلیک کنید ، سپس Properties را برگزنید.

4- در پنجره باز شده به تب Advanced بروید.

5- از قسمت پایین ، دکمه Settings را برگزنید.

6- در پنجره جدید بازشده دکمه Edit را بزنید.

7- باز هم در پنجره جدید ، در کادر خالی عبارت Call Waiting را وارد نمایید.

8- در پایان تمام پنجره ها را OK کرده و خارج شوید.

اکنون در صورتی که در اینترنت باشید و کسی با شما تماس بگیرد ، با پیام Call wating now active روبرو خواهید شد.

لازم به ذکر است که باید برای بهره گیری از این سرویس ، مودم شما از Voice پشتیبانی کند و اینکه سیستم هایمخابراتی برخی از مناطق امکان این کار را ندارند.

همان طور که ذکر شد خط شما نیز باید قابلیت پشت خطی داشته باشد.

زندگی

زندگی

زندگی خداست و شعر و مهر و عشق و بوسه و آغوش و آهنگ و شور و سوز و ناز و ساز و بهار و آبی و ساده و رقص و صبح و چشم و کام و حال و رود و جوی و گل و رنگ و مست و اشک و لرز و صفا و خوب و زنده و صاف و شراب و خواب و نوش و شاد و گنج و جاده و ماه و روز و وفا و سخا و لطیف و دل آویز و طراوت و زیبا و لبخند و در آخر زندگی زندگی است.

اگر زندگی خدا نیست پس چرا فقط خدا هست؟!

اگر زندگی شعر نیست پس چرا هوهوی بادش یاهوی رند خرابات است؟!

اگر زندگی مهر نیست پس چرا کبوتر با کبوتر باز با باز کند پرواز؟!

اگر زندگی عشق نیست پس چرا ستاره ها باز چشمک می زنند؟!

اگر زندگی بوسه نیست پس چرا زاغان مرغان عشق نشدند؟!

اگر زندگی آغوش نیست پس چرا نسیم در تن برگ این گونه می پیچد؟!

اگر زندگی آهنگ نیست پس چرا صدای جغد و کلاغش نوای پائیز و خرابه دارد؟!

اگر زندگی شور نیست پس چرا شبهایش اینقدر پر درد و حال است؟!

اگر زندگی سوز نیست پس چرا شمع باید بسوز و بسازد و بگرید و بخندد؟!

اگر زندگی ناز نیست پس چرا مَهْوشانی که هَوی مهتابند اینقدر کرشمه دارند؟!

اگر زندگی ساز نیست پس چرا همه آهنگ ماندن را خوب می نوازند؟!

اگر زندگی بهار نیست پس چرا صدای پرندگان را در برگ ریز خزان هم می شود شنید؟!

اگر زندگی آبی نیست پس چرا چشم ماه رخان، رنگ دریا و آسمان دارد؟!

اگر زندگی ساده نیست پس چرا همه در خواب اینقدر بی نقشند؟!

اگر زندگی رقص نیست پس چرا پروانه ها تنها فصل عمر را می رقصند؟!

اگر زندگی صبح نیست پس چرا هر طلوع زندگی آغاز می شود؟!

اگر زندگی چشم نیست پس چرا نور اینقدر می رقصد؟!

اگر زندگی کام نیست پس چرا عسل اینقدر شیرین است؟!

اگر زندگی حال نیست پس چرا غروب اصلا خواستنی نیست؟!

اگر زندگی رود نیست پس چرا فصلِ خشک، بهار کرکس است؟!

اگر زندگی جوی نیست پس چرا زمزمه اش اینقدر شنیدنی است؟!

اگر زندگی گل نیست پس چرا اشکِ گل، آئین عزا است؟!

اگر زندگی رنگ نیست پس چرا خاکستری، تنها، رنگ خاکستر است؟!

اگر زندگی مست نیست پس چرا اینقدر پاسبان بر هر کوی و برزن است؟!

اگر زندگی اشک نیست پس چرا آسمان که می گرید زمین می خندد؟!

اگر زندگی صفا نیست پس چرا بی صفا زندگی نیست؟!

اگر زندگی لرز نیست پس چرا اینقدر ماه در برکه می لرزد؟!

اگر زندگی خوب نیست پس چرا خفاشها تنها در غارند؟!

اگر زندگی زنده نیست پس چرا بوته رز همیشه گل می کند؟!

اگر زندگی صاف نیست پس چرا گورستانش مه آلود است؟!

اگر زندگی شراب نیست پس چرا این همه مست، زنده اند؟!

اگر زندگی خواب نیست پس چرا مرگ، مردمان را بیدار می کند؟!

اگر زندگی نوش نیست پس چرا نیش اینقدر سوز دارد؟!

اگر زندگی شاد نیست پس چرا حیوان نمی خندد؟!

اگر زندگی گنج نیست پس چرا مردن اینقدر سخت است؟!

اگر زندگی نیایش نیست پس چرا بی نیایش کسی زنده نیست؟!

اگر زندگی جاده نیست پس چرا مرده ها در حاشیه دفنند؟!

اگر زندگی ماه نیست پس چرا بی ماه، ماه و سالی نیست؟!

اگر زندگی روز نیست پس چرا هر روز زندگی نو می شود؟!

اگر زندگی وفا نیست پس چرا هیچ کس بی وفا شِکَّرین نیست؟!

اگر زندگی سخا نیست پس چرا آسمان که می بارد زمین می روید؟!

اگر زندگی لطیف نیست پس چرا خار، سبز و خشکش یکی است؟!

اگر زندگی دل آویز نیست پس چرا دل، به غیر او آویز نیست؟!

اگر زندگی طروات نیست پس چرا مگسان، تخم، بر مردار می نهند؟!

اگر زندگی زیبا نیست پس چرا مرده ها اینقدر زشتند؟!

اگر زندگی لبخند نیست پس چرا به وقت مرگ لبخند نیست؟!

اگر زندگی نور نیست پس چرا شبهای سیاهش انگار زندگی نیست؟!

اگر زندگی جور نیست پس چرا "هر روز دریغ از دیروز" دروغ نیست؟!

اگر زندگی زندگی نیست پس چرا هیچ چیز در توصیف زندگی بهتر از زندگی نیست؟!

آری، زندگی خداست و شعر و مهر و عشق و بوسه و آغوش و آهنگ و شور و سوز و ناز و ساز و بهار و آبی و ساده و رقص و صبح و چشم و کام و حال و رود و جوی و گل و رنگ و مست و اشک و لرز و صفا و خوب و زنده و صاف و شراب و خواب و نوش و شاد و گنج و جاده و ماه و روز و وفا و سخا و لطیف و دل آویز و طراوت و زیبا و لبخند و نور و جور و در آخر زندگی زندگی است.

ارسالی از: مرجان

جند نکته از زندگی

جند نکته از زندگی من فاطمه از اهواز هستم . چند مطلب در مورد زندگی برای شما و اعضاء گروه می خواهم بفرستم امیدوارم که خوشتون بیاد 1- هر روز به سه نفر اظهار ادب کن 2- حداقل سالی یک بار طلوع آفتاب را تماشا کن 3- سالروز دیگران را به خاطر بسپار 4- به پیشخدمتی که برایت صبحانه می آوردم، بیشتر اتمام بده 5- باصمیمت دست بده 6- در چشم دیگران نگاه کن 7- از عبارت «متشکرم» به وفور استفاده کن 8- ار عبارت «خواهش می کنم» به وفرو استفاده کن 9- نواختن یک ساز را یاد بگیر 10- در حمام آواز بخوان 11- در خانه یک حیوان نگه دار 12-از نقره مرغوب استفاده کن 13- درست کردن غذاهای تند را خوب یاد بگیر 14- در هر بهار گلی بکار 15- یک سیستم صوتی عالی برای خودت دست و پا کن 16- اول سلام باش 17- کم تر از درآمدت خرج کن 18- اتومبیل های ارزان قیمتسوارشو، اما بهترین خانه ای را که در توان داری بخر 19- کتابهای خوب بخر، حتی اگر نخوانی 20- خود را و دیگران را ببخش نویسنده این مطالب اچ.جکسون براون است ایشان 511 یادآور برای یک زندگی شاد و پرارزش را نوشته است من 10 نکته را برای شما فرستادم در ایمیل های بدی بقیه مطالب را برای شما می فرستم. روزی 10 نکته امیدوارم که مورد استفاده شما و اعضاء گرامیتان قرار بگیرد. «باتشکر از سایت خوبتان امیدوارم که همیشه موفق و سربلند باشید» فاطمه از اهواز نویسنده این مطالب اچ.جکسون براون است ایشان 511 یادآور برای یک زندگی شاد و پرارزش را نوشته است من 20 نکته را برای شما فرستادم در ایمیل های بدی بقیه مطالب را برای شما میفرستم. با تشکر / علی احمدنیا

عاشقانه ترین دعایى که به آسمان رفت

عاشقانه ترین دعایى که به آسمان رفت

یک روز کاملاً معمولى تحصیلى بود. به طرح درسم نگاه کردم و دیدم کاملاً براى تدریس آماده ام. اولین کارى که باید مى کردم این بود که مشق هاى بچه ها را کنترل کنم و ببینم تکالیفشان را کامل انجام داده اند یا نه.

هنگامى که نزدیک تروى رسیدم، او با سر خمیده، دفتر مشقش را جلوى من گذاشت و دیدم که تکالیفش را انجام نداده است. او سعى کرد خودش را پشت سر بغل دستیش پنهان کند که من او را نبینم. طبیعى است که من به تکالیف او نگاهى انداختم و گفتم: "تروى! این کامل نیست."

او با نگاهى پر از التماس که در عمرم در چهره کودکى ندیده بودم، نگاهم کرد و گفت: "دیشب نتونستم تمومش کنم، واسه این که مامانم داره مى میره."

هق هق گریه ی او ناگهان سکوت کلاس را شکست و همه شاگردان سرجایشان یخ زدند. چقدر خوب بود که او کنار من نشسته بود. سرش را روى سینه ام گذاشتم و دستم را دور بدنش محکم حلقه کردم و او را در آغوش گرفتم. هیچ یک از بچه ها تردید نداشت که "تروى" بشدت آزرده شده است، آن قدر شدید که مى ترسیدم قلب کوچکش بشکند. صداى هق هق او در کلاس مى پیچید و بچه ها با چشم هاى پر از اشک و ساکت و صامت نشسته بودند و او را تماشا مى کردند.

سکوت سرد صبحگاهى کلاس را فقط هق هق گریه هاى تروى بود که مى شکست. من بدن کوچک تروى را به خود فشردم و یکى از بچه ها دوید تا جعبه دستمال کاغذى را بیاورد. احساس مى کردم بلوزم با اشک هاى گرانبهاى او خیس شده است. درمانده شده بودم و دانه هاى اشکم روى موهاى او مى ریخت.

سؤالى روبرویم قرار داشت: "براى بچه اى که دارد مادرش را از دست مى دهد چه مى توانم بکنم؟"

تنها فکرى که به ذهنم رسید، این بود: "دوستش داشته باش ... به او نشان بده که برایت مهم است ... با او گریه کن." انگار ته زندگى کودکانه او داشت بالا مى آمد و من کار زیادى نمى توانستم برایش بکنم. اشک هایم را قورت دادم و به بچه هاى کلاس گفتم: "بیایید براى تروى و مادرش دعا کنیم." دعایى از این پرشورتر و عاشقانه تر تا به حال به سوى آسمان ها نرفته بود.

پس از چند دقیقه، تروى نگاهم کرد و گفت: "انگار حالم خوبه." او حسابى گریه کرده و دل خود را از زیر بار غم و اندوه رها کرده بود. آن روز بعدازظهر مادر تروى مرد.

هنگامى که براى تشییع جنازه او رفتم، تروى پیش دوید و به من خیر مقدم گفت. انگار مطمئن بود که مى روم و منتظرم مانده بود. او خودش را در آغوش من انداخت و کمى آرام گرفت. انگار توانایى و شجاعت پیدا کرده بود و مرا به طرف تابوت راهنمایى کرد. در آنجا مى توانست به چهره مادرش نگاه کند و با چهره ی مرگ که انگار هرگز نمى توانست اسرار آن را بفهمد روبرو شود.

شب هنگامى که مى خواستم بخوابم از خداوند تشکر کردم از اینکه به من این حس زیبا را داد، تا توان آن را داشته که طرح درسم را کنار بگذارم و دل شکسته یک کودک را با دل خود حمایت کنم ...

شرط عشق

شرط عشق

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.

نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.

بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.

مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.

موعد عروسی فرا رسید.

زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود.

همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.

20سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت،

مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود..

همه تعجب کردند.

مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم."

تخم مرغ در اینترویو

تخم مرغ در اینترویو

------------ --------

تخم مرغی رفته بود اینترویو

تا مگر کوکو شود یا نیمرو

تخم مرغی بود با شور و امید

خواست تا مرغانه ای باشد مفید

فرم استخدام را پر کرده بود

عکس هم همراه خود آورده بود

توی مطبخ از برای شرح حال

پشت هم کردند هی از او سوال:

- کیستی تو، از کدامین لانه ای؟

- بوده ای قبلاً در آشپزخانه ای؟

- کی ز پشت مرغ افتادی برون؟

- توی ماهیتابه بودی تاکنون؟

- تجربه داری و فرزی در عمل

- جای دیگر کار کردی فی المثل؟

- داغ گشتی توی روغن یا کره؟

- حل شدی در شنبلیله یا تره؟

- با نمک فلفل بهم خوردی دقیق؟

- خوب کف کردی شدی کلاً رقیق؟

- پشت و رویت سرخ شد روی اجاق؟

- باد کردی از فشار احتراق؟

تخم مرغ این حرف ها را که شنید

روی وحشت زرده اش هم شد سفید!

ژوری اینترویو هم بی مجال

لحظه‌ای غافل نمیشد از سوال:

- گر "رزومه" داری و "سی.وی" بیار

- ورنه بیخود آمدی دنبال کار

- گر نداری توی کارت سابقه

- ردّ ردّی گرچه باشی نابغه

گفت لرزان تخم مرغ بینوا

نیست قانون شما بر من روا

خوب من تازه ز مرغ افتاده ام

صفرکیلومترم و آماده ام

هرکسی کرده ز یک جائی شروع

میکند خورشیدش از یکجا طلوع

گر نه در جائی خودم را جا کنم

تجربه پس از کجا پیدا کنم؟

گر که مروارید نباشد در صدف

پس چگونه تجربه آرد به کف؟

گر که در میدان نرفته کره اسب

تجربه را پس چه جوری کرده کسب؟

گفت "شف" با او که: - زر زر کافیه!

- بیش از این هم ماندنت علافیه

ـ تخم مرغ هم اینقدر پر مدعا

- دست به نطقش را ببین بهر خدا!

- تجربه اول برو پیدا بکن

- بعد فکر پخت و پز با ما بکن

تخم مرغ بینوا با قلب خون

آمد از آن آشپزخانه برون

رفت غمگین، صاف پیش مادرش

تا که گرما گیرد از بال و پرش

گفت مادرجان مرا هم جوجه کن

جزو باند جوجه های کوچه کن

مرغ مادر گفت که: - دیر آمدی

- پس چرا طفلم به تأخیر آمدی؟

- من به تو گفتم بگیر اینجا قرار

- تو خودت عازم شدی دنبال کار

- مهلت جوجه شدن شد منقضی

- پس چه شد کوکوپزی، نیمروپزی؟

تخم مرغ اشکش درآمد پیش مام

ماجرا را گفت از بهرش تمام

گفت در نیمروپزی گشتم کنف

چونکه از من تجربه میخواست شف

سابقه یا تجربه با من نبود

آشپزخانه مرا ریجکت نمود

موعد جوجه شدن هم که گذشت

آه مادر بچه ات بیچاره گشت!

من از آنجا مانده، زینجا رانده ام

فاتحه بر هستی خود خوانده ام

رفت فرصت های عالی از کفم

حال دیگر کاملاً بی مصرفم

پس در این دنیا به چه چیزی خوشم؟

میروم الان خودم را میکشم!

گفت مادر: - طفلکم قدقدقدا

- چند مدت صبر کن بهر خدا

- صبر کن طفلم بیاید نوبهار

- باز پیدا میشود بهر تو کار

- گرچه اکنون فرصتت سرآمده

- تو نگو دنیا به آخر آمده

تخم مرغ آنجا به حال انتظار

ماند تا از ره بیاید نوبهار

×××

عید نوروز، عید پاک آمد ز راه

روی هر میزی بساطی دلبخواه

شربت و شیرینی و قند و نبات

تخم مرغ رنگ کرده در بساط

روی میز خانه‌ی بانو بهار

یک سبد مرغانه خوش نقش و نگار

تخم مرغ ما نشسته آن میان

میفروشد فخر بر اطرافیان

از همه خوشرنگ تر، خندان و شاد

حرف های مادرش آمد به یاد:

- بهر هرکس در جهان قدقدقدا

- هست یک جا و مکان قدقدقدا

- نیست بی مصرف کسی قدقدقدا

- هست امکان ها بسی قدقدقدا

- هرکسی باید بیابد جای خود

- تا نهد جای مناسب پای خود

- پس تو هم توی مدار خویش باش

فارغ از مأیوسی و تشویش باش

- چون شبیه تخم‌مرغ است این کره

- روز و شب گردش کند بی دلهره

- خود تو هم هستی عزیزم بیضوی

- در مدار خویش گردش کن قوی

- زندگی زیباست، زیبایش ببین

- هم ز پائین، هم ز بالایش ببین

تخم مرغ ما ز پند مادری

شادمان لم داد آنجا یکوری

گفت گر مطبخ به من میداد کار

در کجا بودم کنون ای روزگار؟ گشته بودم جوجه گر روی حساب

ای بسا که میشدم جوجه کباب

پس چه بهتر که بد آوردم زیاد

حال راضی هستم و ممنون و شاد

تخم‌مرغم، بیضی‌ام، شکل زمین

پس غم دنیا به تخمم بعد از این!

------------ --------- ----

هادی خرسندی – ژانویه2009

تداوم یک زندگی

تداوم یک زندگی

این یک داستان واقعی است

اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستشو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم، انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود، باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی.

اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت. می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟ اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم. چرا که من دلباخته یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم. خونه، 30درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد.

زنی که بیش از 10 سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون 10 سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده، اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم. بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد، چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود. بالاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد.

فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست. وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز اینکه در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم. اون درخواست کرده بود که در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم. دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه! این مسئله برای من قابل قبول بود. اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه آوردم و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرم و راه ببرم!

خیلی درخواست عجیبی بود. با خودم فکر کردم حتما داره دیوانه می شه. اما برای این که آخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هر حال باید با مسئله طلاق روبرو می شد، مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره.

مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم. هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم. پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره.جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود 10متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو! نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم. رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت. من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم، می تونستم بوی عطرشو استشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود.

با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سال هاست که ندیدمش، من از اون مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته، چند تا چروک کوچک گوشه چشماش نشسته بود. لابلای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟! روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم. این زن، زنی بود که 10 سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم، صیمیت داره بیشتر و بیشتر می شه، انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره. من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم. با خودم گفتم حتما عضله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد.

یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند. با صدای آروم گفت: لباس هام همگی گشاد شدند. و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کرد. انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد، ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود. انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم. پسرم این منظره که پدرش، مادرش رو در آغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزء شیرین زندگی اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد. من روم رو برگردوندم، ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیمم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم.

همون مسیر هر روز، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی. دست های اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم، درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در آغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم. انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد. پسرمون رفته بود مدرسه، من در حالی که همسرم در آغوشم بود با خودم گفتم: من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.

اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم، وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم. نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم، تردید کنم. "دوی" در رو باز کرد و من بهش گفتم که متاسفم، من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می کرد، به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟ من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم، من جدایی رو نمی خوام. این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود، چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم. من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.

من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟ و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم: از امروز صبح، تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم، تو رو با پاهای عشق راه می برم، تا زمانی که مرگ، ما دو نفر رو از هم جدا کنه و امیدوارم که فقط مرگ مارو از هم جدا کنه ...

درسته، جزئیات ظریفی توی زندگی ماها هست که از اهمیت فوق العاده ای برخورداره ولی در بعضی مواقع از اونها غافل هستیم. مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه، مهم و ارزشمندند. این مسایل خانه مجلل، پول، ماشین و مسایلی از این قبیل نیست. این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی آفرین نیستند. پس در زندگی سعی کنید زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید. چیزهایی رو که از یاد برده اید رو یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه، انجام بدید. زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه.

به عشق عادت نکنید بلکه با عشق زندگی کنید

این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید ...

اس ام اس عاشقانه

اس ام اس عاشقانه

خدایا! چگونه زیستن را به من بیاموز چگونه مردن را خود خواهم آموخت

جامعه مثل آب نمک است شنا کردن در آن بد نیست اما بلعش وحشتناک است

دو تراژدی دردناک در زندگی وجود دارد : یکی اینکه در عشقت ناکام شوی و دیگر اینکه به وصال عشقت برسی

چه فکر کنی می توانی و چه فکر کنی نمی توانی ، درست فکر میکنی

اگر مردم را به حال خود گذاشتی تو را به حال خود خواهند گذاشت

در نمک باید چیز غیب و مقدسی وجود داشته باشد چیزی که هم در اشک و هم در دریاست

من هرگز نمی نالم...قرنها نالیدن بس است...میخواهم فریاد بزنم...!اگر نتوانستم سکوت میکنم

مثل اسب عصاری

مثل اسب عصاری هی گرد دیروزی ترین عقده هایمان دور می زنیم وچشم که باز می کنیم سفید ، ارغوانی ، سرخ جای جای شاخه ها برف و پاییز را گرفته اند و هیچ التفاتی نیست که این محول الحول بر احوال به چه کار می آید؟ وقتی که اصلا نمی دانیم چند جفت دست ، از آن دست های گرم آن هاکه در یک زهدان نخستین فریاد را گریه کردیم حالا ازاین دنیا جدا است می گوییم حول حالنا... که خانه تکانی نکرده ایم مهمان دعوت می کنیم ! چند ... چند... چند.... وچند بار بوی پونه و بابونه را بغض کرده ایم چند شب بی فانوس بر روشنای چشم های کور و برگوش های بسته مان حتی یک پنجرهء بسته را گشوده ایم ؟ بانگ می زنیم ای مقلب القلوب سنگین و برفی ما قفل است... قفل است ... بسته است راه می بندیم و سگ و گربه می کشیم خوب معلوم است که راه کج می کند گیج می شود هم نسیم ، هم سحر روز باور کنید نو نمی شود روز نو نمی شود ، باور کنید وقتی خواب های هراس انگیز در خانه می بینیم و رویاهای دلنواز پشت دیوار های دروغ و فاضلاب های کینه و کدورت کودری ها را نه جامه می کنیم که کفن می دوزیم حالا بیا این فانوس را روشن کنیم هفت سین که اسم نیست سیب و سیر و سوسن هم نیست آن ماهی سرخ و لغزان است آبش کدر باشد می میرد به همین سادگی