گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

پسر خارکن با ملا بارزجان (قسمت دوم )

ملابارزجان خواست پسر خارکن را امتحان کند. گفت «بیا رمز را بخوان ببینم خوب یاد گرفته ای یا نه؟» پسر گفت «سفیدیش را بخوانم یا سیاهیش را؟» ملابارزجان گفت «این حرف یعنی چه؟ بخوان ببینم!» پسر دوباره گفت «سفیدیش را بخوانم یا سیاهیش را؟» ملابارزجان مطمئن شد پسر خارکن از رمز و رازش سر در نیاورده و به او گفت «حالا که بعد از این همه مدت چیزی یاد نگرفته ای, پاشو بزن به چاک و دیگر این طرف ها پیدات نشود که حوصله شاگرد تنبلی مثل تو را ندارم.» پسر با خوشحالی از خانه ملابارزجان زد بیرون و رفت به خانه خودشان. دید وضع پدر و مادرش به حدی خراب شده که نان برای خوردن ندارند. پسر خارکن به پدرش گفت «من الان اسب می شوم و تو آن را ببر بازار بفروش و با پولش هر چه لازم داری بخر؛ اما مبادا اسب را با افسار بفروشی و حتماً یادت باشد که افسارش را بگیری و با خودت بیاری.» خارکن پرسید «چطور می خواهی اسب بشوی؟» ولی, به جای شنیدن جواب پسرش, شیهه اسب سیاهی را شنید که ایستاده بود رو به رویش. پیر مرد فهمید پسرش جادو و جنبلی یاد گرفته و اسب را برد بازار فروخت و افسارش را پس گرفت. وقتی به خانه برگشت, دید پسرش زودتر از او رسیده به خانه. دفعه دوم, پسرش به صورت گوسفندی درآمد. پیرمرد خارکن با خوشحالی افسارش را گرفت و راه افتاد طرف بازار که در نیمه های راه رسید به ملابارزجان.تا چشم ملابارزجان افتاد به گوسفند, رنگ از صورتش پرید و چیزی نمانده بود از ترس سکته کند؛ چون در همان نگاه اول فهمید پسر خارکن به رمز و رازش پی برده و خودش را به شکل گوسفند درآورده که پدرش او را ببرد بازار بفروشد. القصه! ملابارزجان خودش را جمع و جور کرد و رفت جلو خارکن را گرفت. گفت «این گوسفند را کجا می بری؟» خارکن گفت «می برم بازار بفروشم.» ملابارزجان پرسید «قیمتش چند است. خارکن جواب داد «صد تومان.» ملابارزجان گفت «خریدارم!» و صد تومان شمرد و داد به پیرمرد خارکن و دست برد افسار گوسفند را بگیرد, که خارکن گفت «صبر کن! افسارش را باز کنم.» ملابارزجان گفت «افسارش را برای چه می خواهی بازکنی؟» خارکن گفت «من گوسفند فروخته ام؛ افسار که نفروخته ام.» ملابارزجان گفت «پیر مرد! افسار گوسفند را بده به من. اگر افسارش را ندی, چطوری می توانم آن را ببرم خانه؟» خارکن گفت «نخیر! افسارش مال پسرم است و آن را به بنی بشری نمی فروشم.» ملابارزجان به التماس افتاد و شروع کرد به زبان بازی. گفت «ای پیر دانا! تو که بهتر از من می دانی گوسفند بی افسار را به این سادگی ها نمی شود راه برد. حیوان زبان بسته که حرف سرش نمی شود. برای همین است که افسار می اندازند گردنش و می برندش این طرف و آن طرف. بیا عقلت را کار بنداز و از خر شیطان پیاده شو. افسار را بده به من و در عوض هر چه پول می خواهی بگیر.» ملابارزجان آن قدر به گوش پیرمرد خواند و مجیز او را گفت که پیر مرد را راضی کرد صد تومان دیگر بگیرد و افسار را بدهد به او. خلاصه! ملابارزجان افسار گوسفند را به دست گرفت و شاد و شنگول رفت خانه و صدا زد «آهای دختر! زود یک چاقوی تیز برسان به من که سر این گوسفند را ببرم.»
دختر تا چشمش افتاد به گوسفند, فهمید این گوسفند همان پسر زیبا و بلند بالای خارکن است و تند رفت تو خانه چاقو را ورداشت گوشه ای پنهان کرد. ملابارزجان صدا زد «چرا چاقو را نمی آوری؟» دختر جواب داد .....

آرزوی من: آزادی!

اگر میدانستم عشق پایانی دارد هیچگاه عاشق نمیشدم!
اگر میدانستم معنای عشق بی وفایی و دلشکستن است در همان
لحظه اول که دلم را به تو هدیه دادم آن را از تو پس میگرفتم....
اگر میدانستم روزی از من سرد و خسته می شوی در همان لحظه
اول آشنایی مان قید تو را میزدم....
من عشق را نمیخواستم من محبت و دوست داشتن را میخواستم....
من وفا و ایثار را میخواستم.....
افسوس که دلم اسیر آن دل بی وفای توست و من نیز قربانی این بی وفاییت شده ام...
دیگر صبر و حوصله ای ندارم که به انتظار روزهای روشن با هم بودنمان بنشینم ....
مرا رها کن،این دل شکسته ام نیز فدای آن بی محبتهایت .....
رهایم کن تا من نیز از این شکنجه گاه عشق آزاد شوم....
و ای کاش میدانستم پایان عشق تلخ است ، ولی افسوس که
ساده بودم و اسیر احساسات دروغین عشق شدم....
نمیدانستم عشق تنها یک قصه است و حقیقتی ندارد ، نمیدانستم
دیگر در این دنیا دلی نیست که یک ذره وفا داشته باشد ، اما اینک میدانم
لحظات تنهایی شیرینتر از لحظه های تلخ عاشقی است...
تو از من سرد شده ای ، من از عشق ....
رهایم کن ای بی وفا ، بیش از این مرا شکنجه آن
دلخوشی هایت نده ، دل شکسته ام را از دلت بیرون بینداز ...
بگذار اینبار خرد خرد شود تا دیگر دلی برای عاشق شدن نداشته باشم....
مرا رها کن تا به تنها آرزویم در این لحظات تلخ برسم
آری تنهای آرزویم آزادی از آن قلب بی وفایت است...

(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

اما من دوستت دارم...!

تو نگو ... اما من میگویم که دوستت دارم
عشقمان با کلمه دوستت دارم آغاز شد اما نمیدانم چرا تو همان دوستت دارم
گفتنهایت را نیز فراموش کرده ای و دیگر بر زبان نمی آوری . عزیزم نمیدانی
زمانیکه این کلمه مقدس را بر زبان می آوردی در قلبم چه غوغایی به پا میشد.
تش قلبم بیش از همیشه تندتر میشد.
آن زمان بیشتر از هر لحظه ای احساس میکردم که یک عاشقم و احساس میکردم
که یک نفر در این دنیای بزرگ عاشق و دلسوخته من است...
مدتی است که دیگر این کلمه را به من نمیگویی یا اگر نیز بر زیان می آوری
از ته دلت نیست و تنها برای دلخوشی این دل شکسته من است...
عزیزم بار دگر این کلمه مقدس را از ته دلت به من بگو تا دوباره احساس کنم
دنیا مال من است ، و احساس کنم که یک عاشقم...
بگو که دیگر طاقت این را ندارم که احساس تنهایی کنم ....
تو یک کلام از ته قلبت به من بگو دوستت دارم ، من یک دنیا از ته دلم هزاران
بار به تو ثابت میکنم که دوستت دارم...
تو بگو دوستم میداری ، من جانم را فدایت میکنم ، این جان من بی ارزش است
دنیا را به نامت میکنم
عشقمان با کلمه دوستت دارم آغاز شد ، و اینک ای عزیز راه دورم به عشقمان
با تکرار این کلام مقدس جانی دوباره ببخش...
عزیزم با اینکه میدانم تو دیگر مثل گذشته دوستم نداری و برایت گفتن کلمه
دوستت دارم سخت است اما من عاشقتر از گذشته و از ته قلبم
میگویم که بیشتر از گذشته
دوستت دارم عزیزم
به امید قبولی طاعات و عبادات شما دوستان عزیز
پیشاپیش عید سعید فطر را به همه شما عزیزان
تبریک عرض می نمایم.

(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

دل گرفته...

دل شکسته ام گرفته است......
و باز در یک عصر پاییزی دلم گرفته است....
دلی که همچو برگهای درختان پاییزی زرد و خشک و خسته است ...
آری دل شکسته ام بدجور گرفته است.....
قدم میزنم در کوچه پس کوچه های شهر پر از سکوت...
یک غروب سرد و بی روح پاییزی ، یک دل عاشق ولی تنها و دلتنگ
با کوله باری از غم و غصه و یک سوال بی جواب!
قدم میزنم و به سرنوشت خویش می اندیشم!
و باز در یک غروب پاییزی دلم بدجور برای تو تنگ شده است....
دلم برای آن دل بی وفایت تنگ شده ، نمیدانم چرا ولی بدجور دلم هوای
تو را کرده است....
یک عصر سرد پاییز ، یک نیمکت خالی ، و برگهای زردی که
با همان نسیم آرام باد بر زمین میریزند....!
یک بغض غریب در گلویم ، یک احساس بر باد رفته در وجودم ، یک
رویای محال در خیالم ، با پاهای خسته و دلی نا امید از این زندگی همچنان
قدم میزنم با همان دل شکسته و دلتنگ.....
دستان خالی ام ، قلبی پر از آرزو در دل اما نا امید ، صحنه تلخ غروب
در میان برگهایی که از درختان می افتند....
دلم خیلی گرفته است و دلتنگ تو هستم عزیزم....
بیا و با حضورت دستان گرمت را در دستان سردم بگذار ، این پاییز سرد
را بهاری کن ، و به این برگهای زرد و خسته جانی تازه ببخش.....
بیا تا دوباره با دلی پر از امید و دلگرمی با حضور تو اینبار
عکس پاییز را زیباتر از بهار برایت نقاشی کنم....

(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

گمشده ام

گمشده ام ، در یک قفس سرخ ،در یک باغ پر از گلهای سرخ محبت و عشق...
گمشده ام ، در قلب یک عاشق ، در قلب یک مجنون ....
گمشده ام ، در یک آغوش گرم ، در دشت پر از آرزو و امید ...
گمشده ام ، در کنار دریا ، لحظه غروب خورشید ، درون دستهای گرم یک معشوق....
گمشده ام ، در کوهستان و صحرا ، در آسمان و این دنیا!
من یک گمشده پر آوازه ام ، یک گمشده در دنیای قلبها!
آری همانم که دلم میخواهد تا آخر دنیا همان گمشده در آن قلب سرخ باقی بمانم!
آری من همانم که مجنونم ، و تو همانی که سالها در جستجوی اویم!
من همانم که عاشقم ، و تو همانی که همیشه در پناه اویم!
گمشده ام در این قلب سرخ و مهربانت ، زنده مانده ام با عطر نفسهایت ، آن صدای
مهربانت و با آن خونی که در قلبت جاریست....
آری من همانم که تو میخواستی و تو همانی که من آرزویش را داشتم...
گمشده ام در یک خانه دل سرخ ، در یک دشت سرخ ....
گمشده ام و دیگر نمیخواهم پیدا شوم... دلم میخواهد همیشه و همیشه
در این قلب مهربانت گمشده باشم ای نازنینم...

(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

سرسپردگی

سرسپردگی واقعی در فراسوی احساس ها و اشک ها قرار دارد.
سرسپردگی فقط نیایش آرام او است.
ایمانی است که با زبان تسلیم صحبت می کند.
یک عشق جدائی ناپذیر است که شما را به او برای ابد متصل می کند.
با سرسپردگی, بیاندیشید, صحبت کنید, و با سرسپردگی تمام کارهایتان را انجام دهید, اما هنوز آن را آشکار نکنید.
سرسپردگی به یاد آوردن همیشگی خداوند و فراموش کردن همیشگی او نیست,
سرسپردگی پذیرش خداوند در وجود همه و همیشه است.
این ناماسمارای (تکرار نام خداوند) واقعی است.
خودتان را فقط در دعاهایتان وقف خداوند نکنید,
بلکه بگذارید دعا کردن راه زندگی تان گردد.
خودتان را فقط بصورت موقتی وقف او نکنید,
بلکه هرلحظه را تبدیل به خداوند کنید.
خودتان را فقط به یک فرم و شکل خداوند وقف نکنید,
بلکه بگذرید هرشکل تبدیل به یکی از فرم های خداوند گردد.
پاداش سرسپردگی شما, همنشینی و مجالست با خداوند خواهد بود.
در وجود هر انسانی معبد درست نکنید,
بلکه فقط در قلب خودتان آن معبد را بنا کنید
در قلب هایتان سرسپرده عشق, من هستم! شما هستید! خداوند است!
من در این معبد عشق, دست یافتنی هستم!
تو نیز در این معبد دست یافتنی خواهی بود, ای عزیز!

(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

رندی

رندی را گفتند . درد بی درمان چیست ؟
گفت . غم عشق
پرسیدند . غم عشق چگونه طاقت فرسا شود
گفت . در فراق یار گفتند . فراق یار چگونه جلوه گری کند
گفت . با آه جگر سوز
پرسیدند . جانکاه تر از غم عشق و فراق یار وسوز جگر
گفت . آن است که عاشق از ابراز عشق به معشوقش درماند
گفتند . چه سازد عاشقی که به این درد مبتلا ست
گفت . تنها بماند و بسوزد و بسازد پرسیدند .حاصل سوختن و ساختن
گفت . مرگ جان و حیات جسم . . . بمیرد قبل از آنکه بمیرد
گفتند . چگونه گفت . درموت جسم فانی شود و روح باقیست..
اما عاشق سینه سوخته ناتوان را روح بمیرد و جسم در حیات
پرسیدند . اگر فی الحال خرقه تهی کند
گفت . جاودانه در بهشت خواهد ماند
گفتند . نقری که برازنده سنگ مزارش باشد گفت .
بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد شد

(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

بازی نیست

طلاق مسئله ای کاملا جدی است. اوج نقطه ای است که به اشتباه بزرگی که در زندگی مرتکب آن شده اید، پی می برید. قسمت اعظمی از زندگی شما وقف سرو کله زدن با درد و رنج می شود، تازه ما مسائل اقتصادی را نیز نادیده می گیریم.
تسلیم شدن انتخاب مناسبی نیست. حتی اگر فکر می کنید جز طلاق راه دیگری برای شما نمانده است، تا آنجا که می توانید بر روی تفاوت هایتان کار کنید. کارهای متعددی می توان برای نجات یک ازدواج از خطر نابودی انجام داد، مثل مشاوره های خانوادگی. حتی پیش از اینکه تصمیم به طلاق بگیرید، می توانید با توافق یکدیگر زمانی را جدا از هم زندگی کنید و مسائل ازدواج خود را دقیق تر بررسی نمایید در آخر هم باید به این مطلب فکر کنید که در گذشته چه چیز شما را عاشق او کرده بود که تن به ازدواج با او را دادید. دوباره به یاد دلایل دوست داشتن یکدیگر بیفتید؛ توجه خود را به آن معطوف کنید تا بتوانید به موفقیت دست پیدا کنید

(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

بکش و خوشگلم کن!

آدمیزاد عاشق دنگ و فنگ است! یعنی خوشش می آید هی خودش را بزک دوزک کند تا ببیند چه جوری خوشگل تر می شود. اصلا آرایشگاه و پیرایشگاه و مزون و فلان و فلان برای همین اختراع شده اند. براساس همان اصل دنگ و فنگ هر روز یک پدیدة تازه ای پیدا می شود و یک عده آدم منتظر را مجذوب خودش می کند. کسانی را که از نگاه کردن هر روز توی آینه، خسته شده اند و نمی دانند چه جوری می شود این قیافة روزمره را یک تغییراتی داد. قبل ترها برای آدم ها مهم بود که این پدیدة تازه، تأثیری توی زیبایی چهره شان داشته باشد. اما این روزها، این قدر حجم پدیده ها بالا رفته و در بحث بزک دوزک ترافیک ایده به وجود آمده که دیگر خیلی برای کسی مهم نیست که آرایش جدید، کمکی به جذاب تر شدن آدم می کند یا نه. اصل این است که الان اغلب دارند این کار را می کنند. البته همیشه وجود دارند کسانی که آب و رنگ جدید به شان می آید، ولی این دلیل خوبی برای این نیست که من و شما هم همان بلا را سر خودمان بیاوریم تا آن شکلی بشویم! قبل ترها یک چیز دیگر هم وجود داشت که الان دیگر وجود ندارد. تا همین چند وقت پیش آرایش مخصوص خانم ها بود. ولی الان هر چیز جدیدی که مد می شود دو جور طرفدار دارد: 1- دخترها 2- پسرها! این مجموعه گزارش دو بخش دارد. در واقع هر دو بخش دربارة مد جدید آرایش در بین جوان ها است. اولی دربارة خالکوبی است که بعد از این که حسابی بین دخترها طرفدار پیدا کرد حالا به پسرها رسیده. (آن هم باوجود این که این کار در فرهنگ عرفی و شرعی ما چندان قابل قبول نیست)بخش دوم هم دربارة پیرسینگ و سوراخ کردن پوست است که تازه همه گیر شده
(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

10 نشانه بر هم خوردن زندگی مشترک

آمار جدید را شنیده اید: 10 مرد ازدواج کرده را در یک اتاق قرار دهید خواهید دید که نیمی از آنها خواهان طلاق می شوند. آمار وحشتناکی است، اما حقیقت دارد. این روزها طلاق به صورت یک شغل پر در آمد برای کسانی که ازدواج را به هم جوش می دهند و وکلایی که در طلاق گرفتن به افراد کمک می کنند در آمده است و بازار آن حسابی گرم است.
در این جا یک حقیقت دیگر هم وجود دارد: مردها خیلی کمتر از زن ها به طلاق فکر می کنند. بر اساس تحقیقات در حدود 66 تا 75 درصد از کل درخواست های طلاق از جانب خانم ها ارائه داده می شود.
به عبارت دیگر آقایون خیلی کمتر از خانم ها به جدایی فکر می کنند. به هر حال بهتر است که اصلا به جدایی فکر نکنیم، و سعی کنیم با چنگ و دندان به رابطه زناشویی خود ادامه دهیم تا خدای نکرده اتفاق ناگواری پیش نیاید.
فرسایش تدریجی
رابطه زناشویی یک شبه ویران نمی شود. این امر به تدریج و به صورت نا محسوس روی می دهد. درست مثل شکاف هایی که در عمق زمین ایجاد می شوند. پیش از آنکه متوجه این مطلب شوید، شکافی عمیقی میان شما و همسرتان به وجود می اید و دلیل آن هم این است که بسیاری از زوجین به جای حل مشکلات ترجیح می دهند چشم پوشی کرده و نسبت به آنها از خود بی توجهی نشان دهند. منشا این مشکلات هر چیزی می تواند باشد؛ اما اساسا به دلیل تغییر در رفتار یکی از زوجین می باشد.
در زیر 10 نشانه از طرز برخوردی است که باید آنها را به عنوان نوعی احضاریه به سمت دادگاه خانواده تلقی کرد.
شماره 1 : حرمت ها شکسته می شود
ارزشی که در گذشته برای یکدیگر قائل بودید به تدریج از بین می رود و تنها چیزی که باقی می ماند رنجش و آزردگی است. به یکدیگر ناسزا می گویید و در بعضی موارد حاد، برخورد فیزیکی نیز پیدا می کنید. خشونت تنها وسیله ارتباطی شماست. بر روی زخم های گذشته نمک می پاشید تا بتوانید بیش از هر زمانی یکدیگر را آزرده خاطر سازید. در این حالت تنها منتظر جرقه ای هستید تا اتش خشم شما را شعله ور سازد.
شماره 2: وظایفی که به عهده داشتید
زمانی که می خواهید پای خود را از مزرهای رضایت جنسی فراتر بگذارید، اطمینان خاطر دارید که وضعیت خوبی در خانه انتظار شما را نمی کشد. اگر در گذشته خود را مجاب به انجام دادن یک چنین کاری کرده بودید، حال از خود می پرسید که چرا نباید بتوانم این کار را انجام دهم. اگر می دانید که خانمتان نیز به این اصول پایبند نیست پس دیگر چه دلیلی وجود دارد که تا این حد خود را به زحمت بیندازید.
شماره 3 : تمام صحبت ها به دعوا ختم می شود
هر گاه با هم به گفتگو می نشینید، کار به جاهای باریک کشیده می شود. زندگی برای شما تکرار مکررات است، بحث و مشاجره هایی است که به نتیجه معقول ختم نمی شوند. این کار شما را عصبانی می کند و سبب می شود تا نسبت به او بی میل شوید، علاوه بر این علاقه خود را نیز نسبت به او از دست می دهید. این امر زمانی به اوج خود می رسد که وقتی در مورد خانمتان خبری را از زبان سایر افراد می شنوید، احساس خوبی نمی کنید.
شاید خیلی عصبانی شوید که جر و بحث و دعوا بین شما خیلی عادی می شود. در نظر شما او نمی تواند هیچ کاری را به درستی انجام دهد و احساس می کنید که تمام کارهای شما را زیر ذره بین قرار داده است. فقط کافی است تناقضی در گفته های هر یک از شما دو نفر دیده شود، آنگاه خونتان به جوش می اید و هر دو خشمگین می شوید.
شماره 4 : به خانه نمی روید
آیا قدم گذاشتن به خانه به جای اینکه مایه آرامش باشد، برای شما به صورت کار دشواری در آمده است؟ سعی می کنید برای خانه رفتن بهانه های مختلفی نظیر کار کردن تا دیر وقت یا بیرون بودن با دوستان قدیمی را بتراشید؟
حتی در خانه هم به دنبال راه فراری می گردید تا از زیر حل مشکلات روابط زناشویی فرار کنید. اگر برای ساعت ها متمادی به تماشای تلویزیون می نشینید و خود را با سرگرمی های متفاوتی مشغول می کنید، باید از خود سوال کنید که این همه وقت اضافی را از کجا می آورید.
شماره 5 : به دنبال استقلال است
یک خانم ناراضی سعی می کند تا آنجا که ممکن است فاصله خود را از همسرش دورتر کند و اتکا خود را به او کم نماید. او در کلاس های متفاوتی ثبت نام می کند، به نام خودش حساب باز می کند، سرمایه گذاری انجام می دهد، و حتی تا مرز تغییر نام هم پیش می رود. این امور نشان دهنده شکاف عمیقی هستند که در رابطه فعلی شما به وجود آمده است.
شماره 6 : خانم با دقت دخل و خرج را حساب می کند
آیا متوجه شده اید که همسرتان از پرداخت بعضی قبوضی که سابقا خودش مسولیت پرداخت آنها را به عهده گرفته بود، شانه خالی می کند؟ آیا نسبت به درامد، بدهی، پس انداز و سرمایه گذاری های شما علاقه بیشتری نشان می دهد و می خواهد بیش از پیش از آنها سر در بیاورد؟ او می خواهد از این طریق محاسبه کند که بعد از طلاق چه مبلغی دست او را می گیرد..
شماره 7 : اوقات فراغتتان را در کنار هم نمی گذرانید
اگر نمی توانید آخرین مرتبه که با هم به مسافرت رفتید را به یاد آورید، به دلیل کمبود بودجه و یا نبود وقت کافی نیست. در چنین شرایطی هر دوی شما به این فکر هستید که به نحوی از مصاحبت دیگری فرار کنید. به عنوان مثال بیشتر ترجیح می دهید با دوستانتان بیرون روید و یا خودتان را راحت می کنید و بی سراغ مواد مخدر یا مشروبات الکلی می روید.
شماره 8 : دیگر ارتباط جنسی ندارید
شاید هنوز در یک تخت بخوابید، اما هیچ صحبت دوستانه و لطیفی بین شما رد و بدل نمی شود. دور از هم می خوابید و به هیچ وجه یکدیگر را لمس نمی کنید. حتی آخرین باری که یکدیگر را در آغوش گرفتید نیز به سختی به یاد می آورید.
شماره 9: خونسرد و بی تفاوت می شوید
تمام تلاش و کوششی که برای حفظ رابطه می کردیدی کم کم از بین می رود و به صورت فردی از خود راضی در می آیید. از یکدیگر نمی پرسید که روز خود را چگونه گذرانده و چه کارهایی انجام داده اید. زمان سلام و خداحافظی با یکدیگر رو بوسی نمی کنید. او دیگر عکس شما را درون کیف پولش قرار نمی دهد و شما هم همینطور.
می توانید به راحتی بدون او به زندگی خود ادامه دهید، به همین دلیل زمانی که هر دو در خانه هستید، ترجیح می دهید با هم در یک اتاق نباشید.
شماره 10: دور هم جمع نمی شوید
هر سال در مراسم روز شکرگذاری صندلی کناری خود را برای خانمتان رزو می کردید، اما امسال پسر خواهرتان در کنار شما نشسته است. صندلی ای که همیشه برای سالیان پی در پی جای او بوده است. آیا تا به حال به دلیل آن فکر کرده اید؟

(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

طفلک دل من

دور و برت، پر از نگاههای پر امید، پر از زندگی، پر از هیاهو...! دلت می خواد مثل این نگاهها باشی...! با این نگاهها به تک تک ناامیدی هات بخندی و بی تفاوت باشی! بی تفاوت...! کاری از دستت برنمیاد، به جنون میرسی، مرز جنون هم کفاف نمیده!...
من از این همه کش و قوس هایی که تو زندگی برام میاد خسته ام، دیگه حوصلهء هیچ کدام از این فکر و خیالام را ندارم، فکر می کنم به آخرش رسیدم به آخره حقیقت خودم...! من نمی دانم آخر این زندگی به کجا می رسه که ما اینقدر آن را به فکر و خیال، امیدهای واهی می گذرونیم...، هیچ و پوچ!!! من نمی دانم وقتی من اینها را می دانم، چرا باز هم اینقدر فکر و خیال مزاحم اذیتم میکنه؟ از همه کس و همه چیز می ترسم! از خودم هم می ترسم! از خودم که الان که دارم می نویسم، حتی انگشتهام هم با من یاری نمی کنند، از تاریکی پشت این پنجره! از امروز، از فردا، از دنیا می ترسم! من از این دنیای غول آسای عجیب و بیریخت می ترسم! از دونه دونهء کلمه هایی که اینجا مینویسم می ترسم! خدایا من از همه چی میترسم!
آنقدر نا آروم و خسته هستم که اصلا قدرت فکر کردن ندارم! تو سرم خالیه خالیه! حالم اصلا خوش نیست، من امشب به عمق تنهایی و بی کسی خودم خیلی بیشتر از همیشه نزدیک هستم! دلم میخواد تا ابد بخوابم، تا خود خود آن دنیا! دلم میخواد یک خواب سفید ببینم؛ پر از گل های یاس، پر از مارگریت های سفید و کوچولو، پر از صدا، پر از بودن، پر از نفس کشیدن، پر از با هم بودن، پر از با هم قدم زدن، پر از اسب، پر از آبشار های بزرگ همیشه جاری، پر از حضور، فقط پر از بودن، بودن و بودن و بودن تا بی نهایت بودن...!!! عحب دنیای خنده دار و مضحکیه؛ دنیای شک و تنهایی! دلم می خواد این دو تا را بکشم! عمق آن لحظه های کلافگی و راه به جایی نبردن را...! یعنی کسی می تواند دلتنگی را بکشد؟ ای کاش قدرتش را داشتم! ای کاش می توانستم... دلت میخواد حرف بزنی٫ دردی خودت را بلند بلند برای میلیون میلیون گوشهایی که دور و برت هستند مثل شعرهای سهراب روان و سالم بخوانی و با لحن زیبا، تاثیر درد و شکنجه را زنده تر کنی! ولی... تو یک نقطه ای از دنیا توی حرفهای خودت گم میشی، تو اضطراب و نگرانی٫ تو دودلی و بی اعتمادی نسبت به پاکی این گوشها گم میشی و بر میگردی به همان جایی که همیشه باید بر گردی، یعنی به درون تا بینهایت٫ بینهایت خودت! خودی که تا آخر آخر دنیای تو٫ توی همهء بودن ها و نبودن هات شریک بی غم و بی چون و چرای تو است! تو زندگی زخمهایی وجود دارند که مثل خوره روح آدم را میخورند! این حرف صادق هدایت است، فلسفهء جالبی داره این کلام کوتاه ولی بی پایان هدایت...! تازگی ها فقط آثار هدایت را می خوانم! حس می کنم آرامم می کند، هدایت درد مشترک من را میفهمد، دیده و شاید هم مشابه اش را درک کرده...! کاش هدایت ها، سهراب ها، فروغ ها و خیلی های دیگه از خوبای دنیا، درد زندگی را، درد تک تک این آدم های کوچولو را مثل شعر و قصه تو یک فرمول خلاصه میکردند و آدم ها میتوانستند به دنبال این فرمول قصهء غصه هاشون را بنویسند و یا بگویند... دیگه تمام امیدم را از دست دادم، همه چیز پاک شد؛ تمام آرزوهام، تمام نیتهایی که کرده بودم، تمام سادگیهام، تمام من، تمام وجودم پاک شده، حالم خیلی بد است، خیلی بدتر از آن بد همیشگی! اول این سال خورد شدم و شکستن واقعیه خودم را حس کردم! بهم ثابت شد که امید ما آدمها تنها چیزی است که خیلی بی پایه و اساس است! فکر میکنم با گذشت روزها به پایان سردرگمی هام نزدیک شدم و یک قدم بیشتر با خط پایان فاصله ندارم، هیچوقت دلم نمی خواد بنویسم به آخر خط رسیدم، ولی انگار همیشه وقتی آدم از چیزی بدش میاد زودتر به سراغش میاد ! منی که اینقدر ساده با صداقت، ستون زندگی خیالی خودم را با آرزو محکم میکردم به اینجا رسیدم، به این آخر خط کذایی!!! حیف که نمی توانم این دنیا را عوض کنم! حیف که نمی توانم قلبها و افکار آدمهای این دنیا را عوض کنم! حیف که یاد نگرفتم خودخواه باشم! حیف که یاد نگرفتم دودل و نا مطمئن باشم! حیف که یاد نگرفتم فراموش کنم که عزیزترینهای زندگیم ممکنه تو کمتر از یک ثانیه برای بینهایت ثانیه از من دور بشوند و تنهایم بذارند و برای همیشه بودنمون فقط و فقط آرزو باشد! حیف که یاد نگرفتم پیش داوری بکنم! حیف که یاد نگرفتم از کسی متنفر باشم! حیف که یاد نگرفتم عزیزترن های زندگیم را به من پشت کردند را فراموش کنم و از آنها به بدی یاد کنم! حیف که یاد نگرفتم اگه یک بار عاشق شدم، اگه عشقم گذاشت و رفت، دوباره عاشق کس دیگه ای بشوم! ... خالی شدم از تمام امیدهای زیبایی که سازندهء زندگیم بودند، سبب ادامهء زندگیم بودند! از حالا به بعد قدم به قدم، پیش به سوی آخر هیچ و نیستی، میروم تا انتهای این وجود خالی، که فهمیدن خلوتش مثل ترجمهء کتابی است که هیچوقت خوانده نشد! از قصد و به عمد قدمهام را آرام بر می دارم، دلم می خواد به آخر نرسم، دلم می خواد دقیقه ها؛ قرنها باشند و بی پایان، نگذرند! آره! این دقیقه ها، نگذرند و بتوانم بمونم، بمونم تا بفهمم از زندگی چی فهمیدم؟ بمونم تا شاید کمی مزهء خوشی و شادی را بچشم، بمونم شاید معجزه ای توی زندگیم رخ بدهد، بمونم چون هنوز زوده به آخر برسم، مگه چقدر عمر کردم؟ آره! بتوانم بمونم، بمونم و بمونم و بمونم...!!! طفلک این دلم چقدر اگه و ای کاش تو خودش ذخیره کرده...! طفلی دل ساده من!!!

(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

توی یکی از این هزار شب وقتی سرت رو بلند میکنی می بینی بین میلیون

ستاره یکی از اون ستاره های خیلی قشنگ و فروزان نظرت رو به خودش جلب می کنه.
بعد از اون شب هر شب سرت رو بلند می کنی و اون ستاره رو اونقدر تماشا می کنی تا بالاخره به خواب می ری.
اما یک شب که سرت رو رو به آسمون بلند میکنی دیگه هیچ اثری از اون ستاره نیست اون موقعی است که تموم غمای دنیا
هری میریزه تو دلت. بعد از اون شب تا مدتها دیگه سرت رو رو به آسمون بلند نمی کنی.
تا بالاخره بعد از مدتها می فهمی با رفتن اون ستاره باز هم زنده ای.باز هم زندگی می کنی..نفس می کشی و
دنیای پیرامونت هنوز وجود داره.پس دلیلی نداره که نخوای به اون میلیونها میلیون ستاره دیگه نگاه نکنی.
بعد از اون تصمیم هر شب می ری و یکی از اون ستا ره های خیلی
قشنگ رو تماشا میکنی و باز هم یه شب می ری و میبینی اثری از اون ستاره نیست.
اما دیگه مثل دفعه قبل نا امید نمی شی و باز می ری سراغ یه ستاره زیبای دیگه
همشون می رن تا اینکه نوبت می رسه به آخرین ستاره ای که توی آسمون وجود داره.
اما آخرین ستاره هرگز از بین نمی ره...چون تو با نهایت وجود دوستش داری

(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

پسر خارکن با ملا بارزجان (قسمت اول )

پیر مرد خارکنی بود و پسری داشت که از بس او را دوست داشت اجازه نمی داد از خانه پا بیرون بگذارد. حتی نمی گذاشت آفتاب و مهتاب او را ببینند. روزگار گذشت تا خارکن پیر پیر شد و پسرش به سن بیست و پنج سالگی رسید.
یک روز خارکن به پسرش گفت «پسرجان! تا حالا نگذاشتم کار کنی و خودم به هر جان کندنی بود یک لقمه نان درآوردم. اما دیگر جان کار ندارم و نوبت رسیده به تو که بروی نان به خانه بیاوری.» پسر گفت «چشم!» و طناب و تبری ورداشت و روانه صحرا شد. اما, چون تا آن سن و سال به سیاه و سفید دست نزده بود و حال کار نداشت, نتوانست خار بکند و از زور گرما عرق از هفت بندش راه افتاد. این بود که راه افتاد سایه ای پیدا کند و توی آن لم بدهد. رفت و رفت تا رسید به قصر دختر پادشاه و در سایه آن گرفت تخت خوابید. دختر پادشاه آمد لب بام و دید جوان بلند بالا و خوش سیمایی خوابیده در سایه قصر. برای اینکه از حال و روز پسر سر در بیارد, یک دانه مروارید انداخت طرف او, مروارید به صورت پسر خورد و از خواب پرید و دید دختری مثل پنجه آفتاب نشسته لب بام و دارد نگاهش می کند. دختر پرسید «تو کی هستی و از کجا آمده ای؟» پسر جواب داد «من پسر مرد خارکنم. پدرم گفته برو صحرا خار بکن تا ببریم بازار بفروشیم و امروز معاش کنیم. من هم با این طناب و تبر به صحرا آمدم؛ ولی از زور گرما طاقتم طاق شد و آمدم اینجا خوابیدم. خلاصه, نه تن خارکندن دارم و نه روی رفتن به خانه.» مهر پسر خارکن به دل دختر پادشاه نشست و یک دل نه صد دل عاشق او شد. چند دانه مروارید برایش ریخت پایین و گفت «این ها را ببر برای پدرت.» پسر خارکن مرواریدها را ورداشت و با خوشحالی راه افتاد به طرف خانه. وقتی به خانه رسید, پدرش گفت «دست خالی برگشتی و یک بوته خار هم باخودت نیاوردی؟» پسر گفت «چیزی آورده ام که بیشتر از صد پشته خار می ارزد.» خارکن گفت «کو؟ من که نمی بینم چیزی دستت باشد.» پسر دست کرد مرواریدها را از جیبش درآورد و گفت «این ها را بگیر ببر بازار بفروش و خرج زندگی مان بکن.» چند روزی که گذشت, پسر خارکن به مادرش گفت «بلند شو برو پیش پادشاه, دخترش را برایم خواستگاری کن.» مادرش گفت «مگر عقل از سرت پریده؟ تو پسر خارکنی و او دختر پادشاه. آن وقت چطور انتظار داری پادشاه دخترش را بدهد به تو؟» پسر گفت «من این حرف ها سرم نمی شود؛ یا دختر پادشاه را برایم بگیر, یا می گذارم از این شهر می روم و حتی پشت سرم را نگاه نمی کنم.» پیرزن وقتی دید گوش پسرش به این حرف ها بدهکار نیست, رفت پیش پادشاه گفت «ای پادشاه! پسر یکی یک دانه ام خاطر خواه دختر شما شده و پاک از خورد و خوراک افتاده.» پادشاه از رک گویی پیرزن خنده اش گرفت و پرسید «پسرت چه کاره است؟»
پیرزن جواب داد «تا حالا که نتوانسته برای خودش کاری دست و پا کند از این به بعد هم خدا بزرگ است.» پادشاه گفت «برو نصیحتش کن دختر پادشاه به دردش نمی خورد.» پیرزن گفت «کارش از نصحیت گذشته. تو را به خدا دخترت را به او بده؛ چون می ترسم از فراق او سر به صحرا بگذارد و این آخر عمری من پیرزن را به خاک سیاه بنشاند.» پادشاه که نمی خواست دل پیرزن را بشکند, گفت «برو پسرت را بفرست تا با خودش صحبت کنم.» پیرزن با خوشحالی پاشد رفت پسرش را فرستاد پیش پادشاه. پادشاه گفت «ای پسر! اگر می خواهی دخترم را بدهم به تو شرطی دارم که باید آن را به جا بیاری.» پسر خارکن جواب داد «هر شرطی باشد انجام می دهم.» پادشاه گفت «باید بری پیش ملابارزجان شاگردی کنی و هر وقت رمز او را یاد گرفتی, دخترم مال تو می شود.» پسر خارکن شرط را قبول کرد و رفت پیش ملابارزجان شاگرد شد. چند روز که گذشت دختر ملابارزجان به پسر خارکن علاقه مند شد و چون طاقت نداشت مرگش را ببیند, به او گفت «وقتی که رمز پدرم را یاد گرفتی, اصلاً و ابداً به روی خودت نیار و هر وقت گفت رمز را بخوان, در جوابش بگو سفیدیش را بخوانم یا سیاهیش را؟ خلاصه هر چه گفت بخوان, تو همین یک کلام را تکرار کن و چیز دیگری به زبان نیار؛ چون اگر بفهمد رمزش را یاد گرفته ای تو را درجا می کشد؛ ولی اگر ببیند نمی توانی رمزش را یاد بگیری آزادت می کند هر جا دلت خواست بری.» پسر خارکن از حرف های دختر خیلی خوشحال شد و تازه فهمید مطلب از چه قرار است و چرا پادشاه چنین راهی پیش پایش گذاشته. یک روز...

مرگ

من از ورای او تراکم تاریکی را و میوه های نقره ای کاج را هنوز می دیدم آه ولی او ...
و بر تمام این همه می لغزید و قلب بی نهایت او اوج می گرفت گویی که حس سبز درختان بود
و چشمهایش تا ابدیت ادامه داشت حق با شماست من هیچگاه پس از مرگم
جرات نکرده ام که در آینه بنگرم و آن قدر مرده ام که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمیکند
یا صدای زنجره ای را که در پناه شب بسوی ماه میگریخت از انتهای باغ شنیدید؟
من فکر میکنم که تمام ستاره ها به آسمان گمشده ای کوچ کرده اند و شهر ‚ شهر چه ساکت یود
من در سراسر طول مسیر خود جز با گروهی از مجسمه های پریده رنگ و چند رفتگر
که بوی خاکروبه و توتون می دادند و گشتیان خسته خواب آلود با هیچ چیز روبرو نشدم
افسوس من مرده ام و شب هنوز هم گویی ادامه همان شب بیهوده ست خاموش شد
و پهنه وسیع دو چشمش را احساس گریه تلخ و کدر کرد آیا شما که صورتتان را
در سایه نقاب غم انگیز زندگی مخفی نموده اید گاهی به این حقیقت یأس آور اندیشه میکنید

(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

مشخصات یه پسر خوب

یک پسر خوب هنوز امضاء گواهی نامه اش خشک نشده به رانندگی خانمها گیر نمی دهد
یه پسر خوب کمتر با این جمله مواجه می شود"مشتری گرامی دسترسی شما به این سایت مقدور نمی باشد"
یه پسر خوب بعد از تک زنگ سراغ تلفن نمی رود
یه پسر خوب عکس الکساندر گراهام بل رو قاب نمی کنه بزنه تو اتاقش
یه پسر خوب پشت چراغ قرمز با دیدن یه خانم چشماش مثه چراغهای فولکس نمی زنه بیرون
یه پسر خوب روزی چند بار به سازندگان یاهو مسنجر لعنت می فرسته
یه پسر خوب سر کلاس تا شعاع 3 متریِ هیچ خانمی نمی شینه
یه پسر خوب وقت برگشتن به خونه ماشینش بوی ادکلن زنونه نمی ده
یه پسر خوب هیچ وقت پای تلفن از این کلمات استفاده نمیکنه:"ساعت چند"؟ "کی میای؟" "کجا؟" "دیر نکنی ها"
یک پسر خوب زمانی که کسی می خواهد از عرض خیابان عبور کند تعداد دنده را از 1 به 4 ارتقاء نداده و قصد جان عابر را نمی کند
ک پسر خوب زمانی که یک دختر خانم راننده می بیند ذوق زده نشده و در صدد عقده ای بازی بر نمی آید
یک پسر خوب که ژیان سوار می شود روی بنز همسایه با سوئیچ ماشین نقاشی نمی کشد
یک پسر خوب هر روز بعد از کلاس درس به نمایندگی از راهداری و شهرداری خیابانهای شهر را متر نمی کند
یک پسر خوب دکمه های پیراهنش را از یک متر زیر ناف تا زیر چانه کاملا بسته و با سنجاق قفلی محکم می کند
یک پسر خوب به محض دیدن دختر همسایه رنگش لبویی شده و چشمش را به آسفالت می دزود
یک پسر خوب روزی 10بارهوس بردن نذری به دم در خانه همسایه که تصادفا دختر دم بخت دارند را نمی کند
یک پسر خوب 5ساعت در حمام آهنگ جواد یساری نخوانده وبرای همسایگان آلودگی صوتی ایجاد نمی کند
یک پسر خوب با دوستانی که مشکوک به چت و لا ابالی گری هستند معاشرت نمی کند
یک پسر خوب همواره به اسم خود افتخار می کند و به هر کس که می رسد نمی گوید که بجای اصغر به او رامتین و آرش و ... بگویند
یک پسر خوب در اثر دیدن افراد غرب زده جو گیر نشده و لحاف کرسیه قرمز خال خال یشمی را به پیراهن تبدیل نکرده و سر زانو خود را جر نمی دهد
یک پسر خوب تقاضای وسایل نا مربوطی از قبیل موبایل را از خانواده ندارد
یک پسر خوب در صورتی که با نامزد خود بیرون رفت و کسی به خانم متلک گفت فورا با پلیس 110 تماس حاصل می کند
یک پسر خوب همانند خاله زنکها تلفن را قورت نداده و سالی به 12 ماه دهانش بوی تلفن نمی دهد
یک پسر خوب هر صدایی از قبیل قار و قور شکم اهل خانه را با صدای تلفن اشتباه نگرفته و یک متر به بالا نمی پرد
یک پسر خوب برای بیرون رفتن از خانه 1 ساعت جلوی آئینه نایستاده و بزک نمی کند
یک پسر خوب تنها جوکهایی را بیان می کند که مورد تائید 1)وزارت ارشاد اسلامی 2)وزارت بهداشت 3)وزارت مبارزه با تبعیضات استانی و ... باشد(منو می گه!)
یک پسر خوب در جشنهای فامیلی جو گیر نشده و نمی رقصد تا آبروی کل خاندان را بر باد دهد
یک پسر خوب هر زمان که عشقش کشید با زیر شلواری کردی چین پیلیسه دار و یا شرت مامان دوز و رکابی همانند قورباغه به وسط کوچه نمی پرد
یک پسر خوب تا به حال مشاهده نشده .

(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))