گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

فرشته یک کودک

با سلام خدمت شما دوستان محترم یه خبر خیلی خیلی سور پریسسسس(به قول مهلا کوچولو) از امروز یکی از دوستام به نام . نمی دونم بگم مهندس مسعود آقا یا حاج مسعود آقا آخه تازه از حج اومده می خواد درآپدیت کردن وبلاگ به من کمک کنه پس به افتخار حاج آقا صلوات( ترجیحا ۳ عدد)
اندر حکایت حج رفتن آقا مطلب زیاده که بمونه واسه بعد
این هم اولین مطلب حاج مهندس آقا :
کودکی که آماده ی تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:"می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟"
خداوند پاسخ داد"از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام.او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد"
اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه.
*اما اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند.
خداوند لبخند زد"فرشته ی تو برایت آواز خواهد خواند و به تو لبخند خواهد زد و تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود"
کودک ادامه داد:"من چگونه می توانم بفهمم مردم چه می گویند وقتی زبان انها را نمی دانم."
خداواند او را نوازش کرد وگفت:"فرشته ی تو زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی"
کودک با ناراحتی گفت:"وقتی می خواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟"
اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت:"فرشته ات دست هایت را در کنار همقرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی"
کودک سرش را برگرداند و پرسید:"شنیده ام روی زمین انسانهای بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟"
*فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد حتی اگر به قیمت جانش هم تمام شود.
کودک با نگرانی ادامه داد:"اما من همیشه به این دلیل که دیکر شما را نمی بینم ناراحت خواهم بود!"
خداوند لبخند زد و گفت"فرشته ات همیشه درباره ی من با تو صحبت خواهد کرد و راه امدن به سوی من را به تو خواهد آموخت گرچه من همیشه در پیش تو خواهم بود."
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد.کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند او به آرامی یک بار دیگر از خدا پرسید"حالا که باید بروم نام فرشته ام را به من بگویید!"
خداوند شانه ی او را نوازش کرد و پاسخ داد"مان فرشته تی اهمیتی ندارم تو به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی...

(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

عاشقم ، عاشق تو

عاشقم ، عاشق آن روزهایی که به خاطرت با چشمانی پر از اشک به جاده های انتظار
پر می کشم ... آری ، عاشقم به خاطر دیدنت ، دیدنت حتی برای یک لحظه
شکست را نمی پذیرم ، چون هنوز هم عاشقم
سکوت را نمی شکنم ، چون با سکوت عشق را مجسم می کنم
چه زیباست عاشق شدن ،‌ و چه زیباست عاشق تو شدم
عشق تو برایم سر پناه است ، سرپناه تمام غم هایم !
می دانم دلم پریشان است ، می دانم دلم در راستای رفتن است
می دانم عاشق شدم ؛ می دانم عشق یعنی چه ! می دانم سرپناهمی
و می دانم دلم برایت تنگ است
ولی نمی دانم عشق برایت چه مفهومی دارد .... نمی دانم
عزیزم عاشقم ، عاشق با تو ماندن ... عاشق با تو رفتن به اوج سرزمین عاشقان
لحظه ای که با تو باشم ، برایم رویایی بیش نیست !
رویایی که امید دارم سرانجامش حقیقتی نهان شود . حقیقتی که باورش سخت است برایم
و باور نکردنی ... باورم نمی شود که عاشق شدم ، باورم نمی شود که در آن سوی خوابم
آری باورم نمی شود که عاشق شدم ، عاشق فرشته ای که شاید روزی وداعش را
پرستوهای عاشق برایم خبر دهند !!!
با همه حال سراب عشق و عاشق ماندن را نیز قبول دارم ...
آری عاشقم ... عاشق تو

روزگاری تازه آغاز شده

آنچه به عنوان احیای فرهنگی برساختار فرهنگی کشور گذشت،جزلطمه و آسیب نبود و به هر حال دیدیم هرآنچه که گذشت. امروزبا برخی ازآقایان برسرشاهراها هستند و مترصد فرصتی دیگر . غافل از اینکه اینجا ایران است.در این خاک اگرچه گاه ضحاکها برسرکار بوده اند ، کاوه ها دوصد چندان بوده اند.اینجا ایران است سرزمینی با تاریخ کهن . نه فریادهای بردگانش را فراموش میکند و نه شکوه و جلال همیشه جاودان شهیدانش را.درلابه لای پرپیچ وخم روزگاران صدای ضجه های مردان گرفتاردربدنش رامیشنویم وغرش سهمناک مردان همیشه مبارزش را . سرزمینی که اگر رنج ها و سرورهایش رافراموش میکند دلیر مردانش راهرگز تنها نمی گذارد. ابهت غرب واقتدار جاودانه اش ، از بزرگان همیشه نام آورش است . اینجا ایران است . هر چندگاه اهریمنی با سیاهکاری بر مسنی نشسته اما غیور مردانش برنتافته اند . در اوج ظلم و ستم های پیش از انقلاب ، شهردار رفیق باز تهران ( غلامرضا نیک پی ) زیر فشار افکار عمومی مجبور به استفعا شد . چند روز پس از استفعا ، ازمجلس سناتورهای انتصابی فرح ، بار دیگر سر برآورد . جناح مهاجر انوفیل هم دقیقا به همانگونه عمل می کرد. هنگامی که مدیر فرهنگی یکی از استانها در مصاحبه زنده صدا و سیما با پرسش درباره دهها خلافکاری روبه رو گردید و ناگزیر به استفعا شد وی را به تهران فراخواندند و مدیریتی دیگر به او محل کردند . هنگامی را که ناخدای کشتی آمریکایی به خاطر به خاک وخون کشیدن مسافران ایرباس جایزه شجاعت گرفت و به راستی ظالمان همگی یکسان عمل می نمایند . اینک زمان آن رسیده است که این آقایان پیش از خشم مردم به دست خود استفعا نمایند .

دلش بسوزد؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!...

یکی می خندد . یکی مسخره میکند . دیگری دلش میسوزد و آن یکی چشم هایش را می بندد تا نبیند . اما کسی خود را مقصر نمیداند .
مگر نه این است که روزی فقرا در دست اغنیاء است . اگر چنین است ، مومن از دیدن فقر باید لرزه ورعشه به تنش بیافتد که نکند این فقیر ، هم لقمه با من باشد . نکند فقر او از من باشد و هزار و یک واهمه دیگر . آنقدر که شب را به کابوس بگذراند .
دخترک روزها در گرمای تابستان ، در چهار راه های شهر پرسه میزند تا شاید از شستن شیشه ماشین ها بتواند با خرده پولهای که به دست می آورد دل مادر پیر خود را شاد کند .
اما آن سوتر ... اگر دخترک ماشین شور نباشد ، اونمیتواند فخر بفروشد . رالی ، اسکی، فوتبال ، اسب سواری وهزار تا دیگر همه برای این است که دل دخترک شیشه پاک کن بسوزد .

با عرض پوزش تصاویر مطلب بالا هنوز آماده نشده است .

دستان پشت پرده مه؟؟؟ چه کسانی هستند .!!!

چه کسانی نمی گذارند ایران پیشرفت کند ، آری درست خواندید !
چرا با مواد مخدر جوان های ایرانی را از راه درست بیرون و باعث عقب ماندن ایران میشوند !
این سوالاتی است که هر هفته به تعدادی از آنها پاسخ خواهیم داد .

عشق پاک و الهی :

ای خدایی که بی همتایی ، ای احدی که در همه جایی، ای بیننده ی نمازها ، ای شنونده ی رازها،عذرهای ما را بپذیر که تو غنی و ما حقیر،یا رب دل پاک و جان اگاهم ده،آه شب و گریه سحرگاهم ده، در راه خود اول ز خود بی خودم کن ، بی خود که شدم زخود به خود راهم ده،الهی یکتا و بی همتایی، قیوم و توانایی، بر همه چیز بینایی،در همه حال دانایی، از عیب مصفایی ، از شرک مبرایی ،اصل هر دوایی،داروی دلهایی، به تو رسد ملک خدایی ،.....خداوندا قسم بر اخترانت،به حق و حرمت پیغمبرانت، به راز غنچه ی نشکفته در باغ، به پاکی و زلال چشمه ساران، به عمر کوته یک قطر باران، خداوندا قسم بر پاکبازان، مرا زین خود پرستیها رها کن، چنان اندیشه ای بر من عطا کن، که تقدیری که از آن ناگزیرم،توانم جبر و قهرش را پذیرم الهی نام تو مارا جواز، مهر تو مارا جهاز،شناخت تو مارا امان،لطف تو مارا عیان، الهی ضعیفان را پناهی،قاصدان را بر سر راهی،........<<<.چه عزیز است انکس که تو خواهی......>>> الهــــــی دانایی ده که از راه نیفتم، بینایی ده که در چاه نیفتم، بگشای دری که در گشاینده تویی،بنما رهی که ره نماینده تویی، <<من دست به هیچ دست گیری ندهم>> که ایشان همه فانی اند و پاینده تویی

عشق :

مدتی بود... بگذار ببینم چه طور بگویم!... وای... ننوشته بودم دیگر! نه ! ماشین نخریدم می‌توانید فرض کنید که عاشق شدم. فقط فرض کنید! کف دست‌هام دارد عرق می‌کند و این خودکار آبی هی لیز می‌خورد. مبتذل شده ام؟ خودم فکر می‌کنم که دیگر روان نمی‌نویسم. کلمات و واژه ها را فراموش می‌کنم. انگار دستور زبان بلد نیستم. کتاب‌های تازه‌ای آوردند برامان اما حوصله‌ی خواندن ندارم. در عوض در دلم غوغاست. هر روز با هم حرف می‌زنیم. هر روز که چه عرض کنم! هر شب تا صبح. وقتی سپیده می‌زند٬ دل‌مان نمی‌آید از هم خداحافظی کنیم. هی او می‌گوید اول تو قطع کن٬ هی من. یک چیزهای می‌گوید که قلبم تکان می‌خورد. مثل وقتی توی هواپیما نشستی٬ یک هو خالی می‌شود. نفسم بند می‌آید و نمی‌توانم جواب‌اش را همان لحظه بدهم. خودش هم می‌فهمد. وای الان هم همان‌طور شدم. با این‌که این حالت‌ها را می‌شناسم اما همیشه انگار بار اول است. گفت بیا مثل هامون و مهشید توی کتاب‌فروشی قرار بگذاریم. گفتم که بیاید مغازه ی ما. جسارتم برایم عجیب است. صاحب مغازه و آن یکی همکارم هم فهمیدند انگار. زنگ می زنند... خودش است.

می دونم می خوای بری

منو تنها بذاری
می دونم چشات می گن
دیگه طاقت نداری
می دونم خسته شدی
مرغ پر بسته شدی
دیگه تو بال و پری
واسه پرواز نداری

می دونم دست تو نیست
رفتن و پر زدنت
آخه اگه با تو بود
من بودم همسفرت

می دونی رفتن تو
توی تقدیر منه
گریه های بی صدا
سهم فردای منه

می دونی مال منه
همه ی جدایی ها
همه ی غم های دنیا
همه ی تنهایی ها

می دونی اشکای من
مث بارون می بارن
آخه تو که نباشی
دیگه مانع ندارن

من مال تو ام

من دارم میرم بدون عشقم ای خدا مگه بدون عشق هم میشه زندگی کرد بدون همه اعضا خانواده مگه میشه زندگی کرداز خدا میپرسم من چیکار کردم که قسمتم باید این باشه این دنیا مگه برای آدم چی میمونه...؟ از خدا میپرسم مگه من ازت چی خواستم به جز یک نفر که باهاش باشم و براش بمیرم میخوام بمیرم بعضی وقتها فکر میکنم کاش به دنیا نمیومدم از خدا سئوال میکنم اگه یک روز تنها بودی بعد از مدتی یک نفر رو پیدا کردی که دوستش داری و عاشقشی امــا مجبوری ترکش کنی و بری چیکار میکنی کسی رو که برای بدست آوردنش اینقدر تلاش کردی که تا الآن حاضری جونت رو هم بدی خدایا ای خداوندا من همچین عشقی دیگه جا میتونم پیدا کنم که اصلا هم باشه من نمیخوام من چیکار کنم چطور میتونم ازش بپرسم که آیا منتظرم میمونه یا نه اما اگه میگفت آره من هم حرفی نداشتم ولی این رسمش هست که من اونو اسیر خودم کنم یادم میومد که به خودمو خدای خودم میگفتم من دیگه به غیر از اون دیگه کسیو نمیخوام اما من نامردم من دیگه به درد زندگی نمیخورم کاش میشد براش بمیرم تا باورش بشه چقدر عاشقش هستم اما تو خدا باور میکنی؟ مگه من چیکار کردم که نمیتونم عشقمو داشته باشم اما اگه یه روز برگردم ببینم که عشقم با یکی دیگه رفته چیکار کنــــم...؟
چی میشد اگه میشد من به عشقم چسبیده بودم نمیتونستم چون نمیخواستم جدا بشم
کارم شده فقط گریه به خودم میگم خودمو لو بدم و نرم هی خدا خدا میکنم که من نرم خود همین خدا میدونه که چقدر تلاش کردم بهش برسم پس چرا اینطوری میکنه با من چرا؟؟؟
چیکارمیتونم بکنم چیکار کنم که برام بمونه...؟
چیکار کنم که مال من بشه...؟
کاش میتونستم روی ماهشو بوس کنم اما مگه شد که ببینمش
وی این دنیای به این بزرگی من و اون کی میشه که همدیگرو باز ببینیم اگه ندیدیم چی...؟
ای خدا این فکرا داره دیوونم میکنه نکنه من برم برام گریه کنه...؟
نکنه فکر کنه من فراموشش کردم...؟
نکنه فکر کنه من به جز اون کسیو دارم...؟
نکنه فکر کنه همه چیزم براش تموم شده...؟
نکنه فکر کنه عاشقش دیگه نیستم...؟

دلم گرفته...

دلم گرفته نمی توانم بنویسم باور می کنی، اینها شعر نیست، یادداشت هم نیست، اصلا هیچ چیز نیست، به قول خودم اینها از سر عاشقی است. فقط همین. ای کاش به غیر از نوشتن کار دیگری هم بلد بودم که آنگونه همه آنچه درون دلم می گذرد یا حتی نیمی از آن یا شاید ذره ای از آن را بروز دهم.
ای کاش می دانستی چقدر سخت است. چقدر دشوار است، هر شب بی آنکه تو در کنارم باشی با یادت بنشینم و ترا زمزمه کنم و برایت بنویسم.
ای کاش بودی تا ببینی. چقدر در التهابم. نیستی در کنارم تا حرفهای دلم را رو در رو برایت بازگو کنم و من بایست هر شب، خسته از گذشت روز، خمیده از خستگی ها، بی تاب از خمودگی ها و رنجور از بی تابی ها و رنجیده از غریبه ها بنشینم و برایت سخنان شیرین بنویسم.
هیچ کس نیست که بداند در دلم چه می گذرد. اگر می بینی می نویسم و می نویسم و به نوشتن ادامه می دهم از آن روست که می دانم تو می خوانی. می دانم تو هستی و تو می بینی و می شنوی. می دانم که تو در کنار منی. شاید نه در فاصله ای نزدیک اما لاقل آنقدر که ... . اصلا مهم نیست. کافی لبخندی از تو و یا حتی گوشه چشمی را در ذهن مرور کنم. می توانم ساعتها بنویسم و برای همین است که می گویم اینها همه از سر عاشقی است.
نترس. هنوز دیوانه نشده ام. اما فرصت دارم. برای دیوانگی.
برای فرزانگی. برای جاودانگی.
و من به حضور نزدیکم. و به دیدار. و به کنار. در کنارم باش.
حتی اگر از من دوری. عزیز دل!
دلم طاقت نشستن ندارد وقتی به چشمهایم می نگری
چشمهایم تحمل نگریستن ندارد وقتی مرا می نوازی
روحم پر می کشد وقتی با من سخن می گویی
زبانم هم که بند می آید
تو بگو چه کنم با این همه التهاب که همه از دوست داشتن توست
غزل هایم را فراموش می کنم
از سهراب یا نیما، فروغ یا شهریار چیزی به یاد نمی آورم
فقط باید زمزمه کنم
زیر لب به گونه ای که تو نیز بشنوی
کسی درون من است که از دریچه چشمم به کوچه می نگرد
کسی درون من است و او کسی نیست بجز تو...
تو که برایم جاودانه هستی و می مانی و میخواهم که بمانی تا زندگی کنم ...
دوست دارم بدانی صد سال دیگر همین حرفهای دلم است که تو را میخواند ...

سخاوتمندانه

من تو را سخاوتمندانه به کسی هدیه می دهم که از من عاشق تر باشد و از من برای تو مهربان تر.
من تو را به کسی هدیه می دهم که صدای تو را از هزار فرسخ راه دور: در خشم، در مهربانی، در دلتنگی، در هزار همهمه ی دنیا، یکه و تنها بشناسد.
من تو را سخاوتمندانه به کسی هدیه می دهم که راز آفتابگردان و تمام سخاوت های عاشقانه این دل معصوم را بداند؛ و ترنم دلپذیر هر آهنگ، هر نجوای کوچک برایش یک خاطره مشترک باشد.
او باید از رنگین کمان چشمان تو تشخیص بدهد که امروز هوای دلت آفتابی است؛ یا آن دلی که من برایش می میرم سرد و بارانی است.
ای بهانه ی زنده بودنم؛ من تو را سخاوتمندانه به کسی هدیه می دهم که قلبش بعد از هزار بار دیدن تو، باز هم به دیوانگی و بی پروایی اولین نگاه من بتپد. همان طور عاشق، همان طور مبهوت...
با آن وقار بی مثال آیا کسی پیدا خواهد شد؟!
از من عاشق تر و از من برای تو مهربان تر!
تو را سخاوتمندانه با دنیایی حسرت خواهم بخشید؛ و او را که از من عاشق تر است هزار بار خواهم بوسید...

صبح آدم

هر روز صبح آدم غریبه ای رو توی آینه می بینم که بعد از شونه کردن موهای سیاه رنگش
چند لحظه نگاه عمیقی بهم می کنه...نگاهی که بعضی وقتها من رو می ترسونه!
چیزیه که مدتهاست میخواد بهم بگه! ولی فهمیدنش برای من خیلی سخته!
با اینکه با تمام وجود نگاهش می کنم ولی بی فایدست!
تکرار!!....
تکرار این موضوع من رو حسابی عذاب می ده ، و فکرش شبها خواب رو ازمن می گیره!
گاهی وقتها میخوام داد بزنم و کمک بخوام! ولی آخه اگه کسی هم پیدا بشه و بخواد
کمکم کنه ، باید بهش چی بگم!...
تنها چیزی که می تونم دربارش بگم اینه که ،
اون آدم عجیبیه! البته اگه یه آدم باشه!...
معلوم نیست از من چی میخواد!...یا اینکه چرا تنهام نمی ذاره!...تا کی باید تحملش کنم!!
واقعا نمی دونم... شاید ظرفیت فکر کردن به این موضوع رو دیگه نداشته باشم
ای کاش حداقل کمی باهام حرف میزد!...آخه بدجوری احساس تنهایی میکنم!...

نوشتم

نوشتم:محبت ،مهر، پاکی
خواندند:شعار
نوشتم:صداقت
خواندند:دروغ
نوشتم:هرآن چه که رنگ رنگ است
خواندند:دورویی
نوشتم:سکوت
خواندند:فریاد
نوشتم:فریاد
خواندند:شورش
نوشتم:احترام خارها حداقل به خاطرگل ها
خواندند:خشونت
نوشتم:بی کسی
خواندند:افسردگی
نوشتم:تنهایی
خواندند:گوشه گیری
نوشتم:نگاه آبیش
خواندند:زیر سقف سیاه

نوشتم:برخیز

خواندند:قانون شکنی

نوشتم:خدا
خواندند:دین،مذهب
نوشتنم:مولا علی
خواندند:ابن ملجم
نوشتم:زرتشت
خواندند:مرتد
نوشتم:بودا
خواندند:ملحد
نوشتم:اتحاد
خواندند:ترس از تنها ماندن
نوشتم:کودکی
خواندند:ترس از بزرگ شدن،وابستگی
نوشتم:بزرگ شدن
خواندند:عقده های کودکی
نوشتم:خواستن که ماندن
خواندند:گناه کار بودن و نخواستن که مردن
نوشتم:مرگ
خواندند:شکست
نوشتم:غرور
خواندند:خود خواهی،استکبار
نوشتم:عشق
خواندند:هوس
نوشتم:..........
خواندند:!!!!!!!!!!

دبیر ریاضی

اگر دبیر ریاضی بودم ثابت می کردم که چگونه شعاع نگاهت از مر کز قلبم می گذره .... اگر دبیر شیمی
بودم نام تو را در قلبم پخش می کردم تا محلول با محبت شود .... اگر دبیر دینی بودم می دونستم که
بعد از خدا تو را می پرستم .... اگر دبیر دبیر جغرافیا بودم می دانستم که خوش آب و هواترین منطقه
آغوش گرم توست ... اگر دبیر زبان بودم با زبان بی زبانی میگفتم دوستت دارم.

فروغ فرخ زاد

دلم گرفته است دلم گرفته است

به ایوان میروم و انگشتانم را به پوست کشیده ی شب می کشم

چراغ های رابط تاریکند

کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد

کسی مرا به مهمانی گنجشک ها نخواهد برد

پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنیست