گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

می خواستم پر بگیرم 2

بیش از آنچه که در بالا گفتم، من دیگر هیچ چیز درباره ی «لائورا» نمی دانستم ، اصولا شاید اگر موضوع پیانو نواختن اش نبود هیچ وقت بیادم نمی آمد که انسان زنده ای در همسایگی من وجود دارد .. «لائورا» هر شب ، بدون استثناء درست سر ساعت دوازده ، با پیانوی خود آهنگ غم انگیز «تریستس » شوپن را می نواخت. هرشب، نیمه ی شب ، در سکوت مطلق ، تریستس شوپن !.. این آهنگ، برای من به صورت لالایی پیدا کرده بود... من هر شب تا نیمه ی شب می نشستم ، تا ناله ی پیانو تمام نمی شد چشمان من به خواب نمی رفت...

 

***

 

باری... برگردیم.. بریم سراغ آن شب... همان شبی که گوئی همه ی امواج جان گرفته بودند، تا شاعری را که نمی خواست، گمنام بمیرد با خود بگور ببرند! تا آنجا، افسانه ی تولد مرگ را، پس از مرگ زندگی، بصورت حماسه های فنا ناپذیر، برایشان بسراید!.. گفتم آن شب از فرط تنهایی! خود تنهایی نه،  از فرط وحشت تنهائی! تصمیم گرفتم که « لائورا » را بخواهم...

 

تصمیم خوبی بود، ولی مگر می توانستم انجامش دهم؟ هر چه به گلوی خود فشار می دادم مگر صدایم بیرون می آمد؟

 

فریاد ها، همه از ترس، ترس نه،  از یک نوع نگرانی مرگبار، در سینه ام خفه شده بودند... ولی یک بار اتفاقی رخ داد، که در انجام تصمیم، برای من کمک بزرگی شد، همان طور که به اتاق لائورا نگاه         می کردم، یکباره نظرم به کوچه افتاد... این بار دیگر رعب و وحشت تا اعماق سلول های ناراحتم رخنه کرد..

 

نمی دانید...دیدم سایه ی موجودی، افتان و خیزان،در کوچه سرگردان است. مثل اینکه سراغ خانه ای را می گیرد.. به هر دری که می رسید،با مشقت کمرشکنی... بلند می شد، نگاهی به سرو روی در می کرد، بعد نومید و حسرت زده به زمین می افتاد..

 

دلم داشت از جا کنده می شد!این بار دیگر سکوت برای من، جنایت بود... یکباره تمام قوای پراکنده ام را متمرکز کردم و با صدائی که سکوت شب را به لرزه می انداخت،

 

فریاد کردم: «لائورا.. لائو... را...!...»

 

ای خاک بر سر من! کاش فریاد در گلویم ناله می شد و ناله به سینه ام بر می گشت و همانجا می مرد!. تعجب نکنید، اگر این حرف را می زنم: چون فریاد من بجای اینکه زن همسایه را به کمک من آورد،   سایه ی سرگردان را دیوانه کرد! سایه، وقتی صدای من را شنید جان گرفت، بلند شد و یکسره بطرف          خانه ای دوید که آن شب قبرستان وجود مادر مرده ی من بود!. احساس کردم که دارم! همانطور ساده، می میرم. زانوهایم سست شد. سایه داشت در را با شدت هر چه تمام تر می کوبید! بیش از این تحمل جایز نبود. من احساس کردم که واقعا مرگ از سر من دست بر دار نیست.فکر کردم، خوب لاقل بگذار ببینم این

کیست؟

 

شاید، خود مرگ است خانه ی مرا گم کرده! بروم او را راهنمایی کنم، هم او را راحت کنم هم خودم را! چراغ را به دست گرفتم، چه عمل احمقانه ای. برای اینکه هنوز پا به دهلیز نگذاشته، باد چراغم را خاموش کرد! ساعت رنگ و رو رفته ی دیوار اتاق من که تنها یادگار پدر از دست رفته ام بود یازده و نیم را اعلام کرد. من چون با همه جای خانه، همه ی سوراخ سنبه های آن آشنا بودم، همانطور در تاریکی رفتم که در را باز کنم، در این هنگام « لائورا » پنجره را باز کرده بود و نگران به اتاق تاریک من نگاه می کرد.

 

شما را به خاطر هر که دوستش دارید، بخاطر هر که دوستتان می دارد، از من مخواهید که من هر چه را دم در منزلمان دیدم، بطور مفصل شرح دهم برای اینکه باور کنید، دلم به حال خودم می سوزد، برای اینکه من سراینده ی دردهای ملتی هستم که پریدگی رنگ صورتشان را با تازیانه ی ستم سرخ می کند، یا سیلی پنجه ی فقر، یا سرخی تب سل..

 

بطور خلاصه می گویم که وقتی در را باز کردم، در گیرو دار وحشیگری باد، جوان ژولیده، گل آلوده ی غرق در خونی را دیدم که آخرین نفسهای یک زندگی بی نفس را با تک سرفه های خون آلود، به این محیط نکبت بار پس می داد.. با دو دست لرزان، او را از زمین بلند کردم و آهسته آهسته بسوی اتاقم روان شدم: با کمک پای راستم تختخواب خودم را در قلب تاریکی پیدا کردم، و جوان مسلول را با احتیاط روی آن خواباندم. یک لحظه بعد چراغ روشن بود، وقتی چراغ را روشن کردم و نگاهم به سر و صورت مهمانم افتاد، برای نخستین بار ظلمت را ستایش کردم! کاش چراغ نداشتم...نمی دیدم!. یک مشت استخوان

پوک در هم برهم، چند لکه خون سیاه ، پیرهنی صد پاره وآن وقت... گل.. تا نوک پا.. شما خودتان را به جای من بگذارید: باور کنید، به مرگ مادرم، می خواستم سقف را، سقفش را چرا، همه ی اتاق را زیر و رو کنم! این میهمان من، مظهر جاندار اجتماعی بود، که درد و بدبختیشان، مرا در پوست خود زنده به گور کرده بود!.. درنگ جایز نبود.. با سطل آب آوردم.. سر و صورتش را، دستهایش را، پاهایش را با آب شستم، آهسته چشمانش باز شد، و آهسته خندید! بعد یکباره خنده در گوشه ی لبانش یخ بست. تکانی به خود داد و نگاهی به سراپای من افکند. آمد که چیزی بپرسد.. سرفه شروع شد و همراه با سرفه خون!..

 

نمی دانستم چکار کنم؟ باز لکه های خون را پاک کردم، آهسته دستم را به پیشانی اش گذاشتم، می خواستم کلمه ای امید بخش بزبان بیاورم، ولی نمی توانستم، زبانم بند آمده بود، لال شده بودم. نفس عمیقی کشید، باز آهسته خندیدو گفت: «..شما..» سراپا گوش بودم، دلم می خواست، حرف بزند ولی دیگر نتوانست، ضعفی شدید، ضعفی که مقدمه ی خواب بدون بیداریست، سراپای وجودش را احاطه کرده بود. بار دیگر کمی آب سرد بصورتش زدم، تاثیرش عالی بود. این بار، آهسته سر از روی متکا برداشت.. نشست، با اشاره آب خواست، دادم. با چه لذتی سر کشید....بعد شروع کرد به حرف زدن و گفت: « هیچ فراموش ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد