گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

پسر خارکن با ملا بارزجان (قسمت سوم )

«پدرجان! هر چه می گردم پیداش نمی کنم. انگار یک دفعه آب شده و رفته تو زمین.» ملابارزجان گفت «بیا گوسفند را نگه دار تا خودم بیایم چاقو را پیدا کنم.» دختر با خوشحالی رفت تو حیاط, افسار گوسفند را گرفت و منتظر ماند تا پدرش برود توی خانه. بعد, سر در گوش گوسفند گذاشت و گفت «زود من را بزن زمین و فرار کن.» گوسفند تا این را شنید, معطل نکرد, رفت عقب و آمد جلو, ضربه ای زد به دختر و از خانه ملابارزجان پرید بیرون. دختر صبر کرد تا گوسفند خوب دور شد, بعد, همان طور که دراز به دراز افتاده بود رو زمین, بنا کرد به داد و فریاد. ملابارزجان آمد رو ایوان و گفت «چی شده؟» دختر با آه و افسوس گفت «گوسفندت با کله زد تو شکمم و در رفت.» ملابارزجان با عجله وردی خواند, خودش را به صورت گرگ درآورد و سرگذاشت به دنبال گوسفند. گوسفند برای اینکه مطمئن شود دیگر خطری در کار نیست, نگاهی انداخت به پشت سرش و دید ملابارزجان به صورت گرگی درآمده و چیزی نمانده برسد به او و تیکه پاره اش کند. گوسفند هم به شکل سوزنی درآمد, افتاد رو زمین و خودش را لای خاک و خل گم و گور کرد. گرگ هم به صورت غربالی درآمد و شروع کرد به بیختن خاک. سوزن تا دید الان است که گیر بیفتد, کبوتر شد و پرید به هوا, غربال هم به صورت باز شکاری درآمد و از پی کبوتر پرواز کرد. کبوتر وقتی دید باز شکاری دارد به او می رسد, یکراست آمد پایین, نشست رو درخت انار و خودش را به شکل انار درآورد. باغبان داشت در باغ می گشت و هیزم جمع می کرد که چشمش افتاد به انار و خیلی تعجب کرد. با خودش گفت «چطور شده این درخت تو چله زمستان انار داده؟» و رفت آن را چید و برد خدمت پادشاه که انعام بگیرد. در این موقع, ملابارزجان که از جلد باز شکاری درآمده بود و خودش را به صورت درویشی درآورده بود, تبر به دست و کشکول به دوش آمد به قصر پادشاه و شروع کرد به خواندن. پادشاه گفت «بروید به این درویش هر چه می خواهد بدهید و روانه اش کنید.» خدمتکاران رفتند و برگشتند به پادشاه گفتند «ای قبله عالم! هر چه به درویش می دهیم قبول نمی کند و می گوید من همان اناری را می خواهم که باغبان آورده برای پادشاه.» پادشاه از این حرف به حدی عصبانی شد که انار را ورداشت و طوری زد زمین که دانه هاش پر و پخش شد. درویش هم فوری به صورت خروسی درآمد و شروع کرد به ورچیدن دانه های انار. دانه ای که جان پسر خارکن درآن بود, وقتی دید الان است که طعمه خروس بشود, به شکل روباهی درآمد و پرید گلوی خروس را گرفت. خروس وقتی فهمید دارد نفس های آخر را می زند, به صورت ملابارزجان درآمد و روباه هم شد پسر خارکن. در این موقع, پادشاه که از این بازی عجیب و غریب پاک گیج شده بود گفت «این چه بساطی است راه انداخته اید؟» پسر خارکن گفت «ای پادشاه! شما از من خواستید رمز ملابارزجان را یاد بگیرم تا دخترتان را بدهید به من. حالا می بینی که هم رمز او را یاد گرفته ام و هم خودش را کشاندم اینجا.» پادشاه تازه ملتفت شد قصه از چه قرار است و امر کرد شهر را چراغانی کردند و بعد از هفت شبانه روز جشن و شادی, دخترش را به عقد پسر خارکن درآورد

((( نه اینجا! نه آنجا! درپی جایی برای زیستن! )))
((( ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم!!!. )))
(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد