قصه عشق!
در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی
احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.
اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزس از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت
تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک
خواست.
"ثروت، مرا هم با خود می بری؟"
ثروت جواب داد:
"نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم."
عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.
"غرور لطفاً به من کمک کن."
"نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی."
پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.
"غم لطفاً مرا با خود ببر."
"آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم."
شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غدق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.
ناگهان صدایی شنید:
" بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم."
صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند
ناجی به راه خود رفت.
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:
" چه کسی به من کمک کرد؟"
دانش جواب داد: "او زمان بود."
"زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟"
دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که:
"چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند."
هنوز باور ندارم
همچنان لحظه های سرد تنهایی میگذرد اما هنوز باور ندارم که تنهایم!
همچنان عمر میگذرد ولی هنوز باور ندارم که در این دو روز دنیا دو روز آن پر از غم است !
همچنان زندگی ساز خودش را میزند ولی سرنوشت با آن ساز نمی رقصد!
همچنان در حسرت بهار نشسته ام ، اما نمیدانم که خزانی زیباتر از بهار را پشت سر گذاشته ام !
این دل لحظه به لحظه بهانه هایش را بیشتر میکند اما نمیداند حتی این بهانه ها نیز دیگر به یاری او نمی آید !
همچنان هوای چشمهایم گریان است ، روزها بارانیست و شبها طوفانیست !
همچنان این لحظه های نفسگیر زندگی را میگذرانم اما هنوز باور ندارم که دیگر هیچ امیدی در قلبم نیست !
امید من دیروز بود که گذشت ، امید من فرداست که از فردا نیز نا امیدم !
دیروز هر چه بود گذشت ، اما هر چه پیش خواهد آمد دیگر نخواهد گذشت و در دلم باقی خواهد ماند !
همچنان از نگاه گل پژمرده در گلدان خشک میفهمم که پرپرم!
همچنان از آواز بی صدای پرنده در قفس میفهمم که من نیز در قفسی به بزرگی دنیا اسیرم!
همچنان از سکوت سرد شبانه میفهمم که آسمان بی مهتاب است و امشب نیز شب دلگیریست !
کسی نیست که به داد این دل برسد ، هر کسی به داد دل خودش میرسد،به داد و فریاد این دل تنها نمیرسد !
همچنان باید درون خودم فریاد بزنم ، درون خودم اشک بریزم و ناله کنم !
ای خدا تو شاهد روزگار من باش ، و بیا این درد بی درمان مرا درمان کن !
دلم میخواهد شاد باشم ، اما شادی جای دیگری اسیر است !
دلم میخواهد امیدوار باشم ، اما امید من خواب است !
همچنان لحظه های سرد زندگی میگذرد اما هنوز باور ندارم که وجودم از سردی لحظه ها یخ زده است !
هنوز باور ندارم
همچنان لحظه های سرد تنهایی میگذرد اما هنوز باور ندارم که تنهایم!
همچنان عمر میگذرد ولی هنوز باور ندارم که در این دو روز دنیا دو روز آن پر از غم است !
همچنان زندگی ساز خودش را میزند ولی سرنوشت با آن ساز نمی رقصد!
همچنان در حسرت بهار نشسته ام ، اما نمیدانم که خزانی زیباتر از بهار را پشت سر گذاشته ام !
این دل لحظه به لحظه بهانه هایش را بیشتر میکنداما نمیداندحتی این بهانه ها نیز دیگر به یاری اونمی آید!
همچنان هوای چشمهایم گریان است ، روزها بارانیست و شبها طوفانیست !
همچنان این لحظه های نفسگیر زندگی را میگذرانم اما هنوز باور ندارم که دیگر هیچ امیدی در قلبم نیست !
امید من دیروز بود که گذشت ، امید من فرداست که از فردا نیز نا امیدم !
دیروز هر چه بود گذشت ، اما هر چه پیش خواهد آمد دیگر نخواهد گذشت و در دلم باقی خواهد ماند !
همچنان از نگاه گل پژمرده در گلدان خشک میفهمم که پرپرم!
همچنان از آواز بی صدای پرنده در قفس میفهمم که من نیز در قفسی به بزرگی دنیا اسیرم!
همچنان از سکوت سرد شبانه میفهمم که آسمان بی مهتاب است و امشب نیز شب دلگیریست !
کسی نیست که به داد این دل برسد ، هر کسی به داد دل خودش میرسد،به داد و فریاد این دل تنها نمیرسد !
همچنان باید درون خودم فریاد بزنم ، درون خودم اشک بریزم و ناله کنم !
ای خدا تو شاهد روزگار من باش ، و بیا این درد بی درمان مرا درمان کن !
دلم میخواهد شاد باشم ، اما شادی جای دیگری اسیر است !
دلم میخواهد امیدوار باشم ، اما امید من خواب است !
همچنان لحظه های سرد زندگی میگذرد اما هنوز باور ندارم که وجودم از سردی لحظه ها یخ زده است !
قصه عشق!
در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی
احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند.
اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزس از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت
تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک
خواست.
"ثروت، مرا هم با خود می بری؟"
ثروت جواب داد:
"نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم."
عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد.
"غرور لطفاً به من کمک کن."
"نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی."
پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد.
"غم لطفاً مرا با خود ببر."
"آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم."
شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غدق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد.
ناگهان صدایی شنید:
" بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم."
صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند
ناجی به راه خود رفت.
عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید:
" چه کسی به من کمک کرد؟"
دانش جواب داد: "او زمان بود."
"زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟"
دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که:
"چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند."
چندیست که از عشق نا امدیم و به هم رسیدن را محال میدانیم !
چندیست که در حسرت عشق اشک میریزیم اما نمیدانیم که همان اشکها برای ما یک حسرت است !
چندیست که برای همیم اما دور از هم ، نمیدانیم که چه فرداهایی در انتظار ماست!
ای فرشته مهربانم برای پرواز دیر نیست !
بالهایت را باز کن ، بیا و در همین آسمان آبی پرواز کن!
پرواز کن تا به سقف آبی آسمان برسی و بر آن بوسه بزنی و بگویی من هنوز هم امیدوارم !
چندیست که در حسرت عشق نشسته ایم ، اما نمیدانیم که عشق نیز در حسرت ماست!
دیگر برای عاشق نشدن دیر است زیرا ما اینک یک دلداده ایم!
آسمان را بنگر ، شوق پرواز در پرنده های عاشق را بنگر ، حالا تو نیز پرواز کن !
ای بهترینم برای به هم رسیدن دیر نیست ،بیا تا عمرمان به سر نرسیده و هنوز دلهایمان
پر از شوق عاشقیست باهم پرواز کنیم!
بیا تا هنوز شور و شوق پرواز در دلهایمان است ، پرواز کنیم!
بیا تا از عشق هم نمرده ایم قلب آبی آسمان عشق را فتح کنیم!
برای پرواز دیر نیست ، هنوز هم میتوانیم خوشبخترین باشیم!
چندیست که با هم هستیم ولی تنهاییم، من در این سو به یادت خوشبختم و تو نیز در آن سو از دلتنگی ام گریانی !
دلتنگی ها را از دلت رها کن ، اشکها را از گونه هایت پاک کن و پرواز کن ، زیرا برای به هم رسیدن دیر نیست !
روزی خواهد آمد که با هم در آسمان خوشبختی پرواز خواهیم کرد ، تا اینبار همه ما را با حسرت بنگرند ، نه اینکه ما با حسرت به هم بنگریم!
برای پرواز دیر نیست ، هنوز هم شوق پرواز در دلهایمان باقیست.