گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

"سلف سرویس"

"سلف سرویس"

امت فاکس، نویسنده و فیلسوف معاصر، هنگام نخستین سفرش به آمریکا برای اولین بار در عمرش به یک رستوران سلف سرویس رفت. وی که تا آن زمان، هرگز به چنین رستورانی نرفته بود در گوشه ای به انتظار نشست با این نیت که از او پذیرایی شود.

اما هرچه لحظات بیش تری سپری می شد ناشکیبایی او از این که می دید پیشخدمت ها کوچک ترین توجهی به او ندارند، شدت گرفت.

از همه بدتر اینکه مشاهده می کرد کسانی پس از او وارد شده بودند؛ در مقابل بشقاب های پر از غذا نشسته و مشغول خوردن بودند!!!

وی با ناراحتی به مردی که بر سر میز مجاور نشسته بود، نزدیک شد و گفت:

«من حدود بیست دقیقه است که در اینجا نشسته ام بدون آنکه کسی کوچک ترین توجهی به من نشان دهد. حالا می بینم شما که پنج دقیقه پیش وارد شدید با بشقابی پر از غذا در مقابلتان اینجا نشسته اید! موضوع چیست؟ مردم این کشور چگونه پذیرایی می شوند؟!»

مرد با تعجب گفت:« ولی اینجا سلف سرویس است !!!»

سپس به قسمت انتهایی رستوران جایی که غذاها به مقدار فراوان چیده شده بود، اشاره کرد و ادامه داد:

« به آنجا بروید، یک سینی بردارید و هر چه می خواهید، انتخاب کنید، پول آن را بپردازید، بعد اینجا بنشینید و آن را میل کنید...! »

امت فاکس، که قدری احساس حماقت می کرد، دستورات مرد را پی گرفت.

اما وقتی غذا را روی میز گذاشت ناگهان به ذهنش رسید که زندگی هم در حکم سلف سرویس است:

همه نوع رخدادها، فرصت ها، موقعیت ها، شادی ها، سرورها و غم ها در برابر ما قرار دارد؛ در حالی که اغلب ما بی حرکت به صندلی خود چسبیده ایم و آن چنان محو این هستیم که دیگران در بشقاب خود چه دارند و دچار شگفتی شده ایم که چرا او سهم بیش تری دارد، که از میز غذا و فرصت های خود غافل می شویم ...؟!! در حالی که هرگز به ذهنمان نمی رسد خیلی ساده از جای خود برخیزیم و ببینیم چه چیزهایی فراهم است، سپس آنچه می خواهیم، برگزینیم.

نام داستان عشق نافرجام ، ‌عشق با فرجام

سلام این داستان بسیار زیبا و عاشقانه و آموزنده رو

به دلیل نسبتا طولانی بودن در سه نوع فایل قرار دادم

حتما دانلود کنید و بخوانید

 

چون که خیلی زیباست

 

نام داستان عشق نافرجام ، ‌عشق با فرجام

یا

دو نیمه سیب

word 2003


notepad

 




سلام این داستان بسیار زیبا و عاشقانه و آموزنده رو

به دلیل نسبتا طولانی بودن در سه نوع فایل قرار دادم

حتما دانلود کنید و بخوانید

 

چون که خیلی زیباست

 

نام داستان عشق نافرجام ، ‌عشق با فرجام

یا

دو نیمه سیب

word 2003


notepad

 




"مدیر مدرسه (قسمت هفتم)"

"مدیر مدرسه (قسمت هفتم)"

سلام به دوستان خوب کلوپ هم صحبت: این دفعه برایتان داستان جذاب مدیر مدرسه را گذاشتیم تا از داستان هاى بلند معروف ایرانى هم استفاده کنید و لذت ببرید. مدیر مدرسه اثر ماندگار جلال آل احمد است. جلال آل احمد (1302- 1348) نویسنده ی صاحب سبک، خوش قلم و متعهد با آثار و مقالات خود تأثیر به سزایی بر جریان فکری و ادبی نسل خود نهاد. به قول همسرش سیمین دانشور، نوشته های جلال «تلگرافی، حساس، دقیق، تیزبین، خشمگین، افراطی، خشن، صریح، صمیمی، منزّه طلب و حادثه آفرین است.» دکتر شریعتی نیز نثر او را «تند، موجز، طنزآمیز، صریح، خودمانی، انسان گرا،‌ بی باک، مو شکاف، لوده، نیرومند، بی تردید، یک جانبه و گزارش گونه می داند.» یکی از بهترین رمان هایش «مدیر مدرسه» است. داستان این رمان مربوط به مدیر یکی از مدارس در پیش از انقلاب ایران است.

هنوز برف اول نباریده بود که یک روز عصر ، معلم کلاس چهار رفت زیر ماشین . زیر یک سواری . مثل همه ی عصر ها من مدرسه نبودم . دم غروب بود که فراش قدیمی مدرسه دم در خونه مون ، خبرش را آورد که دویدم به طرف لباسم و تا حاضر بشوم ، می شنیدم که دارد قضیه را برای زنم تعریف می کند . ماشین برای یکی از آمریکایی ها بوده . باقیش را از خانه که در آمدیم برایم تعریف کرد . گویا یارو خودش پشت فرمون بوده و بعد هم هول شده و در رفته . بچه ها خبر را به مدرسه برگردانده اند و تا فراش و زنش برسند ، جمعیت و پاسبان ها سوارش کرده بودند و فرستاده بوده اند مریض خانه . به اتوبوس که رسیدم ، دیدم لاک پشت است . فراش را مرخص کردم و پریدم توی تاکسی .اول رفتم سراغ پاسگاه جدید کلانتری . تعاریف تکه و پاره ای از پرونده مطلع بود . اما پرونده تصریحی نداشت که راننده

که بوده .اما هیچ کس نمی دانست عاقبت چه بلایی بر سر معلم کلاس چهار ما آمده است . کشیک پاسگاه همین قدر مطلع بود که درین جور موارد « طبق جریان اداری » اول می روند سرکلانتری ، بعد دایره ی تصادفات و بعد بیمارستان .اگر آشنا در نمی آمدیم ، کشیک پاسگاه مسلما نمی گذاشت به پرونده نگاه چپ بکنم . احساس کردم میان اهل محل کم کم دارم سرشناس می شوم و از این احساس خند ه ام گرفت . ساعت 8 دم در بیمارستان بودم ، اگر سالم هم بود حتما یه چیزیش شده بود . همان طور که من یه چیزیم می شد . روی در بیمارستان نوشته شده بود :« از ساعت 7 به بعد ورود ممنوع » . در زدم . از پشت در کسی همین آیه را صادر کرد . دیدم فایده ندارد و باید از یک چیزی کمک بگیرم . از قدرتی ، از مقامی ، از هیکلی ، از یک چیزی . صدایم را کلفت کردم و گفتم :« من ...»می خواستم بگویم من مدیر مدرسه ام . ولی فورا پشیمان شدم . یارو لابد می گفت مدیر کدام مدرسه کدام سگی است؟ این بود با کمی مکث و طمطراق فراوان جمله ام را این طور تمام کردم :

- «..... بازرس وزارت فرهنگم .»

که کلون صدایی کرد و لای در باز شد . یارو با چشم هایش سلام کرد . رفتم تو و با همان صدا پرسیدم :

- «این معلمه مدرسه که تصادف کرده ........»

تا آخرش را خواند . یکی را صدا زد و دنبالم فرستاد که طبقه ی فلان ، اتاق فلان . از حیاط به راهرو و باز به حیاط دیگر که نصفش را برف پوشانده بود و من چنان می دویدم که یارو از عقب سرم هن هن می کرد . طبقه اول و دوم و چهارم . چهارتا پله یکی . راهرو تاریک بود و پر از بوهای مخصوص بود . هن هن کنان دری را نشان داد که هل دادم و رفتم تو . بو تند تر بود و تاریکی بیش تر . تالار ی بود پر از تخت و جیر جیر کفش و خرخر یک نفر . دور یک تخت چهار نفر ایستاده بودند . حتما خودش بود . پای تخت که رسیدم ، احساس کردم همه ی آنچه از خشونت و تظاهر و ابهت به کمک خواسته بودم آب شد و بر سر و صورتم راه افتاد و این معلم کلاس چهارم مدرسه ام بود . سنگین و با شکم بر آمده دراز کشیده بود. خیلی کوتاه تر از زمانی که سر پا بود به نظرم آمد . صورت و سینه اش از روپوش چرک مرد بیرون بود. صورتش را که شسته بودند کبود کبود بود ، درست به رنگ جای سیلی روی صورت بچه ها . مرا که دید ، لبخند و چه لبخندی ! شاید می خواست بگوید مدرسه ای که مدیرش عصر ها سرکار نباشد ، باید همین جورها هم باشد . خنده توی صورت او همین طور لرزید و لرزید تا یخ زد .

« آخر چرا تصادف کردی ؟....»

مثل این که سوال را از و کردم . اما وقتی که دیدم نمی تواند حرف بزند و به جای هر جوابی همان خنده ی یخ بسته را روی صورت دارد ، خودم را به عنوان او دم چک گرفتم .« آخه چرا ؟ چرا این هیکل مدیر کلی را با خودت این قدر این ور و آن ور می بری تا بزنندت ؟ تا زیرت کنند ؟ مگر نمی دانستی که معلم حق ندارد این قدر خوش هیکل باشد ؟ آخر چرا تصادف کردی ؟»به چنان عتاب و خطابی این ها را می گفتم که هیچ مطمئن نیستم بلند بلند به خودش نگفته باشم و یک مرتبه به کله ام زد که « مبادا خودت چشمش زده باشی ؟» و بعد :« احمق خاک بر سر ! بعد از سی و چند سال عمر ، تازه خرافاتی شدی!» و چنان از خودم بی زاریم گرفت که می خواستم به یکی فحش بدهم ، کسی را بزنم . که چشمم به دکتر کشیک افتاد .

-«مرده شور این مملکتو ببره . ساعت چهار تا حالا از تن این مرد خون می ره . حیفتون نیومد ؟...»

دستی روی شانه ام نشست و فریادم را خواباند . برگشتم پدرش بود . او هم می خندید . دو نفر دیگر هم با او بودند . همه دهاتی وار ؛ همه خوش قد و قواره . حظ کردم ! آن دو تا پسرهایش بودند یا برادر زاده هایش یا کسان دیگرش . تازه داشت گل از گلم می شکفت که شنیدم :

- «آقا کی باشند ؟»

این را هم دکتر کشیک گفت که من باز سوار شدم :

- «مرا می گید آقا ؟ من هیشکی . یک آقا مدیر کوفتی . این هم معلمم . »

که یک مرتبه عقل هی زد و « پسر خفه شو » و خفه شدم . بغض توی گلویم بود . دلم می خواست یک کلمه دیگر بگوید . یک کنایه بزند ... نسبت به مهارت هیچ دکتری تا کنون نتوانسته ام قسم بخورم . دستش را دراز کرد که به اکراه فشار دادم و بعد شیشه ی بزرگی را نشانم داد که وارونه بالای تخت آویزان بود و خر فهمم کرد که این جوری غذا به او می رسانند و عکس هم گرفته اند و تا فردا صبح اگر زخم ها چرک نکند ، جا خواهند انداخت و گچ خواهند کرد . که یکی دیگر از راه رسید . گوشی به دست و سفید پوش و معطر . با حرکاتی مثل آرتیست سینما . سلامم کرد . صدایش در ته ذهنم چیزی را مختصر تکانی داد . اما احتیاجی به کنجکاوی نبود . یکی از شاگردهای نمی دانم چند سال پیشم بود . خودش خودش را معرفی کرد . آقای دکتر ...! عجب روزگاری ! هر تکه از وجودت را با مزخرفی از انبان مزخرفاتت ، مثل ذره ای روزی در خاکی ریخته ای که حالا سبز کرده . چشم داری احمق . این تویی که روی تخت دراز کشیده ای . ده سال آزگار از پلکان ساعات و دقایق عمرت هر لحظه یکی بالا رفته و تو فقط خستگی این بار را هنوز در تن داری . این جوجه فکلی و جوجه های دیگر که نمی شناسی شان ، همه از تخمی سر در آورده اند که روزی حصار جوانی تو بوده و حالا شکسته و خالی مانده . دستش را گرفتم و کشیدمش کناری و در گوشش هر چه

بد و بی راه می دانستم ، به او و همکارش و شغلش دادم . مثلا می خواستم سفارش معلم کلاس چهار مدرسه ام را کرده باشم . بعد هم سری برای پدر تکان دادم و گریختم .از در که بیرون آمدم ، حیاط بود و هوای بارانی . از در بزرگ که بیرون آمدم به این فکر می کردم که « اصلا به تو چه ؟ اصلا چرا آمدی ؟ می خواستی کنجکاوی ات را سیر کنی ؟» و دست آخر به این نتیجه رسیدم که « طعمه ای برای میز نشین های شهر بانی و دادگستری به دست آمده و تو نه می توانی این طعمه را از دست شان بیرون بیاوری و نه هیچ کار دیگری می توانی بکنی ...»

و داشتم سوار تاکسی می شدم تا برگردم خانه که یک دفعه به صرافت افتادم که « اقلا چرا نپرسیدی چه بلایی به سرش آمده ؟» خواستم عقب گرد کنم ، اما هیکل کبود معلم کلاس چهارم روی تخت بود و دیدم نمی توانم . خجالت می کشیدم و یا می ترسیدم . آن شب تا ساعت دو بیدار بودم و فردا یک گزارش مفصل به امضای مدیر مدرسه و شهادت همه ی معلم ها برای اداره ی فرهنگ و کلانتری محل و بعد هم دوندگی در اداره ی بیمه و قرار بر این که روزی نه تومان بودجه برای خرج بیمارستان او بدهند و عصر پس از مدتی رفتم مدرسه و کلاس ها را تعطیل کردم و معلم ها و بچه های ششم را فرستادم عیادتش و دسته گل و ازین بازی ها ... و یک ساعتی در مدرسه تنها ماندم و فارغ از همه چیز برای خودم خیال بافتم .... و فردا صبح پدرش آمد سلام و احوالپرسی و گفت یک دست و یک پایش شکسته و کمی خونریزی داخل مغز و از طرف یارو آمریکاییه آمده اند عیادتش و وعده و وعید که وقتی خوب شد ، در اصل چهار استخدامش کنند و با زبان بی زبانی حالیم کرد که گزارش را بی خود داده ام و حالا هم داده ام ، دنبالش نکنم و رضایت طرفین و کاسه ی از آش داغ تر و از این حرف ها ...خاک بر سر مملکت .

ادامه دارد...!

"مدیر مدرسه (قسمت ششم)"

"مدیر مدرسه (قسمت ششم)"

سلام به دوستان خوب کلوپ هم صحبت: این دفعه برایتان داستان جذاب مدیر مدرسه را گذاشتیم تا از داستان هاى بلند معروف ایرانى هم استفاده کنید و لذت ببرید. مدیر مدرسه اثر ماندگار جلال آل احمد است. جلال آل احمد (1302- 1348) نویسنده ی صاحب سبک، خوش قلم و متعهد با آثار و مقالات خود تأثیر به سزایی بر جریان فکری و ادبی نسل خود نهاد. به قول همسرش سیمین دانشور، نوشته های جلال «تلگرافی، حساس، دقیق، تیزبین، خشمگین، افراطی، خشن، صریح، صمیمی، منزّه طلب و حادثه آفرین است.» دکتر شریعتی نیز نثر او را «تند، موجز، طنزآمیز، صریح، خودمانی، انسان گرا،‌ بی باک، مو شکاف، لوده، نیرومند، بی تردید، یک جانبه و گزارش گونه می داند.» یکی از بهترین رمان هایش «مدیر مدرسه» است. داستان این رمان مربوط به مدیر یکی از مدارس در پیش از انقلاب ایران است.

تازه از درد سرهای اول کار مدرسه فارغ شده بودم که شنیدم که یک روز صبح ، یکی از اولیای اطفال آمد . بعد از سلام و احوالپرسی دست کرد توی جیبش و شش تا عکس در آورد ، گذاشت روی میزم . شش تا عکس زن لخت . لخت لخت و هر کدام به یک حالت . یعنی چه ؟ نگاه تند ی به او کردم . آدم مرتبی بود . اداری مانند . کسر شان خودم می دانستم که این گوشه ی از زندگی را طبق دستور عکاس باشی فلان جنده خانه بندری ببینم . اما حالا یک مرد اتو کشیده ی مرتب آمده بود و شش تا از همین عکس ها را روی میزم پهن کرده بود و به انتظار آن که وقاحت عکس ها چشم هایم را پر کند داشت سیگار چماق می کرد . حسابی غافلگیر شده بودم.... حتما تا هر شش تای عکس ها را ببینم ، بیش از یک دقیقه طول کشید . همه از یک نفر بود . به این فکر گریختم که الان هزار ها یا میلیون ها نسخه ی آن ، توی جیب چه جور آدم هایی است و در کجاها و چه قدر خوب بود که همه ی این آدم ها را می شناختم یا می دیدم . بیش ازین نمی شد گریخت . یارو به تمام وزنه وقاحتش ، جلوی رویم نشسته بود . سیگار ی آتش زدم و چشم به او دوختم . کلافه بود و پیدا بود برای کتک کاری هم آماده باشد .سرخ شده بود و داشت در دود سیگارش تکیه گاهی برای جسارتی که می خواست به خرج بدهد می جست . عکس ها را با یک ورقه از اباطیلی که همان روز سیاه کرده بودم ، پوشاندم و بعد با لحنی که دعوا را با آن شروع می کنند ؛ پرسیدم :

«خوب ، غرض ؟»

و صدایم توی اتاق پیچید . حرکتی از روی بیچارگی به خودش داد و همه ی جسارت ها را با دستش توی جیبش کرد و آرام تر از آن چیزی که با خودش تو آورده بود ، گفت :

-« چه عرض کنم ؟... از معلم کلاس پنج تون بپرسید .»

که راحت شدم و او شروع کرد به این که « این چه فرهنگی است ؟ خراب بشود . پس بچه های مردم با چه اطمینانی به مدرسه بیایند ؟» و از این حرف ها .... خلاصه این آقا معلم کار دستی کلاس پنجم ، این عکس ها را داده به پسر آقا تا آن ها را روی تخته سه لایی بچسباند و دورش را سمباده بکشد و بیاورد . به هر صورت معلم کلاس پنج بی گدار به آب زده و حالا من چه بکنم ؟ به او چه جوابی بدهم ؟ بگویم معلم را اخراج می کنم ؟ که نه می توانم و نه لزومی دارد . او چه بکند ؟ حتما در این شهر کسی را ندارد که به این عکس ها دلخوش کرده . ولی آخر چرا این جور؟

یعنی این قدر احمق است که حتی شاگردهایش را نمی شناسد ؟... پاشدم ناظم را صدا بزنم که خودش آمده بود بالا ، توی ایوان منتظر ایستاده بود . من آخرین کسی بودم که از هر اتفاقی در مدرسه خبر دار می شدم . حضور این ولی طفل گیجم کرده بود که چنین عکس هایی را از توی جیب پسرش و لابد به همین وقاحتی که آن ها را روی میز من ریخت ، در آورده بوده . وقتی فهمید هر دو در مانده ایم سوار بر اسب شد که اله می کنم و بله می کنم ، در مدرسه را می بندم و از این جفنگیات .... حتما نمی دانست که اگر در هر مدرسه بسته بشود ، در یک اداره بسته شده است .

اما من تا او بود نمی توانستم فکرم را جمع کنم . می خواست پسرش را بخواهیم تا شهادت بدهد و چه جانی کندیم تا حالیش کنیم که پسرش هر چه خفت کشیده ، بس است و وعده ها دادیم که معلمش را دم خورشید کباب کنیم و از نان خوردن بیندازیم . یعنی اول ناظم شروع کرد که از دست او دل پری داشت و من هم دنبالش را گرفتم . برای دک کردن او چاره ای جز این نبود و بعد رفت ، ما دو نفری ماندیم با شش تا عکس زن لخت . حواسم که جمع شد به ناظم سپردم صدایش را در نیاورد و یک هفته ی تمام مطلب را با عکس ها ، توی کشوی میزم قفل کردم و بعد پسرک را صدا زدم . نه عزیز دردانه می نمود و نه هیچ جور دیگر . داد می زد که از خانواده عیال واری است . کم خونی و فقر . دیدم معلمش زیاد هم بد تشخیص نداده . یعنی زیاد بی گدار به آب نزده . گفتم :

-« خواهر برادر هم داری ؟»

- «آ... آ.... آقا داریم آقا .»

-«چند تا ؟»

-«آ... آقا چهارتا آقا .»

-«عکس ها رو خودت به بابات نشون دادی ؟»

-«نه به خدا آقا ...به خدا قسم ...»

-« پس چه طور شد ؟»

و دیدم از ترس دارد قالب تهی می کند . گرچه چوب های ناظم شکسته بود ، اما ترس او از من که مدیر باشم و از ناظم و از مدرسه و از تنبیه سالم مانده بود .

- «نترس بابا . کاریت نداریم . تقصیر آقا معلمه که عکس ها رو داده ...

تو کار بد ی نکردی با با جان . فهمیدی ؟ اما می خواهم ببینم چه طور شد که عکس ها دست بابات افتاد .

-« آ.. آ... آخه آقا ... آخه ...»

می دانستم که باید کمکش کنم تا به حرف بیاید .

گفتم : «می دونی بابا؟ عکس هام چیز بدی نبود . تو خودت فهمیدی چی بود ؟»

- «آخه آقا ...نه آقا .... خواهرم آقا ... خواهرم می گفت ....»

- «خواهرت ؟ از تو کوچک تره ؟»

-«نه آقا . بزرگ تره . می گفتش که آقا ... می گفتش که آقا ... هیچ چی سر عکس ها دعوامون شد .»

دیگر تمام بود . عکس ها را به خواهرش نشان داده بود که لای دفتر چه پر بوده از عکس آرتیست ها . به او پز داده بوده .اما حاضر نبوده ، حتی یکی از آن ها را به خواهرش بدهد . آدم مورد اعتماد معلم باشد و چنین خبطی بکند ؟ و تازه جواب معلم را چه بدهد ؟ ناچار خواهر او را لو داده بوده . بعد از او معلم را احضار کردم . علت احضار را می دانست و داد می زد که چیزی ندارد بگوید . پس از یک هفته مهلت ، هنوز از وقاحتی که من پیدا کرده بودم ، تا از آدم خلع سلاح شده ای مثل او ، دست بر ندارم ، در تعجب بود . به او سیگار تعارف کردم و این قصه را برایش تعریف کردم که در اوایل تاسیس وزارت معارف ، یک روز به وزیر خبر می دهند که فلان معلم با فلان بچه روابطی دارد . وزیر فورا او را می خواهد و حال و احوال او را می پرسد و اینکه چرا تا به حال زن نگرفته و ناچار تقصیر گردن بی پولی می افتد و دستور که فلان قدر به او کمک کنند تا عروسی را ه بیندازد و خود او هم دعوت بشود و قضیه به همین سادگی تمام می شود و بعد گفتم که خیلی جوان ها هستند که نمی توانند زن بگیرند و وزرای فرهنگ هم این روزها گرفتار مصاحبه های روزنامه ای و رادیویی هستند . اما در نجیب خانه ها که باز است و ازین مزخرفات ...و هم دردی و نگذاشتم یک کلمه حرف بزند . بعد هم عکس را که توی پاکت گذاشته بودم ، به دستش دادم و وقاحت را با این جمله به حد اعلا رساندم که :

- «اگر به تخته نچسبونید ، ضررتون کم تره .

تا حقوقم به لیست اداره ی فرهنگ برسه ،سه ماه طول کشید .فرهنگی های گداگشنه و خزانه ی خالی و دست های از پا دراز تر ! اما خوبیش این بود که در مدرسه ما فراش جدیدمان پولدار بود و به همه شان قرض داد . کم کم بانک مدرسه شده بود . از سیصدو خرده ای تومان که می گرفت ، پنجاه تومان را هم خرج نمی کرد .  نه سیگار می کشید و نه اهل سینما بود و نه برج دیگری داشت . از این گذشته ، باغبان یکی از دم کلفت های همان اطراف بود و باغی و دستگاهی و سور و ساتی و لابد آشپزخانه ی مرتبی . خیلی زود معلم ها فهمیدند که یک فراش پولدار خیلی بیش تر به درد می خورد تا یک مدیر بی بو و خاصیت . این از معلم ها . حقوق مرا هم هنوز از مرکز می دادند . با حقوق ماه بعد هم اسم مرا هم به لیست اداره منتقل کردند . درین مدت خودم برای خودم ورقه انجام کار می نوشتم و امضاء می کردم و می رفتم از مدرسه ای که قبلا در آن درس می دادم ، حقوقم را می گرفتم . سرو صدای حقوق که بلند می شد معلم ها مرتب می شدند و کلاس ماهی سه چهار روز کاملا دایر بود . تا ورقه انجام کار به دست شان بدهم . غیر از همان یک بار - در اوایل کار- که برای معلم حساب پنج وشش قرمز توی دفتر گذاشتیم ، دیگر با مداد قرمز کاری نداشتیم و خیال همه شان راحت بود . وقتی برای گرفتن حقوقم به اداره رفتم ، چنان شلوغی بود که به خودم گفتم کاش اصلا حقوقم را منتقل نکرده بودم . نه می توانستم سر صف بایستم و نه می توانستم از حقوقم بگذرم . تازه مگر مواجب بگیر دولت چیزی جز یک انبان گشاده ی پای صندوق است ؟..... و اگر هم می ماندی با آن شلوغی باید تا دو بعداز ظهر سر پا بایستی . همه ی جیره خوارهای اداره بو برده بودند که مدیرم و لابد آنقدر ساده لوح بودند که فکر کنند روزی گذارشان به مدرسه ی ما بیفتد . دنبال سفته ها می گشتند ، به حسابدار قبلی فحش می دادند ، التماس می کردند که این ماه را ندیده بگیرید و همه حق و حساب دان شده بودند و یکی که زودتر

از نوبت پولش را می گرفت صدای همه در می آمد . در لیست مدرسه ، بزرگ ترین رقم مال من بود . درست مثل بزرگ ترین گناه در نامه ی عمل . دو برابر فراش جدیدمان حقوق می گرفتم . از دیدن رقم های مردنی حقوق دیگران چنان خجالت کشیدم که انگار مال آن ها را دزدیده ام و تازه خلوت که شد و ده پانزده تا امضاء که کردم ، صندوق دار چشمش به من افتاد و با یک معذرت ، شش صد تومان پول دزدی را گذاشت کف دستم ... مرده شور!

ادامه دارد...!

"مدیر مدرسه (قسمت سوم)"

"مدیر مدرسه (قسمت سوم)"

سلام به دوستان خوب کلوپ هم صحبت: این دفعه برایتان داستان جذاب مدیر مدرسه را گذاشتیم تا از داستان هاى بلند معروف ایرانى هم استفاده کنید و لذت ببرید. مدیر مدرسه اثر ماندگار جلال آل احمد است. جلال آل احمد (1302- 1348) نویسنده ی صاحب سبک، خوش قلم و متعهد با آثار و مقالات خود تأثیر به سزایی بر جریان فکری و ادبی نسل خود نهاد. به قول همسرش سیمین دانشور، نوشته های جلال «تلگرافی، حساس، دقیق، تیزبین، خشمگین، افراطی، خشن، صریح، صمیمی، منزّه طلب و حادثه آفرین است.» دکتر شریعتی نیز نثر او را «تند، موجز، طنزآمیز، صریح، خودمانی، انسان گرا،‌ بی باک، مو شکاف، لوده، نیرومند، بی تردید، یک جانبه و گزارش گونه می داند.» یکی از بهترین رمان هایش «مدیر مدرسه» است. داستان این رمان مربوط به مدیر یکی از مدارس در پیش از انقلاب ایران است.

فردا صبح رفتم مدرسه . بچه ها با صف هاشان به طرف کلاس ها می رفتند و ناظم چوب به دست توی ایوان ایستاده بود و توی دفتر دوتا از معلم ها بودند . معلوم شد کار هر روزه شان است . ناظم را هم فرستادم سر یک کلاس دیگر و خودم آمدم دم در مدرسه به قدم زدن ؛ فکر کردم از هر طرف که بیایند مرا این ته ، دم در مدرسه خواهند دید و تمام طول راه در این خجالت خواهند ماند و دیگر دیر نخواهند آمد . یک سیاهی از ته جاده ی جنوبی پیداشد . جوانک بریانتین زده بود . مسلما او هم مرا می دید ، ولی آهسته تر از آن می آمد که یک معلم تاخیر کرده جلوی مدیرش می آمد . جلوتر که آمد حتی شنیدم که سوت می زد . اما بی انصاف چنان سلانه سلانه می آمد که دیدم جای هیچ جای گذشت نیست . اصلا محل سگ به من نمی گذاشت . داشتم از کوره در می رفتم که یک مرتبه احساس کردم تغییری در رفتار خود داد و تند کرد . به خیر گذشت و گرنه خدا عالم است چه اتفاقی می افتاد . سلام که کرد مثل این که
می خواست چیزی بگوید که پیش دستی کردم : - بفرمایید آقا . بفرمایید ، بچه ها منتظرند . واقعا به خیر گذشت . شاید اتوبوسش دیر کرده . شاید راه بندان بوده ؛ جاده قرق بوده و باز یک گردن کلفتی از اقصای عالم می آمده که ازین سفره ی مرتضی علی بی نصیب نماند . به هر صورت در دل بخشیدمش . چه خوب شد که بدوبی راهی نگفتی ! که از دور علم افراشته ی هیکل معلم کلاس چهارم نمایان شد . از همان ته مرا دیده بود . تقریبا می دوید . تحمل این یکی را نداشتم .« بدکاری می کنی . اول بسم الله و مته به خشخاش !» رفتم و توی دفتر نشستم و خودم را به کاری مشغول کردم که هن هن کنان رسید . چنان عرق از پیشانی اش می ریخت که راستی خجالت کشیدم . یک لیوان آب از کوه به دستش دادم و مسخ شده ی خنده اش را با آب به خوردش دادم و بلند که شد برود ، گفتم : - «عوضش دو کیلو لاغر شدید .» برگشت نگاهی کرد و خنده ای و رفت . ناگهان ناظم از در وارد شد و از را ه نرسیده گفت : - دیدید آقا ! این جوری می آند مدرسه . اون قرتی که عین خیالش هم نبود آقا ! اما این یکی ..» از او پرسیدم :
- «انگار هنوز دو تا از کلاس ها ولند ؟»
- «بله آقا . کلاس سه ورزش دارند . گفتم بنشینند دیکته بنویسند آقا . معلم حساب پنج و شش هم که نیومده آقا .»
در همین حین یکی از عکس های بزرگ دخمه های هخامنشی را که به دیوار کوبیده بود پس زد و : - «نگاه کنید آقا ...» روی گچ دیوار با مداد قرمز و نه چندان درشت ، به عجله و ناشیانه علامت داس کشیده بودند . همچنین دنبال کرد : « از آثار دوره ی اوناست آقا . کارشون همین چیزها بود . روزنومه بفروشند . تبلیغات کنند و داس چکش بکشند آقا . رییس شون رو که گرفتند چه جونی کندم آقا تاحالی شون کنم که دست وردارند آقا و از روی میز پرید پایین .»
-«گفتم مگه باز هم هستند ؟»
- «آره آقا ، پس چی ! یکی همین آقازاده که هنوز نیومده آقا . هر روز نیم ساعت تاخیر داره آقا . یکی هم مثل کلاس سه .»
- «خوب چرا تا حالا پاکش نکردی ؟»
- «به ! آخه آدم درددلشو واسه ی کی بگه ؟ آخه آقا در میان تو روی آدم می گند جاسوس ، مامور ! باهاش حرفم شده آقا . کتک و کتک کاری !»
و بعد یک سخنرانی که چه طور مدرسه را خراب کرده اند و اعتماد اهل محله را چه طور از بین برده اند که نه انجمنی ، نه کمکی به بی بضاعت ها ؛ و از این حرف ها . بعد از سخنرانی آقای ناظم دستمالم را دادم که آن عکس ها را پاک کند و بعد هم راه افتادم که بروم سراغ اتاق خودم . در اتاقم را که باز کردم ، داشتم دماغم با بوی خاک نم کشیدهاش اخت می کردم که آخرین معلم هم آمد . آمدم توی ایوان و با صدای بلند ، جوری که در تمام مدرسه بشنوند ، ناظم را صدا زدم و گفتم با قلم قرمز برا ی آقا یک ساعت تاخیر بگذارند .

روز سوم باز اول وقت مدرسه بودم . هنوز از پشت دیوار نپیچیده بودم که صدای سوز و بریز بچه ها به پیشبازم آمد . تند کردم . پنج تا از بچه ها توی ایوان به خودشان می پیچیدند و ناظم ترکه ای به دست داشت و به نوبت به کف دست شان می زد .بچه ها التماس می کردند ؛ گریه می کردند؛ اما دست شان را هم دراز می کردند . نزدیک بود داد بزنم یا با لگد بزنم و ناظم را پرت کنم آن طرف . پشتش به من بود و من را نمی دید .ناگهان زمزمه ای توی صف ها افتاد که یک مرتبه مرا به صرافت انداخت که در مقام مدیریت مدرسه ، به سختی می شود ناظم را کتک زد . این بود که خشمم را فرو خوردم و آرام از پله ها رفتم بالا. ناظم ، تازه متوجه من شده بود در همین حین دخالتم را کردم و خواهش کردم این بار همه شان را به من ببخشند . نمی دانم چه کار خطایی از آن ها سر زده بود که ناظم را تا این حد عصبانی کرده بود . بچه ها سکسکه کنان رفتند توی صف ها و بعد زنگ را زدند و صف ها رفتند به کلاس ها
و دنبال شان هم معلم ها که همه سر وقت حاضر بودند . نگاهی به ناظم انداختم که تازه حالش سر جا آمده بود و گفتم در آن حالی که داشت ، ممکن بود گردن یک کدامشان را بشکند . که مرتبه براق شد :
-« اگه یک روز جلو شونو نگیرید سوارتون می شند آقا . نمی دونید چه قاطرهای چموشی شده اند آقا .»
مثل بچه مدرسه ای ها آقا آقا می کرد . موضوع را برگرداندم و احوال مادرش را پرسیدم . خنده ، صورتش را از هم باز کرد و صدا زد فراش برایش آب بیاورد . یادم هست آن روز نیم ساعتی برای آقای ناظم صحبت کردم . پیرانه و او جوان
بود و زود می شد رامش کرد . بعد ازش خواستم که ترکه ها را بشکند و آن وقت من رفتم سراغ اتاق خودم .

"مدیر مدرسه (قسمت اول)"

"مدیر مدرسه (قسمت اول)"

سلام به دوستان خوب کلوپ هم صحبت: این دفعه برایتان داستان جذاب مدیر مدرسه را گذاشتیم تا از داستان هاى بلند معروف ایرانى هم استفاده کنید و لذت ببرید. مدیر مدرسه اثر ماندگار جلال آل احمد است. جلال آل احمد (1302- 1348) نویسنده ی صاحب سبک، خوش قلم و متعهد با آثار و مقالات خود تأثیر به سزایی بر جریان فکری و ادبی نسل خود نهاد. به قول همسرش سیمین دانشور، نوشته های جلال «تلگرافی، حساس، دقیق، تیزبین، خشمگین، افراطی، خشن، صریح، صمیمی، منزّه طلب و حادثه آفرین است.» دکتر شریعتی نیز نثر او را «تند، موجز، طنزآمیز، صریح، خودمانی، انسان گرا،‌ بی باک، مو شکاف، لوده، نیرومند، بی تردید، یک جانبه و گزارش گونه می داند.» یکی از بهترین رمان هایش «مدیر مدرسه» است. داستان این رمان مربوط به مدیر یکی از مدارس در پیش از انقلاب ایران است.

از در که وارد شدم سیگارم دستم بود زورم آمد سلام کنم. همین طوری دنگم گرفته بود قد باشم. رییس فرهنگ که اجازه نشستن داد، نگاهش لحظه ای روی دستم مکث کرد و بعد چیزی را که می نوشت، تمام کرد و می خواست متوجه من بشود که رونویس حکم را روی میزش گذاشته بودم. حرفی نزدیم. رونویس را با کاغذهای ضمیمه اش زیرورو کرد و بعد غبغب انداخت و آرام و مثلا خالی از عصبانیت گفت :

-«جانداریم آقا. این که نمی شه ! هر روز یه حکم می دند دست یکی می فرستنش سراغ من ... دیروز به آقای مدیر کل ....»

حوصله این اباطیل را نداشتم . حرفش را بریدم که :

-«ممکنه خواهش کنم زیر همین ورقه مرقوم بفرمایید ؟»

و سیگارم را توی زیرسیگاری براق روی میزش تکاندم . روی میز پاک و مرتب بود .

درست مثل اتاق همان مهمان خانه ی تازه عروس ها . هر چیز به جای خود و نه یک ذره گرد . فقط خاکستر سیگار من زیادی بود . مثل تفی در صورت تازه تراشیده ای قلم را برداشت و زیرحکم چیزی نوشت و امضاء کرد و من از در آمده بودم بیرون . خلاص . تحمل این یکی را نداشتم . با اداهایش . پیدا بود که تازه رئیس شده . زورکی غبغب می انداخت و حرفش را آهسته توی چشم آدم می زد .

انگار برای شنیدنش گوش لازم نیست . صدو پنجاه تومان در کار گزینی کل مایه گذاشته بودم تا این حکم را به امضاء رسانده بودم . توصیه هم برده بودم و تازه دوماه هم دویده بودم . مو ، لای درزش نمی رفت . می دانستم که چه او بپذیرد ، چه نپذیرد ، کار تمام است . خودش هم می دانست . حتما هم دستگیرش شد که با این نک و نالی که می کرد ، خودش را کنف کرده . ولی کاری بود و شده بود. در کارگزینی کل ، سفارش کرده بودند که برای خالی نبودن عریضه رونویس را به رویت رییس فرهنگ هم برسانم تازه این طور شد وگرنه بالی حکم کارگزینی کل چه کسی می توانست حرفی بزند ؟ یک وزارت خانه بود و یک کارگزینی! شوخی که نبود . ته دلم قرص تر از این ها بود که محتاج به این استدلالها باشم .

اما به نظرم همه این تقصیرها از این سیگار لعنتی بود که به خیال خودم خواسته بودم خرجش را از محل اضافه حقوق شغل جدیدم در بیاورم . البته از معلمی ، هم اقم نشسته بود . ده سال « الف .ب.» درس دادن و قیافه های بهت زده ی بچه های مردم برای مزخرف ترین چرندی که می گویی ... و استغناء با غین و استقراء با قاف و خراسانی و هندی و قدیمی تری شعر دری و صنعت ارسال مثل ورد العجز ... و از این مزخرفات! دیدم دارم خر می شوم . گفتم مدیر بشوم . مدیر دبستان ! دیگر نه درس خواهم داد و نه مجبور خواهم بود برای فرار از اتلاف وقت ، در امتحان تجدیدی به هر احمق بی شعوری هفت بدهم تا ایام آخر تابستانم را که لذیذترین تکه ی تعطیلات است ، نجات داده باشم . این بود که راه افتادم . رفتم و از اهلش پرسیدم . از یک کار چاق کن.

دستم را توی دست کارگزینی گذاشت و قول و قرار و طرفین خوش و خرم و یک روز هم نشانی مدرسه را دستم دادند که بروم وارسی ، که باب میلم هست یا نه و رفتم . مدرسه دو طبقه بود و نوساز بود و در دامنه ی کوه تنها افتاده بود و آفتاب رو بود . یک فرهنگ دوست خر پول ، عمارتش را وسط زمین خودش ساخته بود و بیست و پنج ساله در اختیار فرهنگ گذاشته بود که مدرسه اش کنند و رفت و آمد بشود و جاده ها کوبیده بشود و این قدر ازین بشودها بشود ، تا دل ننه باباها بسوزد و برای اینکه راه بچه هاشان را کوتاه بکنند ، بیایند همان اطراف مدرسه را بخرند و خانه بسازند و زمین یارو از متری یک عباسی بشود صد تومان .

یارو اسمش را هم روی دیوار مدرسه کاشی کاری کرده بود . هنوز درو همسایه پیدا نکرده بودند که حرف شان بشود و لنگ و پاچه ی سعدی و بابا طاهر را بکشند میان و یک ورق دیگر از تاریخ الشعرا را بکوبند روی نبش دیوار کوچه شان. تابلوی مدرسه هم حسابی و بزرگ و خوانا .از صد متری داد می زد که توانا بود هر .... هر چه دلتان بخواهد ! با شیر و خورشیدش که آن بالا سر ، سه پا ایستاده بود و زورکی تعادل خودش را حفظ می کرد و خورشید خانم روی کولش با ابروهای پیوسته و قمچیلی که به دست داشت و تاسه تیر پرتاب ، اطراف مدرسه بیابان بود . درندشت و بی آب و آبادانی و آن ته رو به شمال ، ردیف کاج های درهم فرو رفته ای که از سر دیوار گلی یک باغ پیدا بود روی

آسمان لکه دراز و تیره ای زده بود . حتما تا بیست و پنج سال دیگر همه ی این اطراف پر می شد و بوق ماشین و ونگ ونگ بچه ها و فریاد لبویی و زنگ روزنامه فروشی و عربده ی گل به سر دارم خیار ! نان یارو توی روغن بود .- « راستی شاید متری ده دوازده شاهی بیشتر نخریده باشد ؟ شاید هم زمین ها را همین جوری به ثبت داده باشد ؟ هان ؟ - احمق به توچه ؟!...»

بله این فکرها را همان روزی کردم که ناشناس به مدرسه سر زدم و آخر سر هم به این نتیجه رسیدم که مردم ، حق دارند جایی بخوابند که آب زیرشان نرود .-« تو اگر مردی ، عرضه داشته باش مدیر همین مدرسه هم بشو.» و رفته بودم و دنبال کار را گرفته بودم تا رسیده بودم به اینجا . همان روز وارسی فهمیده بودم که مدیر قبلی مدرسه زندانی است . لابد کله اش بوی قرمه سبزی می داده و باز لابد حالا دارد کفاره گناهانی را می دهد که یا خودش نکرده یا آهنگری در بلخ کرده . جزو پر قیچی ها ی رییس فرهنگ هم کسی نبود که با مدیرشان ، اضافه حقوقی نصیبش بشود و ناچار سرودستی برای این کار بشکند . خارج از مرکز هم نداشت . این معلومات را توی کارگزینی بدست آورده بودم . هنوز « گه خوردم نامه نویسی » هم مد نشده بود که بگویم یارو به این زودی ها از سولدونی در خواهد آمد .فکر نمی کردم که دیگری هم برای این وسط بیابان دلش لک زده باشد با زمستان سختش و با رفت و آمد دشوارش .

این بود که خیالم راحت بود . از همه ی اینها گذشته کارگزینی کل موافقت کرده بود !

درست است که پیش از بلند شدن بوی اسکناس ، آن جا هم دوسه تا عیب شرعی و عرفی گرفته بودند و مثلا گفته بودن لابد کاسه ای زیر نیم کاسه است که فلانی یعنی من ، با ده سال سابقه ی تدریس ، می خواهد مدیر دبستان بشود ! غرض شان این بود که لابد خل شدم که از شغل مهم و محترم دبیری دست می شویم . ماهی صدوپنجاه تومان حق مقام در آن روزها پولی نبود که بتوانم نادیده بگیرم و تازه اگر ندیده می گرفتم چه ؟ باز باید برمی گشتم به این کلاس ها و این جور حماقت ها .این بود که پیش رئیس فرهنگ ، صاف برگشتم به کارگزینی کل ، سراغ آن که بفهمی نفهمی ،دلال کارم بود و رونویس حکم را گذاشتم و گفتم که چه طور شد و آمدم بیرون .دو روز رفتم سراغش . معلوم شد که حدسم درست بوده است و رئیس فرهنگ گفته بوده :

« من از این لیسانسه های پر افاده نمی خواهم که سیگار به دست توی هر اتاقی سر می کنند .»

و یارو برایش گفته بود که اصلا و ابدا ..! فلانی هم چین و هم چون است و مثقالی هفت صنار با دیگران فرق دارد و این هندوانه ها و خیال من راحت باشد و پنج شنبه یک هفته ی دیگر خودم بروم پهلوی او ... و این کار را کردم . این بار رییس فرهنگ جلوی پایم بلند شد که :

« ای آقا ... چرا اول نفرمودید ؟!...»

و از کارمندهایش گله کرد و به قول خودش ، مرا « در جریان موقعیت محل » گذاشت و بعد با ماشین خودش مرا به مدرسه رساند و گفت زنگ را زودتر از موعد زدند و در حضور معلم ها و ناظم ، نطق غرایی در خصایل مدیر جدید – که من باشم – کرد و بعد هم مرا گذاشت و رفت با یک مدرسه ی شش کلاسه « نوبنیاد » و یک ناظم و هفت تا معلم و دویست و سی و پنج تا شاگرد. دیگر حسابی مدیر مدرسه شده بودم

کلبه کوچک

کلبه کوچک تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دورافتاده برده شد، او با بیقراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد، او ساعتها به اقیانوس چشم می‌دوخت، تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد. سرآخر ناامید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از کلک بسازد تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید، روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت، دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود، او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟» صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست، آن می‌آمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟» آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، دیدیم!» آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی که بنظر می‌رسد کارها به خوبی پیش نمی‌روند، اما نباید امیدمان را از دست دهیم زیرا خدا در کار زندگی ماست، حتی در میان درد و رنج. دفعه آینده که کلبه شما در حال سوختن است به یاد آورید که آن شاید علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند. برای تمام چیزهای منفی که ما بخود می‌گوییم، خداوند پاسخ مثبتی دارد، تو گفتی «آن غیر ممکن است»، خداوند پاسخ داد «همه چیز ممکن است»، تو گفتی «هیچ کس واقعاً مرا دوست ندارد»، خداوند پاسخ داد «من تو را دوست دارم»، تو گفتی «من بسیار خسته هستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو آرامش خواهم داد»، تو گفتی «من توان ادامه دادن ندارم»، خداوند پاسخ داد «رحمت من کافی است»، تو گفتی «من نمی‌توان مشکلات را حل کنم»، خداوند پاسخ داد «من گامهای تو را هدایت خواهم کرد»، تو گفتی «من نمی‌توانم آن را انجام دهم»، خداوند پاسخ داد «تو هر کاری را با من می‌توانی به انجام برسانی»، تو گفتی «آن ارزشش را ندارد»، خداوند پاسخ داد «آن ارزش پیدا خواهد کرد»، تو گفتی «من نمی‌توانم خود را ببخشم»، خداوند پاسخ داد «من تو را ‌بخشیده ام»، تو گفتی «من می‌ترسم»، خداوند پاسخ داد «من روحی ترسو به تو نداده ام»، تو گفتی «من همیشه نگران و ناامیدم»، خداوند پاسخ داد «تمام نگرانی هایت را به دوش من بگذار»، تو گفتی «من به اندازه کافی ایمان ندارم»، خداوند پاسخ داد «من به همه به یک اندازه ایمان داده ام»، تو گفتی «من به اندازه کافی باهوش نیستم»، خداوند پاسخ داد «من به تو عقل داده ام»، تو گفتی «من احساس تنهایی می‌کنم»، خداوند پاسخ داد «من هرگز تو را ترک نخواهم کرد»، این پیام را به دیگران نیز بگویید، شاید یکی از دوستان شما هم اکنون احساس می‌کند که کلبه اش در حال سوختن است

دو داستان در مورد شانس

دو داستان در مورد شانس

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.

کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.

مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.

دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.

سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...

اما.........گاو دم نداشت!!!!

زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.

در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد.

بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ...

با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت.

نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.

ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.

پادشاه در ان یادداشت نوشته بود :

"هر سد و مانعی می تواند شانسی برای تغییر زندگی انسان باشد."

"قصه عینکم (قسمت آخر)"

"قصه عینکم (قسمت آخر)"

برای من لحظه عجیب و عظیمی بود! همینکه عینک به چشم من رسید ناگهان دنیا برایم تغییر کرد. همه چیز برایم عوض شد.

یادم می‌آید که بعدازظهر یک روز پائیز بود .آفتاب رنگ رفته و زردی طالع بود. برگ درختان مثل سربازان تیر خورده تک تک می‌افتادند. من که تا آن روز از درخت‌ها جز انبوهی برگ در هم رفته چیزی نمی‌دیدم، ناگهان برگ‌ها را جدا جدا دیدم. من که دیوار مقابل اطاقمان را یک دست و صاف می‌دیدم و آجرها مخلوط و با هم به چشمم می‌خورد، در قرمزی آفتاب آجرها را تک تک دیدم و فاصلة آنها را تشخیص دادم. نمی‌دانید چه لذتی یافتم. مثل آن بود که دنیا را به من داده‌اند.

هرگز آن دقیقه و آن لذت تکرار نشد. هیچ چیز جای آن دقایق را برای من نگرفت. آن قدر خوشحال شدم که بی‌خودی چندین بار خودم را چلاندم. ذوق‌زده بشکن می‌زدم و می‌پریدم. احساس می‌کردم که تازه متولد شده‌ام و دنیا برایم معنای جدیدی دارد. از بس که خوشحال بودم صدا در گلویم می‌ماند .عینک را درآوردم، دوباره دنیای تیره به چشمم آمد. اما این بار مطمئن و خوشحال بودم.

آن را بستم و در جلدش گذاشتم. به ننه هیچ نگفتم. فکر کردم اگر یک کلمه بگویم عینک را از من خواهد گرفت و چند نی قلیان به سر و گردنم خواهد زد. می‌دانستم پیرزن تا چند روز دیگر به خانة ما برنمی‌گردد. قوطی حلبی عینک را در جیب گذاشتم و مست و ملنگ، سرخوش از دیدار دنیای جدید به مدرسه رفتم.

بعد از ظهر بود. کلاس ما در ارسی قشنگی جا داشت. خانه مدرسه از ساختمان‌های اعیانی قدیم بود. یک نارنجستان بود. اطاق‌های آن بیشتر آئینه‌کاری داشت. کلاس ما از بهترین اطاق‌های خانه بود. پنجره نداشت. مثل ارسی‌های قدیم درک داشت، پر از شیشه‌های رنگارنگ. آفتاب عصر به این کلاس می‌تابید. چهره معصوم همکلاسی‌ها مثل نگین‌های خوشگل و شفاف یک انگشتر پربها به این ترتیب به چشم می‌خورد.

درس ساعت اول تجزیه و ترکیب عربی بود. معلم عربی پیرمرد شوخ و نکته‌گویی بود که نزدیک به یک قرن از عمرش می‌گذشت. همه هم سالان من که در شیراز تحصیل کرده‌اند او را می‌شناسند. من که دیگر به چشمم اطمینان داشتم، برای نشستن بر نیمکت اول کوشش نکردم. رفتم و در ردیف آخر نشستم. می‌خواستم چشمم را با عینک امتحان کنم.

مدرسه ما بچه اعیان‌ها در محلة لات‌ها جا داشت؛ لذا دورة متوسطه‌اش شاگرد زیادی نداشت.

مثل حاصل سن زده سال‌ به سال شاگردانش در می‌رفتند و تهیه نان سنگک را بر خواندن تاریخ و ادبیات رجحان می‌دادند. در حقیقت زندگی آنان را به ترک مدرسه وادار می‌کرد. کلاس ما شاگرد زیادی نداشت، همه شاگردان اگر حاضر بودند تا ردیف ششم کلاس می‌نشستند. در حالی که کلاس، ده ردیف نیمکت داشت و من برای امتحان چشم مسلح ردیف دهم را انتخاب کرده بودم. این کار با مختصر سابقه شرارتی که داشتم اول وقت کلاس سوءظن پیرمرد معلم را تحریک کرد. دیدم چپ چپ من به نگاه می‌کند .پیش خودش خیال کرد چه شده که این شاگرد شیطان بر خلاف همیشه ته کلاس نشسته است. نکند کاسه‌ای زیر نیم کاسه باشد .بچه‌ها هم کم و بیش تعجب کردند.

خاصه آنکه به حال من آشنا بودند. می‌دانستند که برای ردیف اول سال‌ها جنجال کرده‌ام. با این همه درس شروع شد. معلم عبارتی عربی را بر تخته سیاه نوشت و بعد جدولی خط‌کشی کرد. یک کلمه عربی را در ستون اول جدول نوشت و در مقابل آن کلمه را تجزیه کرد. در چنین حالی موقع را مغتنم شمردم. دست بردم و جعبه را درآوردم.

با دقت عینک را از جعبه بیرون آوردم و آن را به چشم گذاشتم. دسته سیمی را به پشت گوش راست گذاشتم. نخ قند را به گوش چپ بردم و چند دور تاب دادم و بستم.

درین حال وضع من تماشایی بود. قیافه یغورم، صورت درشتم، بینی گردن‌کش و دراز و عقابیم، هیچکدام با عینک بادامی شیشه کوچک جور نبود. تازه اینها به کنار، دسته‌های عینک، سیم و نخ قوز بالا قوز بود و هر پدر مرده مصیبت دیده‌ای را می‌خنداند، چه رسد به شاگردان مدرسه‌ای که بیخود و بی‌جهت از ترک دیوار هم خنده‌شان می‌گرفت.

خدا روز بد نیاورد. سطر اول را که معلم بزرگوار نوشت، رویش را برگرداند که کلاس را ببیند و درک شاگردان را از قیافه‌ها تشخیص دهد، ناگهان نگاهش به من افتاد .حیرت‌زده کچ را انداخت و قریب به یک دقیقه بروبر چشم به عینک و قیافه من دوخت.

من متوجه موضوع نبودم. چنان غرق لذت بودم که سر از پا نمی‌شناختم. من که در ردیف اول با هزاران فشار و زحمت نوشته روی تخته را می‌خواندم، اکنون در ردیف دهم آن را مثل بلبل می‌خواندم .مسحور کار خود بودم. ابداً توجیهی به ماجرای شروع شده نداشتم. بی‌توجهی من و اینکه با نگاه‌ها هیچ اضطرابی نشان ندادم، معلم را در ظن خود تقویت کرد. یقین شد که من بازی جدیدی درآورده‌ام که او را دست بیندازم و مسخره کنم!

ناگهان چون پلنگی خشمناک راه افتاد. اتفاقاً این آقای معلم لهجه غلیظ شیرازی داشت و اصرار داشت که خیلی خیلی عامیانه صحبت کند. همین‌طور که پیش می‌آمد با لهجه خاصش گفت:

«به به! نره خر! مثل قوال‌ها صورتک زدی؟ مگه اینجا دسته هفت صندوقی آوردن؟»

تا وقتی که معلم سخن نگفته بود، کلاس آرام بود و بچه‌ها به تخته سیاه چشم دوخته بودند، وقتی آقا معلم به من تعرض کرد، شاگردان کلاس رو برگردانیدند که از واقعه خبر شوند. همینکه شاگردان به عقب نگریستند و عینک مرا با توصیفی که از آن شد دیدند، یک مرتبه گویی زلزله آمد و کوه شکست .صدای مهیب خنده آنان کلاس و مدرسه را تکان داد. هروهر تمام شاگردان به قهقهه افتادند، این کار بیشتر معلم را عصبانی کرد. برای او توهم شد که همه بازیها را برای مسخره کردنش راه انداخته‌ام000 خنده بچه‌ها و حمله آقا معلم مرا به خود آورد. احساس کردم که خطری پیش آمده، خواستم به فوریت عینک را بردارم. تا دست به عینک بردم فریاد معلم بلند شد:

«دستش نزن، بگذار همین طور ترا با صورتک پیش مدیر ببرم. بچه تو باید سپوری کنی. ترا چه به مدرسه و کتاب و درس خواندن؟ برو بچه رو بام حمام قاپ بریز!»

حالا کلاس سخت در خنده فرو رفته، من بدبخت هم دست و پایم را گم کرده‌ام. گنگ شده‌ام. نمی‌دانم چه بگویم. مات و مبهوت عینک کذا به چشمم است و خیره خیره معلم را نگاه می‌کنم. این بار سخت از جا در رفت و درست آمد کنار نیمکت من. یک دستش پشت کتش بود، یک دستش هم آماده کشیدن زدن. در چنین حالی خطاب کرد: «پاشو برو گمشو! یا الله! پاشو برو گمشو!» من بدبخت هم بلند شدم. عینک همان‌طور به چشمم بود و کلاس هم غرق خنده بود. کمی خودم را دزدیدم که اگر کشیده را بزند به من نخورد، یا لااقل به صورتم نخورد. فرز و چابک جلو آقا معلم در رفتم که ناگهان کشیده به صورتم خورد و سیم عینک شکست و عینک آویزان و منظره مضحک شد. همینکه خواستم عینک را جمع و جور کنم دو تا اردنگی محکم به پشتم خورد. مجال آخ گفتن نداشتم، پریدم و از کلاس بیرون جستم.

آقای مدیر و آقای ناظم و آقای معلم عربی کمیسیون کردند و بعد از چانه زدن بسیار تصمیم به اخراجم گرفتند. وقتی خواستند تصمیم را به من ابلاغ کنند، ماجرای نیمه کوری خود را برایشان گفتم. اول باور نکردند، اما آنقدر گفته‌ام صادقانه بود که در سنگ هم اثر می‌کرد .وقتی مطمئن شدند که من نیمه کورم، از تقصیرم گذشتند و چون آقا معلم عربی نخود هر آش و متخصص هر فن بود، با همان لهجه گفت:

«بچه می‌خواستی زودتر بگی. جونت بالا بیاد، اول می‌گفتی. حالا فردا وقتی مدرسه تعطیل شد، بیا شاه‌چراغ دم دکون میرسلیمون عینک‌ساز!» فردا پس از یک عمر رنج و بدبختی و پس از خفت دیروز، وقتی که مدرسه تعطیل شد،‌ رفتم در صحن شاه چراغ دم دکان میرزا سلیمان عینک‌ساز. آقای معلم عربی هم آمد، یکی یکی عینکها را از میرزا سلیمان گرفت و به چشم من گذاشت و گفت نگاه کن به ساعت شاه چراغ ببین عقربه کوچک را می‌بینی یا نه؟. بنده هم یکی یکی عینک‌ها را امتحان کردم، بالاخره یک عینک به چشمم خورد و با آن عقربه کوچک را دیدم .پانزده قران دادم و آن را از میرزا سلیمان خریدم و به چشم گذاشتم و عینکی شدم.

دو داستان در مورد شانس

دو داستان در مورد شانس

مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.

کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.

مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد . باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.

دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.

سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد...

اما.........گاو دم نداشت!!!!

زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کن که همیشه اولین شانس را دریابی.

در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد.

بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند. بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد. حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ...

با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت.

نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.

ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.

پادشاه در ان یادداشت نوشته بود :

"هر سد و مانعی می تواند شانسی برای تغییر زندگی انسان باشد."

"قصه عینکم (قسمت آخر)"

"قصه عینکم (قسمت آخر)"

برای من لحظه عجیب و عظیمی بود! همینکه عینک به چشم من رسید ناگهان دنیا برایم تغییر کرد. همه چیز برایم عوض شد.

یادم می‌آید که بعدازظهر یک روز پائیز بود .آفتاب رنگ رفته و زردی طالع بود. برگ درختان مثل سربازان تیر خورده تک تک می‌افتادند. من که تا آن روز از درخت‌ها جز انبوهی برگ در هم رفته چیزی نمی‌دیدم، ناگهان برگ‌ها را جدا جدا دیدم. من که دیوار مقابل اطاقمان را یک دست و صاف می‌دیدم و آجرها مخلوط و با هم به چشمم می‌خورد، در قرمزی آفتاب آجرها را تک تک دیدم و فاصلة آنها را تشخیص دادم. نمی‌دانید چه لذتی یافتم. مثل آن بود که دنیا را به من داده‌اند.

هرگز آن دقیقه و آن لذت تکرار نشد. هیچ چیز جای آن دقایق را برای من نگرفت. آن قدر خوشحال شدم که بی‌خودی چندین بار خودم را چلاندم. ذوق‌زده بشکن می‌زدم و می‌پریدم. احساس می‌کردم که تازه متولد شده‌ام و دنیا برایم معنای جدیدی دارد. از بس که خوشحال بودم صدا در گلویم می‌ماند .عینک را درآوردم، دوباره دنیای تیره به چشمم آمد. اما این بار مطمئن و خوشحال بودم.

آن را بستم و در جلدش گذاشتم. به ننه هیچ نگفتم. فکر کردم اگر یک کلمه بگویم عینک را از من خواهد گرفت و چند نی قلیان به سر و گردنم خواهد زد. می‌دانستم پیرزن تا چند روز دیگر به خانة ما برنمی‌گردد. قوطی حلبی عینک را در جیب گذاشتم و مست و ملنگ، سرخوش از دیدار دنیای جدید به مدرسه رفتم.

بعد از ظهر بود. کلاس ما در ارسی قشنگی جا داشت. خانه مدرسه از ساختمان‌های اعیانی قدیم بود. یک نارنجستان بود. اطاق‌های آن بیشتر آئینه‌کاری داشت. کلاس ما از بهترین اطاق‌های خانه بود. پنجره نداشت. مثل ارسی‌های قدیم درک داشت، پر از شیشه‌های رنگارنگ. آفتاب عصر به این کلاس می‌تابید. چهره معصوم همکلاسی‌ها مثل نگین‌های خوشگل و شفاف یک انگشتر پربها به این ترتیب به چشم می‌خورد.

درس ساعت اول تجزیه و ترکیب عربی بود. معلم عربی پیرمرد شوخ و نکته‌گویی بود که نزدیک به یک قرن از عمرش می‌گذشت. همه هم سالان من که در شیراز تحصیل کرده‌اند او را می‌شناسند. من که دیگر به چشمم اطمینان داشتم، برای نشستن بر نیمکت اول کوشش نکردم. رفتم و در ردیف آخر نشستم. می‌خواستم چشمم را با عینک امتحان کنم.

مدرسه ما بچه اعیان‌ها در محلة لات‌ها جا داشت؛ لذا دورة متوسطه‌اش شاگرد زیادی نداشت.

مثل حاصل سن زده سال‌ به سال شاگردانش در می‌رفتند و تهیه نان سنگک را بر خواندن تاریخ و ادبیات رجحان می‌دادند. در حقیقت زندگی آنان را به ترک مدرسه وادار می‌کرد. کلاس ما شاگرد زیادی نداشت، همه شاگردان اگر حاضر بودند تا ردیف ششم کلاس می‌نشستند. در حالی که کلاس، ده ردیف نیمکت داشت و من برای امتحان چشم مسلح ردیف دهم را انتخاب کرده بودم. این کار با مختصر سابقه شرارتی که داشتم اول وقت کلاس سوءظن پیرمرد معلم را تحریک کرد. دیدم چپ چپ من به نگاه می‌کند .پیش خودش خیال کرد چه شده که این شاگرد شیطان بر خلاف همیشه ته کلاس نشسته است. نکند کاسه‌ای زیر نیم کاسه باشد .بچه‌ها هم کم و بیش تعجب کردند.

خاصه آنکه به حال من آشنا بودند. می‌دانستند که برای ردیف اول سال‌ها جنجال کرده‌ام. با این همه درس شروع شد. معلم عبارتی عربی را بر تخته سیاه نوشت و بعد جدولی خط‌کشی کرد. یک کلمه عربی را در ستون اول جدول نوشت و در مقابل آن کلمه را تجزیه کرد. در چنین حالی موقع را مغتنم شمردم. دست بردم و جعبه را درآوردم.

با دقت عینک را از جعبه بیرون آوردم و آن را به چشم گذاشتم. دسته سیمی را به پشت گوش راست گذاشتم. نخ قند را به گوش چپ بردم و چند دور تاب دادم و بستم.

درین حال وضع من تماشایی بود. قیافه یغورم، صورت درشتم، بینی گردن‌کش و دراز و عقابیم، هیچکدام با عینک بادامی شیشه کوچک جور نبود. تازه اینها به کنار، دسته‌های عینک، سیم و نخ قوز بالا قوز بود و هر پدر مرده مصیبت دیده‌ای را می‌خنداند، چه رسد به شاگردان مدرسه‌ای که بیخود و بی‌جهت از ترک دیوار هم خنده‌شان می‌گرفت.

خدا روز بد نیاورد. سطر اول را که معلم بزرگوار نوشت، رویش را برگرداند که کلاس را ببیند و درک شاگردان را از قیافه‌ها تشخیص دهد، ناگهان نگاهش به من افتاد .حیرت‌زده کچ را انداخت و قریب به یک دقیقه بروبر چشم به عینک و قیافه من دوخت.

من متوجه موضوع نبودم. چنان غرق لذت بودم که سر از پا نمی‌شناختم. من که در ردیف اول با هزاران فشار و زحمت نوشته روی تخته را می‌خواندم، اکنون در ردیف دهم آن را مثل بلبل می‌خواندم .مسحور کار خود بودم. ابداً توجیهی به ماجرای شروع شده نداشتم. بی‌توجهی من و اینکه با نگاه‌ها هیچ اضطرابی نشان ندادم، معلم را در ظن خود تقویت کرد. یقین شد که من بازی جدیدی درآورده‌ام که او را دست بیندازم و مسخره کنم!

ناگهان چون پلنگی خشمناک راه افتاد. اتفاقاً این آقای معلم لهجه غلیظ شیرازی داشت و اصرار داشت که خیلی خیلی عامیانه صحبت کند. همین‌طور که پیش می‌آمد با لهجه خاصش گفت:

«به به! نره خر! مثل قوال‌ها صورتک زدی؟ مگه اینجا دسته هفت صندوقی آوردن؟»

تا وقتی که معلم سخن نگفته بود، کلاس آرام بود و بچه‌ها به تخته سیاه چشم دوخته بودند، وقتی آقا معلم به من تعرض کرد، شاگردان کلاس رو برگردانیدند که از واقعه خبر شوند. همینکه شاگردان به عقب نگریستند و عینک مرا با توصیفی که از آن شد دیدند، یک مرتبه گویی زلزله آمد و کوه شکست .صدای مهیب خنده آنان کلاس و مدرسه را تکان داد. هروهر تمام شاگردان به قهقهه افتادند، این کار بیشتر معلم را عصبانی کرد. برای او توهم شد که همه بازیها را برای مسخره کردنش راه انداخته‌ام000 خنده بچه‌ها و حمله آقا معلم مرا به خود آورد. احساس کردم که خطری پیش آمده، خواستم به فوریت عینک را بردارم. تا دست به عینک بردم فریاد معلم بلند شد:

«دستش نزن، بگذار همین طور ترا با صورتک پیش مدیر ببرم. بچه تو باید سپوری کنی. ترا چه به مدرسه و کتاب و درس خواندن؟ برو بچه رو بام حمام قاپ بریز!»

حالا کلاس سخت در خنده فرو رفته، من بدبخت هم دست و پایم را گم کرده‌ام. گنگ شده‌ام. نمی‌دانم چه بگویم. مات و مبهوت عینک کذا به چشمم است و خیره خیره معلم را نگاه می‌کنم. این بار سخت از جا در رفت و درست آمد کنار نیمکت من. یک دستش پشت کتش بود، یک دستش هم آماده کشیدن زدن. در چنین حالی خطاب کرد: «پاشو برو گمشو! یا الله! پاشو برو گمشو!» من بدبخت هم بلند شدم. عینک همان‌طور به چشمم بود و کلاس هم غرق خنده بود. کمی خودم را دزدیدم که اگر کشیده را بزند به من نخورد، یا لااقل به صورتم نخورد. فرز و چابک جلو آقا معلم در رفتم که ناگهان کشیده به صورتم خورد و سیم عینک شکست و عینک آویزان و منظره مضحک شد. همینکه خواستم عینک را جمع و جور کنم دو تا اردنگی محکم به پشتم خورد. مجال آخ گفتن نداشتم، پریدم و از کلاس بیرون جستم.

آقای مدیر و آقای ناظم و آقای معلم عربی کمیسیون کردند و بعد از چانه زدن بسیار تصمیم به اخراجم گرفتند. وقتی خواستند تصمیم را به من ابلاغ کنند، ماجرای نیمه کوری خود را برایشان گفتم. اول باور نکردند، اما آنقدر گفته‌ام صادقانه بود که در سنگ هم اثر می‌کرد .وقتی مطمئن شدند که من نیمه کورم، از تقصیرم گذشتند و چون آقا معلم عربی نخود هر آش و متخصص هر فن بود، با همان لهجه گفت:

«بچه می‌خواستی زودتر بگی. جونت بالا بیاد، اول می‌گفتی. حالا فردا وقتی مدرسه تعطیل شد، بیا شاه‌چراغ دم دکون میرسلیمون عینک‌ساز!» فردا پس از یک عمر رنج و بدبختی و پس از خفت دیروز، وقتی که مدرسه تعطیل شد،‌ رفتم در صحن شاه چراغ دم دکان میرزا سلیمان عینک‌ساز. آقای معلم عربی هم آمد، یکی یکی عینکها را از میرزا سلیمان گرفت و به چشم من گذاشت و گفت نگاه کن به ساعت شاه چراغ ببین عقربه کوچک را می‌بینی یا نه؟. بنده هم یکی یکی عینک‌ها را امتحان کردم، بالاخره یک عینک به چشمم خورد و با آن عقربه کوچک را دیدم .پانزده قران دادم و آن را از میرزا سلیمان خریدم و به چشم گذاشتم و عینکی شدم.

چند ماه بود

چند ماه بود

که مادرم مرتب از من میخواست تا ازدواج کنم وتشکیل خانواده بدهم ویادآور می شد که سی ساله شدم من همه اش از زیر آن در میرفتم بلاخره اصرارهای مادرم به نتیجه نشست ومن تسلیم شدم وقبول کردم مادرم گفت:اگر دختری در نظر دارم بهش معرفی کنم تا دست به کار بشه گفتم: نه من کسی را در نظر ندارم .مادرم خوشحال گفت:اگر تو در نظرنداری من برات در نظر گرفتم دختر فریده خانم همین الان زنگ میزنم وقت میگیرم گوشی را برداشت وتماس گرفت!! خوشبختانه دختر فریده خانم نامزد کرده بود من اون روز از دست اصرارهای مادرم خلاص شدم روزها میگذشت خبری از مادرم نبود حرفی نمیزد یواش یواش دلم شور افتاد با خودم گفتم نکنه مادرم نتونه کسی را پیدا کنه اونقدر مادرم از تنهایی گفته بود که دیگه میترسیدم تنها بمونم ،مادرم صبحها پیاده روی می رفت وکلی دوست داشت یکی از خانمهایی که همراه مادرم پیاده روی میکرد دختری را نشان مادرم داد .مادرم هم بدون از دست دادن یک ثانیه با مادر دختر هماهنگ کرد وبرای بعد ازظهر قرار گذاشت تا برای دیدن دختر به منزل اونها برویم توی اداره بودم که مادرم زنگ زد وخبرداد .ساعت دو خونه اومدم دوش گرفتم کت وشلوار سرمه ای که به تازگی خریده بودم پوشیدم ادکلن زدم وهمراه مادرم راه افتادم سر راه گل خریده وسر ساعت پنج رسیدیم .با احترام ما را پذیرفتند وبه اتاق پذیرایی راهنمایی شدیم تعارف اولیه که تمام شد دختر خانم چای آورد از خجالت نتونستم نگاه کنم فنجان را از سینی برداشتم وتشکر کردم اسم مادر دختر مهناز بود مادرم اسم دختر را پرسید پروین خانم گفت:اسم دخترم پرستو ست .خوشم اومد نیم ساعت از ورودمان نگذشته بود که مادرم از پروین خانم خواست تا اجازه بده من با پرستو خصوصی صحبت کنم .اجازه صادر شد ومادرم ومهناز خانم از پذیرایی به اتاق خواب رفتند ومن وپرستو تنها شدیم سرم را بلند کردم توی چشمهاش معصومیت خاصی بود ومن شیفته این معصومیت شدم از نظر ظاهر کار تمام بود باید میدیدم اخلاقش چطوره از اب وهوا واطراف شروع کردیم به حرف زدن تا رسیدیم به اصل مطلب پرسیدم قصد شما از ازدواج چیه؟حرفم را گرفت وجواب داد تشکیل خانواده، بیرون اومدن از تنهایی به طور کل تغییر وتحول میخواهم یک زندگی بسازم که متعلق به من باشه کنار اینها گفت از بچگی عاشق لباس عروسه و همیشه دلش می خواسته لباس عروس بپوشه ار رک گویی پرستو خیلی خوشم اومد مخصوصا از حرف آخرش خنده ام گرفت بهش گفتم یک راز بهت بگم گفت: بگو گفتم :من هم از بچگی دلم میخواست لباس دامادی بپوشم هر دو باهم خندیدیم به توافق رسیدیم صدای خنده ما به گوش مادرها رسید مطمئن هستم مادرم قند توی دلش آب شد مراسم خواستگاری با خداحافظی ما تمام شد فردا مادرم با مهناز خانم تماس گرفت وجواب خواست جواب مثبت ادامه مراسم را پشت سر داشت بله برون ،نامزدی وبلاخره عقد وعروسی در عرض سه ماه من وپرستو خونه مشترکمان را ساختیم پرستو دختر کاملی بود همیشه خونه تمیز ومرتب غذا آماده وهرروز آراسته وزیبا!! از اینکه تا اون روز مجرد مونده بودم خیلی از دست خودم حرص میخوردم .تلاش میکردم تا آینده خوبی برای همسرم بسازم از روزیکه پرستو وارد زندگی من شد برکت حقوق من زیاد شد با حقوقی که داشتم قبلا به سختی خودم را اداره میکردم اما حالا با همان حقوق زندگی خوبی داشتم با گرفتن چند تا وام ماشینی خریدم تفریح ما بیشتر شد هیچ مشکلی نداشتیم حتی یادم نمیاد در عرض یک سال که از زندگی مشترکمان میگذشت یک برخورد یا دعوایی بین ما پیش اومده باشه .ورود یک نوزاد پسر گرمی وشیرینی بیشتری به خونه ما داد مخارج ما بالا رفت ومن ناچار برای تامین معاش خانواده ام با ماشین وارد آژانس شدم از صبح تا عصر توی اداره بودم ساعت شش خونه می اومدم با پرستو وپسرم سرگرم میشدم ساعت ده شب میرفتم آژانس تا دو سه صبح کار میکردم اوضاع مالی بهتری داشتیم من به خاطر پرستو وپسرم راضی بودم هرکاری انجام بدم .یکی از همین شبها دنبال مسافری رفتم مسافر زن بود با یک ساک کوچیک سوار ماشین شد پرسیدم کجا تشریف می برید؟با گریه گفت:شما برو بهت میگم .بی سروصدا راه افتادم چند خیابان که گذشتیم دوباره پرسیدم :کجا باید بروم ؟گریه کرد کنار خیابان توقف کردم گفتم تا مسیر را مشخص نکنید راه نمی افتم اگر هم جایی نمیروید من شما را همان جا که سوار کردم پیاده میکنم .اشک امان نمیداد یک کلمه حرف نزد نگاهش کردم زن زیبایی بود سنی هم نداشت جوان بود زمان میگذشت ومن هنوز نمیدونستم چی کار کنم کلافه شده بودم تا اینکه به حرف اومدگفت:آقا ببخشید من توی این شهر غریبم وکسی را ندارم از شهرستان اومدم آدرسی داشتم به اونجا رفتم ولی قوم وخویشم از اونجا اسباب کشی کرده ومن توی این شهر غریبم جایی برای رفتم ندارم نمیدونم کجا برم گفت وگریه کرد دلم به حالش سوخت مهمان نوازیم گل کرد وگفتم:ببخشید خانم اگر سوء تفاهم نشه بریم خونه ما من متاهل هستم وزن وبچه دارم تا فردا که نمیتونی توی کوچه باشی .خوشحال شد وگفت:مزاحم نباشم ؟گفتم :نه .وبه طرف خونه راه افتادم از بلاتکلیفی درآمدم وقتی پرستو این زن را دید شوکه شد وپرسید این دیگه کیه ؟ماجرا را تعریف کردم گفت: خیلی کار بدی کرد آوردیش خونه به تو چه مربوط بود که جایی داره یا نه تو باید اونو می بردی ترمینال تا برگرده شهرستان نه اینکه بندازی ور دلت بیاری خونه گیج شدم واز کارم پشیمان عذر خواهی کردم اما نگاه پرستو خشمگین تر از آن بود که ادامه بدهم .پرستو گفت: فورا زنگ بزن مادرت بیاد .گفتم :الان ساعت دو نصف شبه نمیشه .پرستو گفت:چطور من زابراه بشم ولی مادرت آب توی دلش تکون نخوره الان خودم زنگ میزنم وگوشی را برداشت وشماره مادرم را گرفت واز او خواست تا به خونه ما بیاد در این بین زن مهمان توی پذیرایی روی مبل نشسته بود ومتوجه مکالمه بین من وپرستو نبود .پرستو گفت: تو خجالت نکشیدی یک زن غریبه را که میگی نمیشناسی را آوردی خونه ؟ دلت خیلی سوخته بود می بردی خونه مادرت !!از کاری که کرده بودم پشیمان بودم ولی چاره ای هم نداشتم تنها ناجی من مادرم بود با آمدن مادرم مشاجره بین من وپرستو تمام شد مادرم پرستو را آرام کرد وخودش رفت توی پذیرایی با دیدن زن شوکه شد فریادی از شوق کشید وزنرا بغل کرد من وپرستو با تعجب شاهد این صحنه ها بودیم از مابین حرفهای اونها متوجه شدم که این زن دختر همکلاسی مادرم است از شباهت زیادی که به مادرش داشت مادرم اورا شناخته بود با آشنایی این دو اوضاع عادی شد پرستو اون موقع شب از همه با چای پذیرایی کرد ساعت سه را نشان میداد مادرم دست زن مهمان که افسانه نام داشت را گرفت وگفت:تو باید مهمان من بشی من هم از خدا خواسته با آنها همراه شدم اما مادرم گفت:نه پسرم تو صبح باید بری سرکار برای ما یک آژانس بگیر این جمله را طوری ادا کرد که من سریع زنگ زدم وآژانس خواستم نیم ساعت بعد من با خانواده ام در آرامش بودیم اون شب پر ماجرا گذشت فرصتی هم پیش نیامد تا از مادرم در باره مهمان ناخوانده سوال کنم چند روز گذشت مادرم به خونه ما اومد ومن را کناری کشید وگفت:مرد حسابی این کی بود که آورده بودی خونه ؟منظورم همون زنه است .گفتم دختر دوست شما؟گفت:خیلی ساده هستی من نه اون نه مادرش را می شناسم.پرسیدم پس با هم کجا رفتید ؟گفت: اون از من یک دستی خورد من با اون از خونه شما بیرون رفتم چون احساس خطر کردم وحس من هم درست بود اون تصمیم داشته برای اینکه به شوهرش ثابت کنه میتونه جواب خیانت را با خیانت بده قصد داشته با تو یا هرکسی که جلو راهش سبز بشه رفیق بشه تا از شوهرش انتقام بگیره تو شانس آوردی زنت به من زنگ زد افسانه به خیال اینکه من دوست مادرش هستم توی راه به من اعتراف کرد من هم تا میتونستم نصیحتش و کمکش کردم همان شب با افسانه رفتیم در خونه اش شوهرش داشت از نگرانی دق میکرد با دیدن من وافسانه خوشحال شد زن وشوهر را آشتی دادم وبه شوهرش سفارش کردم تا از افسانه مراقبت کنه ودست از پا خطا نکنه الان هم اومدم گوش تورا بکشم تا عبرت بشه دیگه از این کارها نکنی با مسافر اینقدر صمیمی نشو کار دستت میده این همه داستان می نویسند این همه تعریف میکنند برای آدمهایی مثل توست .با شنیدن حرفهای مادرم رفتم توی فکر اگر این زن موفق میشد از شوهرش انتقام بگیره زندگی من از بین میرفت زندگی مشترکی که با پرستو ساخته ام را داغون میکردخدا را شکر کردم که مادرم به دادم رسیده و من از همچین خطری جسته ام ...

داستان پرستوهای عاشق

داستان پرستوهای عاشق

- متشکرم دخترم... شما تنها با پدر و مادر این جا زندگی می کنین...؟!

- بله... یه خواهرم شهرستانه، یه برادرم هم خارج از کشور زندگی می کنه یه برادرم که با خونوادش توی تهرونه... اما خب گرفتار کار و زندگیه... چطور مگه؟!

- آخه تا جایی که (میلاد) برام گفته شما دانشجو هستین... اونوقت کی از پدر و مادر نگهداری می کنه...

- خودم... آقای فرحزادی...من تقریبا سه چهار ساله که به این وضعیت عادت کردم. یعنی از وقتی که برادر کوچکم هم ازدواج کرد و رفت البته قبلشم خیلی فرق نداشت چون از شش، هفت سال پیش که پدرم سکته کرد و زمین گیر شد من و مادرم بهش رسیدگی می کردیم و بعدشم که از چهار سال پیش مامان هم دچار ناراحتی قلبی شد و یه بارم که متاسفانه تصادف کرد و از اون به بعد علی رغم عمل جراحی با عصا مجبور شد راه بره و بعضی کارهای شخصی شونو نمی تونستن انجام بدن من فقط کمک می کردم.

- که این طور... خدا واقعا اجرت بده دخترم. جوونای حالا کمتر از این لطف و حوصله ها نسبت به پدر و مادرشون دارن. من خودم هم تا وقتی پدرم زنده بود، نگهش می داشتم... حتی خودم حمومش می کردم... با اون که براش پرستار گرفته بودم که بهش رسیدگی کنه اما خودم به کار شخصیش می رسیدم. و همسرش می گوید:

- بله... البته جون من و بچه ها رو تموم کردی آقا... هیچ وقت یادم نمی ره... ده، یازده سال اول زندگیم چقدر سختی کشیدم... هر جا می خواستیم بریم، باید اول کلی حرص و جوش می خوردیم که آقاجونو چیکارش کنیم...؟ آقاجونو پیش کی بذاریم... یه روز پرستار نبود یه روزم که بود آقاجون با پرستار مشکل داشت... آقای فرحزادی دلشون نمی یومد آقاشونو تنها بذارن...

- خانم باز شروع کردی... بیچاره پدرخدابیامرز من چه کار به کار ما داشت... اون که بنده خدا اصرار داشت بذاریمش آسایشگاه زندگیمونو بکنیم... من راضی نمی شدم... همه چی من از آقام بود... آقام چقدر برای من زحمت کشیده بود من یه پسرش بودم اون کاری که واسه من کرد برای دختراش نکرد. اونوقت می تونستم بی انصاف باشم و بذارمش آسایشگاه و توی خونه و زندگی اون با خونوادم راحت زندگی کنم.

- همچین می گین خونه که انگار بعدش همه اش مال ما شد... شما که الحمدا... بیشترشو بخشیدین به خواهراتون... همون خواهرهایی که اصلا به فکر باباشونم نبودن...

- ای بابا خانم ما حالا اومدیم این جا برای (میلاد)خواستگاری... این جا که جای این حرفا نیست... بس کن دیگه... خوبیت نداره...

میلاد از وقتی مادرش را در شش سالگی از دست داد و فقط دو سالی را که پیش پدربزرگ و مادربزرگ و عمه فروغ زندگی می کردند، آرامش داشت و بعد از آن، از وقتی رفعت پا به خانه آقای فرحزادی گذاشت، آزار و اذیتش هم رفته رفته افزوده شد. البته چند ماهی ظاهرسازی کرد... اما بعد، کاری کرد که آقای فرحزادی مجبور شد خانه پدری را رها کرده و به خاطر آسایش و راحتی همسر جدیدش خانه ای نزدیک خواهر او اجاره کند...

از آن روز به بعد میلاد هم دیگر رنگ آرامش را ندید، اگر چه بابابزرگ و مادربزرگ و عمه فروغ دلشان می خواست میلاد را پیش خودشان نگه دارند و تازه رفعت هم ته دلش راضی نبود، پسر شوهرش سربار زندگی او باشد اما فرحزادی رضایت نداد پسرش در خانه دیگری جز خانه پدر زندگی کند.فرحزادی مشغول دفتر و مغازه مقاطعه کاری بود و سال بعد هم که (مرجان) به دنیا آمد دیگر همه توجهش به عهد و عیال و دختر بچه تازه واردش بود و کم کم میلاد ماند و تنهایی هایش و اگر پا می داد وقتی به بهانه ای ایام تعطیل به خانه پدربزرگ می رفت، روزهای خوش تر داشت.

میلاد با هوش بود اما دل در گروی درس و مشق نمی سپرد. در عوض علاقه خاصی به تعمیر لوازم خانه داشت. آقای فرحزادی دلش نمی خواست پسرش از مدرسه گریزان باشد. میلاد هم از پدرش حساب می برد، اما وقتی دو سال بعد (منصور) و (مهشید) خواهر و برادر دوقلویش به دنیا آمدند دیگر، فرحزادی وقتی برای رسیدگی به مشکل میلاد نداشت. رفعت می دانست فرحزادی مرد کار و خانواده است... و هر چه سرش بیشتر گرم باشد بیشتر به خانواده جدید تعلق خاطر پیدا می کند... آن قدر که حتی از خانواده پدریش هم غافل شده بود... گاهی ایام عید سر می زد یا تماس تلفنی می گرفت... حتی وقتی فروغ ازدواج کرد چون می دانست که فروغ بالاخره به پدر و مادرش سر می زند، نیازی نمی دید خودش را نگران آنها کند... اما از وقتی مادرش فوت کرد و فروغ هم به خاطر کار شوهرش ناچار شد به شهرستان نقل مکان کند فرحزادی چاره ای ندید که به پدر پیرش رسیدگی کند. رفعت که می دانست با کمی گذشت می تواند صاحب ثروت پدرشوهر شود ناگهان از در محبت درآمد و شوهر را برانگیخت تا برای آسایش پدرش به خانه او نقل مکان کند. فرحزادی که خیال می کرد همسرش دلواپس پدر پیر اوست با او همراه شد... و بعد از آن که پیرمرد سکته کرد و حالش رو به وخامت گذاشت و قطعه زمین شهریار را به نام پسرش کرد... کم کم با اطمینان این که بقیه اموال او را هم صاحب خواهد شد مدتی از او پرستاری کردند...

اما آقابزرگ روز به روز زمین گیرتر شد و سکته دوم حال و روزش را بدتر از قبل کرد... آن قدر که نه قادر به راه رفتن بود و نه انجام کارهای شخصیش. رفعت که دیگر با وجود سه فرزند تحمل این وضعیت را نداشت... کم کم صدایش درآمد... اما چاره ای نبود... رفعت نمی دانست آقاجون چه طور دستش را خوانده و قبل از فوت چه آشی برای پسر و همسرش پخته است.وقتی آقاجون هم فوت کرد و وصیت نامه قانونیش که نزد وکیلش بود قرائت شد تنها کسی که پریشان شده بود رفعت بود. چون آقا جون به جز برخی اموال مثل زمین کرج و شمال که وقف کرده بود و سهم دخترانش که از خانه قدیمی عین الدوله پرداخت می شد، سند مغازه و خانه خودش را به نام (میلاد) زده بود.

(فرحزادی) با آن که غافلگیر شده بود ته دلش راضی و خشنود بود چون می دانست با وجود رفعت هرگز نمی توانست تا این اندازه نسبت به آینده میلاد زمینه اطمینان بخشی فراهم کند. میلاد 19 ساله بود و کم کم باید برای آینده اش فکر می کرد.

بعد از سربازی میلاد کرکره مغازه آقابزرگ را بالا کشید و پدرش هم طبقه بالای خانه را علی رغم میل رفعت برای او به طور مستقل آماده کرد. حالا صاحبخانه میلاد بود.میلاد، راحله را از همان سال های دور نوجوانی می شناخت مادر راحله دوست و همسایه صمیمی مادربزرگش بود. میلاد می دانست برادران راحله هم هرگز نسبت به پدر و مادرشان متعهد نبودند و راحله از همان نوجوانی درست زمانی که دانش آموز مدرسه بود تا امروز که 22 ساله است و دانشجوی حسابداری، به پدر و مادر پیر و بیمارش رسیدگی می کند. پدر راحله بازنشسته راه آهن است اما حقوق بازنشستگی او کفاف دارو و درمان او و همسرش را به زور می دهد و از آن جا که خانه دو طبقه قدیمی آنها در اصل یک خانه محسوب می شود امکان اجاره دادن یکی از طبقات هم وجود نداشته و راحله ناچار است به خاطر آن که هم از پدر و مادرش نگهداری هم مخارج زندگی و تحصیلش را تامین کند، در خانه کار کند. راحله به جز دو روز در هفته که دانشگاه می رود و آن روز معصومه خانم همسایه قدیمی دیوار به دیوار خانه شان حواسش به پدر و مادر تنهای اوست بقیه مواقع حساب و کتاب دو شرکت را به خانه می آورد، این کارها را هم از یکی از اساتیدش دارد که او را به شرکت هایی که می شناخت معرفی کرد تا راحله راحت تر بتواند به خانواده اش برسد. برای راحله پدر و مادر پیرش بیش از هرچیز اهمیت دارد، او تا امروز، خواستگاران مناسبی را به خاطر آنها از دست داد، اما هرگز خم به ابرو نیاورده. میلاد پدر و مادر راحله را دوست دارد، چون او را به یاد پدربزرگ و مادربزرگش می اندازند.

(فرحزادی) ته دلش از راحله خوشش می آمد... او خوب می فهمید که راحله همسر ایده آلی برای پسرش خواهد بود. به نظر او دختری که تا این اندازه برای خانواده اش از خودگذشتگی دارد، برای شوهرش همسر باگذشتی است اما رفعت خوش نداشت این وصلت سر بگیرد. برای همین قضیه بیماری پدر و مادر راحله و نگهداری از آنها را پیش کشید، راحله در همان برخورد نخست به خاطر حساسیت نسبت به خانواده اش نقطه ضعفش را به رفعت نشان داده بود... و او می دانست اگر کمی بیشتر او را بیازارد به نتیجه می رسد.

- خب... با این حساب خانوم... اگر شوهر کنین... اون وقت قراره پدر و مادرتون هم سرجهیزیه تون باشن، یا این که براشون تصمیم دیگه ای گرفتین؟

- منظورتون چیه؟ چه تصمیمی باید بگیرم؟!

- ببخشین ها... آسایشگاه سالمندان رو برای همچنین مواقعی گذاشتن...

- راحله احساس کرد دیگر قادر به تحمل نیست. از جایش برخاست. پدر راحله چندان متوجه حرف ها نشده بود اما مادر راحله که آرام صحبت می کرد، در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود تلاش کرد، راحله را آرام کند...

- نه خانوم ما مزاحم خوشبختی بچه مون نمی شیم. خونه رو می فروشیم یه جای کوچک تر می گیریم بعدشم یه پرستار... این دختر تا همین حالا هم وظیفه ای نداشته من دلم نمی خواد عمرش رو روی ما بذاره...

- این چه حرفیه مادر...؟ این خانوم و آقا معلومه که برای سر گرفتن وصلت نیومدن... تازه من اصلا حاضر نیستم زن پسری بشم که آنقدر بی اراده است و از اول که اومده اجازه داده هر چی می خوان خونوادش به ما توهین کنن...

- ببخشین اگه به خاطر دوستی مادرم با مادرتون نبود اصلا حاضر نمی شدم ازتون پذیرایی کنم من که اصراری برای ازدواج ندارم. یک سال دیگه درسم تموم می شه... تا اون وقتم اصلا قصد ازدواج ندارم. منو ببخشین. میلاد باز هم در سکوت نشسته بود. او به احترام پدرش چیزی نمی گفت اما خون خونش را می خورد. می خواست یک بار هم شده فرصت دهد تا چهره واقعی رفعت برای پدرش هویدا شود.

- میلاد دقایقی بعد آرام برخاست مقابل مادر راحله ایستاد و گفت:

- منو ببخشین خانم... به خدا نمی خواستم این طور بشه... اگه سکوت کردم به خاطر این نبود که جرات عمل نداشتم... به شما ثابت می کنم که میلاد زیر بار این حرفا نمی ره... شما هم درس تون را بخونین. راحله خانوم من با این که خودم ادامه تحصیل ندادم، راضی نیستم مسبب عدم پیشرفت شما باشم اما می خوام همین جا ازتون یه قول بگیرم... شما جلوی مادر به من قول بدین که منو به غلامی پدر و مادرتون قبول می کنین منم به شما قول می دم یه سال دیگه برگردم... قول می دم اون موقع دیگه اجازه ندم نه کسی حرفی بزنه نه به خودش اجازه توهین بده... این جا مجبور بودم به خاطر بابام کوتاه بیام. رفعت از وقتی توی زندگی ما پاگذاشت آرامش رو از ما گرفته، اما او سه تا بچه داره نمی خوام زندگی اونارو خراب کنم.

- مادر! شما یه چیزی بگین...

مادر راحله اشک هایش را پاک کرد. سرش را تکان داد. میلاد خم شد و چادر سفید مادر را بوسید و خداحافظی کرد و رفت.

راحله بغضش ترکید. آن شب راحله تا صبح نخوابید... او اشک می ریخت و در تاریکی به پدر و مادرش که هر کدام در گوشه ای از اتاق یکی روی تختخواب و دیگری روی زمین خوابیده بودند نگاه می کرد.

مادر هم آن شب نخوابید اما پلک هایش را روی هم گذاشته بود تا راحله متوجه او نشود. مادر آرام اشک می ریخت...

صبح که راحله می خواست داروهای مادرش را بدهد متوجه شد... مادر حالش خوب نیست راحله قرص زیر زبانی اش را آورد و زیر لب به رفعت و فرحزادی نفرین کرد.

(راحله) نمی توانست مادر را در آن حال رها کرده و به دانشگاه برود. آن روز باید از خیر کلاس می گذشت. تمام روز با خود فکر می کرد. عاقبت باید چه کرد؟ حرف های رفعت و بعد (میلاد) او را به فکر انداخته بود. فکر می کرد چرا (مینا) خواهر بزرگش بعد از پنج سال هنوز تصمیم ندارد برای دیدن پدر و مادر بیمارش به ایران بیاید، چرا داداش (رضا) که سالی دو سه بار همسرش را تا شمال نزد خانواده اش می برد، سالی هفت هشت بار هم پذیرایی فامیل او در خانه اش است، وقت ندارد لااقل ماهی یک بار یا دو ماهی یک بار به خانواده خودش سر بزند و یا چرا داداش (رامین) هر وقت که با زنش به تهران می آید، یک بند حرف فروش خانه را پیش می کشد، بالا رفتن قیمت ملک و نفع در کوبیدن آن ساختمان قدیمی و بنا کردن چند دستگاه آپارتمان؟!

_ _ _

- زنگ زدم آقای دکتر پورمند یه سر بیان فشارتون رو بگیرن یه معاینه ای بکنن. فکر کنم دلتون هواشون رو کرده ها...

صدای زنگ آمد مادرجون...

- من که صدای زنگ نشنیدم.

- اما من شنیدم مادرجون...

- خب بگو حوصله شنیدن حرفم رو نداری...

- چرا چرا... دارم مادر اما حرف های خوب بزنین... دوباره ناراحت می شم. دیدین راستی راستی در می زدن...

(دکتر پورمند) مثل همیشه آرام، خونسرد و مهربان فشارخون مادر (راحله) را گرفت و بعد با وسواس، پدر راحله را معاینه کرد.

- حاج آقا این روزها کمتر حرف می زنن... چیکارشون کردین حاج خانم؟!

- چی بگم... یه هفته ای هست که فقط وقتی آب می خواد به زبون می یاره و بقیه چیزها رو با اشاره به ما نشون می ده...

دستش را از روی قلب پدر راحله برداشت بعد هم گوشی را از داخل گوش هایش و گفت:

- حاج آقا زیاد وضعش خوب نیست چه اتفاقی افتاده... به نظر می رسد... دوباره در وضعیت بحران قرار داره... غذا می خوره...؟ داروهاش رو به موقع خورده؟

- بله آقای دکتر...

- باید حتما بستری بشه...

- یعنی چی... وضع شون خوب نیست... اصلا خوب نیست همین امروز باید بستری بشه راحله خانم.

(راحله) مضطرب و عصبی متعجب با دهان باز به پدرش خیره مانده بود. به نظر نمی رسید پدر حالش بد باشد... عصر همان روز پدر در بیمارستان بستری شد.

(رامین) چند ساعت بعد و (رضا) فردای آن روز بالای سر او بودند... معلوم نشد چه کسی به (مینا) خبر داده بود که دو شب بعد از (فرانکفورت) خود را به پدر رساند.

(راحله) عصبانی بود نمی توانست خواهر و برادرانش را درک کند او خوب می دانست آنها برای پدر نیامده اند... پدر سه شب بعد درگذشت... هفت پدر نگذشته بود که برادران تصمیم گرفتند خانه پدری را بفروشند... (راحله) مقاومت می کرد... اما آنها مادرشان را بهانه کردند که دیگر سخت است در خانه ای زندگی کند که توالت آن توی حیاط قرار گرفته است.

خانه پدری فروخته شد سهم مادر و راحله را دادند... قرار بود، آپارتمانی برای آنها خریده شود اما قرارها خیلی زود فراموش شد... وقتی حساب ها بسته شد همه رفتند و (راحله) بار دیگر تنها ماند...

(راحله) را خوب می شناختم... آدمی نبود که تن به خستگی دهد. باورش مشکل بود اما یک آپارتمان رهن کرد... وام گرفت کار چند شرکت را خانه آورد... به سختی تلاش می کرد و در اوقاتی که اداره بود از مادرش پرستاری می کرد...

از بر و بچه های دانشگاه تقریبا همه هم دوره ای های ما ازدواج کرده بودند، اما (راحله) حاضر نبود مادرش را ترک کند... حاضر نبود حتی به دوری او فکر کند. (میلاد) را یک بار در پیچ کوچه مان دیده بودم. درباره او از (راحله) شنیده بودم اما باورم نمی شد، بعد از گذشت هفت هشت سال او دوباره پا به این محل بگذارد. چند بار سرتاسر کوچه بن بست را رفت و برگشت... زنگ خانه قبلی (راحله) را نواخت، مردد بودم پایین بروم یا نه... می دانستم که راحله دلش با (میلاد) است اما از زخم زبان های نامادری او هنوز ناراحت و دلگیر است.

- ببخشین آقای فرحزادی!

- بله...

- سلام دنبال (راحله) هستین؟

- بله شما؟!

- من دوست و همسایه سابقشون هستم... اونا خیلی وقته از این جا رفتن. این جا رو برادراش فروختن... مدتی اجاره نشین بودن اما یکی دو سالی هست که قسطی یه آپارتمان خریده و با مادرش زندگی می کنه...

- کجا خانوم...؟ آدرسی دارین؟

- می دونم... من راجع به شما از راحله شنیدم اما...

- پس می دونین که من اومدم تا به قولم عمل کنم الان پنج شش سالی هست که می یام و می رم اما کسی از اونا خبر نداره...

- ما این جا رو اجاره داده بودیم تازگی برگشتیم، چند وقتی شهرستان بودیم. اما من آدرس (راحله) رو دارم. ولی خونوادتون قبول می کنن که...

- دیگه کسی نیست که بخواد واسه من تصمیم بگیره... پدرم به خاطر بیماریش سه سال پیش با زن و بچه هایش رفتن آلمان موندگار شدن، نمی خوام فرصتم از دست بره. من جز (راحله) هیچ وقت، هیچ کسی رو در نظر نگرفتم.

خاطره انگیزترین و صمیمی ترین مجلس عروسی آن هم در هوای خوش اردیبهشت ماه زیر درختان بهار نارنج در باغ (فرحزاد) تنها با حضور 14 نفر از آشنایان، از آن مراسمی بود که نمی شود از یاد برد.

مادر (راحله) اشک هایش را پاک می کرد اما نشاط و شادابی از چهره تکیده و بیمارش می بارید... (راحله) و (میلاد) دو پرستوی عاشق آشیانه عشقشان را بنا کردند.

مناجات گنجشک با خدا

مناجات گنجشک با خدا

گنجشک با خدا قهر بود…….روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد…..

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.

گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفت ه بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست.

سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی.

گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.

خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت …

های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد …

"بچــه مردم (1)"

"بچــه مردم (1)"

خوب من چه می‌توانستم بکنم؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگهدارد. بچه که مال خودش نبود. مال شوهر قبلی‌ام بود، که طلاقم داده بود و حاضر هم نشده بود بچه را بگیرد. اگر کس دیگری جای من بود چه می کرد؟ خوب من هم می بایست زندگی می کردم. اگر این شوهرم هم طلاقم می داد چه می کردم؟ ناچار بودم بچه را یک جوری سر به نیست کنم. یک زن چشم و گوش بسته، مثل من، غیر از این چیز دیگری بفکرش نمی رسید، نه جائی را بلد بودم، نه راه و چاره‌ای می دانستم. نه اینکه جائی را بلد نبودم. می دانستم می شود بچه را بشیرخوارگاه گذاشت یا بخراب شده دیگری سپرد. ولی از کجا که بچه مرا قبول می کردند؟ از کجا می‌توانستم حتم داشته باشم که معطلم نکنند و آبرویم را نبرند و هزار اسم روی خودم و بچه‌ام نگذارند؟ از کجا؟ نمی‌خواستم باین صورت‌ها تمام شود. همان روز عصر هم وقتی کار را تمام کردم و بخانه برگشتم و آن چه را که کرده بودم برای مادرم و دیگر همسایه‌ها تعریف کردم؛ نمی دانم کدام یکی‌شان گفتند «خوب، زن، می خواستی بچه‌ات را ببری شیرخوارگاه بسپری یا ببریش دارالایتام و…» نمی دانم دیگر کجاها را گفت. ولی همان وقت مادرم باو گفت که «خیال می کنی راش میدادن؟ هه!» من با وجود اینکه خودم هم بفکر اینکار افتاده بودم، ‌اما آن زن همسایه‌مان وقتی این را گفت، باز دلم هری ریخت تو و بخودم گفتم «خوب زن، تو هیچ رفتی که رات ندن؟» و بعد بمادرم گفتم «کاشکی این کارو کرده بودم.» ولی من که سررشته نداشتم. من که اطمینان نداشتم راهم بدهند. آن وقت هم که دیگر دیر شده بود. از حرف آن زن مثل اینکه یک دنیا غصه روی دلم ریخت. همه شیرین زبانی های بچه‌ام یادم آمد. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. و جلوی همه در و همسایه‌ها زار زار گریه کردم. اما چقدر بد بود! خودم شنیدم یکیشان زیر لب گفت «گریه هم می‌کنه! خجالت نمی‌کشه…» باز هم مادرم بدادم رسید. خیلی دلداریم داد. خوب راست هم می گفت، من که اول جوانیم است چرا برای یک بچه این قدر غصه بخورم؟ آن هم وقتی شوهرم مرا با بچه قبول نمی کند. حالا خیلی وقت دارم که هی بنشینم و سه تا و چهار تا بزایم. درست است که بچه اولم بود و نمی باید این کار را می کردم؛ ولی خوب، ‌حالا که کار از کار گذشته است. حالا که دیگر فکر کردن ندارد. من خودم که آزار نداشتم بلند شوم بروم و این کار را بکنم. شوهرم بود که اصرار می‌کرد. راست هم می گفت نمی خواست پس افتاده یک نرخر دیگر را سر سفره‌اش ببیند. خود من هم وقتی کلاهم را قاضی می کردم باو حق می دادم. خود من آیا حاضر بودم بچه‌های شوهرم را مثل بچه‌های خودم دوست داشته باشم؟ و آن ها را سر بار زندگی خودم ندانم؟ آن ها را سر سفره شوهرم زیادی ندانم؟ خوب او هم همین طور. او هم حق داشت که نتواند بچه مرا، بچه مرا که نه، بچه یک نره خر دیگر را ـ بقول خودش ـ سر سفره‌اش ببیند. در همان دو روزی که بخانه‌اش رفته بودم همه‌اش صحبت از بچه بود. شب آخر خیلی صحبت کردیم. یعنی نه اینکه خیلی حرف زده باشیم. او باز هم راجع به بچه گفت و من گوش دادم. آخر سر گفتم «خوب، می گی چکنم؟» شوهرم چیزی نگفت. قدری فکر کرد و بعد گفت «من نمی دونم چه بکنی. هر جور خودت می دونی بکن. من نمیخام پس افتاده یه نره‌خر دیگرو سرسفره خودم ببینم.» راه و چاره‌ای هم جلوی پایم نگذاشت. آن شب پهلوی من هم نیامد. مثلاً با من قهر کرده بود. شب سوم زندگی ما با هم بود. ولی با من قهر کرده بود. خودم می دانستم که می خواهد مرا غضب کن تا کار بچه را زودتر یکسره کنم. صبح هم که از در خانه بیرون می رفت گفت «ظهر که میام دیگه نبایس بچه رو ببینم، ها!» و من تکلیف خودم را از همان وقت می دانستم. حالا هر چه فکر می کنم نمی توانم بفهمم چطور دلم راضی شد! ولی دیگر دست من نبود. چادر نمازم را بسرم انداختم دست بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانه بیرون رفتم. بچه‌ام نزدیک سه سالش بود. خودش قشنگ راه می رفت. بدیش این بود که سه سال عمر صرفش کرده بودم. این خیلی بد بود. همه دردسرهاش تمام شده بود. همه شب بیدار ماندن هاش گذشته بود و تازه اول راحتی‌اش بود. ولی من ناچار بودم کارم را بکنم. تا دم ایستگاه ماشین پا بپایش رفتم. کفشش را هم پایش کرده بودم. لباس خوب‌هایش را هم تنش کرده بودم. یک کت و شلوار آبی کوچولو همان اواخر، شوهر قبلی‌ام برایش خریده بود. وقتی لباسش را تنش می کردم این فکر هم بهم هی زد که «زن، دیگه چرا رخت نوهاشو تنش می کنی؟» ولی دلم راضی نشد. می‌خواستمش چه بکنم؟ چشم شوهرم کور، اگر باز هم بچه‌دار شدم برود و برایش لباس بخرد. لباسش را تنش کردم. سرش را شانه زدم. خیلی خوشگل شده بود. دستش را گرفته بودم و با دست دیگرم چادر نمازم را دور کمرم نگه داشته بودم و آهسته آهسته قدم برمی داشتم. دیگر لازم نبود هی فحشش بدهم که تندتر بیاید. آخرین دفعه‌ای بود که دستش را گرفته بودم و با خودم بکوچه می بردم. دو سه جا خواست برایش قاقا بخرم. گفتم «اول سوار ماشین بشیم بعد برات قاقا هم می خرم» یادم است آن روز هم مثل روزهای دیگر هی از من سؤال می کرد. یک اسب پایش توی چاله جوی آب رفته بود و مردم دورش جمع شده بودند.