-
مشق عشق
سهشنبه 21 آذرماه سال 1385 19:13
عشق یعنی : خواستن ، اما نگفتن عشق یعنی : سوختن ، اما ساختن عشق یعنی : طغیان دل، اما لب فرو بستن عشق یعنی : با چشم دلسخن گفتن و با حسرت سکوت کردن عشق یعنی : راز ، رازی که حتی معشوق نیز نداند. عشق یعنی : خواستن برای دوست ، زیستن برای دوست ، بودن برای دوست ، مردن برای دوست بی آن که باشی و بخواهی که باشی عشق یعنی : مناجات...
-
دیوونه ی شما
سهشنبه 21 آذرماه سال 1385 19:10
برو تنها شی دیوونه ی ما شی برو که باورت نشد اینجوری رسوا شی اشک مارو هر دفعه، هی در آوردی در آوردی آخرش غصه ی ما رو تو نخوردی که نخوردی تو هزار جور واسه ما وارد فلسفه بافتی تو هزار جور ما رو چرخوندی تا ما رو خوب شناختی دیدی با حرف می شه گول زد دل ما رو ماکه هیچی چی جواب می دی خدا رو اگر صد سال خدا خدا کنی دیگه کی مثل...
-
پسر خارکن با ملا بارزجان (قسمت سوم )
شنبه 18 آذرماه سال 1385 19:26
«پدرجان! هر چه می گردم پیداش نمی کنم. انگار یک دفعه آب شده و رفته تو زمین.» ملابارزجان گفت «بیا گوسفند را نگه دار تا خودم بیایم چاقو را پیدا کنم.» دختر با خوشحالی رفت تو حیاط, افسار گوسفند را گرفت و منتظر ماند تا پدرش برود توی خانه. بعد, سر در گوش گوسفند گذاشت و گفت «زود من را بزن زمین و فرار کن.» گوسفند تا این را...
-
عشق یعنی... !!!
شنبه 18 آذرماه سال 1385 19:17
پسربه دخترگفت:دوستم داری؟!اشک ازچشمای دخترجاری شد،می خواست بره کهپسردستشوگرفت واشکاشوپاک کردوگفت:اگه دوستم نداری اشکال نداره مهم اینه که من دوستت دارم وطاقت دیدن اشکاتوندارم...دخترسرشوپایین انداخت و گفت :میدونی چیه؟من دوستت ندارم.من...من بدجوری عاشقت شدم.پسردستای دخترورها کردوباقیافه ای غمگین...
-
میدانم شبی
شنبه 18 آذرماه سال 1385 19:16
مــن که میدانم شبی عمرم به پایان می رسد نوبت خامو شی مـن سهل و آســـان می رسد من که میدانم که تـا سر گرم بزم و مستی ام مرگ ویرانگر چه بی رحم و شتابان می رسد من که میدانم به دنیا اعتباری نیست نیست بین مرگ و آدمی قول و قراری نیست نیست من که میدانم اجل نا خوانده و بیداد گر سر زده می آید و راه فراری نیست نیست پس چرا عاشق...
-
اعتماد بنفس واقعی
شنبه 18 آذرماه سال 1385 19:14
اعتماد بنفس حقیقی یک حس درونی می باشد بدون وابستگی به جهان خارج، رویدادها، موفقیتها، شکستها و افراد دیگر. اما عزت نفس و اعتماد بنفس واقعی بسیار نادر و نایاب میباشد زیرا اغلب اعتماد بنفسها کاذب و نقابی برای پنهان سازی اعتماد بنفس پایین میباشد. اعتماد بنفسهای غیر واقعی را میتوان در موارد زیر یافت: *اعتماد بنفسهای کاذب:...
-
هیشکی نگفت....
شنبه 18 آذرماه سال 1385 19:13
هیشکی نگفت یه دختره تنها تو این شهر شلوغ بین نگاه هرزه مردم سرتاپا دروغ چه حالی داشت وقتی همه آرزوهاش مرده بودن وقتی که دست های پلید آبروشو برده بودن هیشکی نفهمید چی کشید وقتی که مرگشو می دید توی هجوم نعره ها هیشکی صداشو نشنید بدون دروغ نیست این حرف ها داره صحت همه ماها شدیم یه مار چهار و سه خط ماییم وارث درد ماییم...
-
گذر لحظه ها
شنبه 18 آذرماه سال 1385 19:11
امروز وقتی از زیر یک درخت عبور می کردم صدای زیبایی گوشم را نوازش داد . اری صدا صدای خرد شدن برگهای مرده زیر پای من بود . نگاهی به درخت کردم هنوز درخت برگهای سبز داشت که به انسان شادی می داد. می خواهم برایتان در باره برگ بگویم برگی که از تولد تا بعد از مرگ همیشه زیباست . اری وقتی برگ تولد می شود با ان رنگ سبز زیبایش به...
-
رمز موفقیت
شنبه 11 آذرماه سال 1385 17:10
چیزی به خاطر نمی اورم نمی توان گفت حقیقت است یا رویا می خواهم از اعماق وجودم فریاد بکشم. اما این سکوت مرگبار مانع میشود اکنون که جنگ در درون من به پایان رسیده بیدار می شوم اما نمی توانم چیزی ببینم چیز زیادی از عمرم باقی نمانده و اکنون هیچ چیز جز درد واقعیت ندارد به امید مرگ نفسم را در سینه حبس می کنم آه ای خدای من مرا...
-
بنام آنکه "هست" , تا "هست" ما "بود" شود
شنبه 11 آذرماه سال 1385 17:09
تقدیم به : آنکه یادش دلم را قربانی طوفان خاطرش میکند! در انتظار صبحم , خورشید من! درآئی آیا شود که شعری از غربتم سرایی؟! از یاد چشم مستت , از قلب مخملینت آسان گذر نمودم , اما تو با وفائی هجران کرده پیرم , در بند غم اسیرم شوقت شده امیدم , زیرا تو با صفائی فریاد احتیاجم , بیمار لاعلاجم دستم به دامن تو , طبیب من کجائی؟...
-
پسرم.........دخترم..........
شنبه 11 آذرماه سال 1385 17:08
قسط توهین ندارم فقط جنبه طنز دارد فقط این متن سلام... و اما با اینکه پسرم و پسر پرست...ولی نوبتی هم که باشه نوبت پسرهاست فقط یادتون باشه... تعداد خیلی کمی از پسران شامل این متن می باشند: +-+-+-+-+-+- +-+-+-+-+ - دختر ها و پسر ها چگونه نیمرو درست می کنند +-+-+-+-+-+- +-+-+-+-+ - دخترها توی ماهیتابه روغن میریزن اجاق گاز...
-
فریاد
شنبه 11 آذرماه سال 1385 17:07
مشت می کوبم بر در پنجه می سایم بر پنچره ها من دچار خفقانم، خفقان من به تنگ آمده ام ، از همه چیز بگذارید هواری بزنم، آی! با شما هستم ! این درها را باز کنید! من به دنبال فضایی می گردم لب بامی لب کوهی لب صحرایی که درآنجا نفسی تازه کنم آه! می خواهم فریاد بلندی بکشم که صدایم به شما هم برسد! من به فریاد،همانند کسی که نیازی...
-
سلام به همه دوستان
شنبه 11 آذرماه سال 1385 17:06
دو چیز را هیچوقت فراموش مکن 1- خدا را 2- مرگ را دو چیز رو همیشه فراموش کن : 1- به کسی خوبی کردی 2- کسی به تو بدی کرد یک : درمجلس وارد شدی زبان نگه دار دو : درسفره حاضرشدی شکم نگه دار سه : درخانه ای وارد شدی چشم نگه دار دنیا دوروز است : یک روز با تو ویک روز برعلیه تو روزی که باتوست مغرور نباش وروزی که برعلیه توست صبور...
-
روانشناسی زنان
شنبه 11 آذرماه سال 1385 17:05
مغزهای مردان راه حل گرا و مغزهای زنان فرایند گرا قسمت دوم بی جهت نبست که زن ها همیشه شکایت می کنند که مردها حرف آنها را قطع می کنند و به آنها اجازه صحبت نمی دهند. به زعم یک زن، پیشنهاد راه حل پیوسته مرد نشان می دهد که او همیشه می خواهد حق به جانبش باشد. و دیگر این که مرد همیشه گمان می کند که زن در اشتباه است. از سوی...
-
تبر
شنبه 11 آذرماه سال 1385 17:05
به هیزم شکن ماهری کاری دریک تجارتخانه بزرگ چوب پیشنهاد شد و اون قبول کرد. حقوق پیشنهادی و همه شرایط کار فوق العاده بود و به همین خاطر هیزم شکن عزمش رو جزم کرد که تمام تلاشش رو بکنه و کار رو به نحو احسن انجام بده. کارفرما یه تبر بهش داد و بعد هم اونو به محل کارش برد. روز اول 15 تا درخت رو انداخت. کارفرما برای کار خوبش...
-
می توانم
شنبه 11 آذرماه سال 1385 17:04
می توانم قلبی داشته باشم مانند آینه پاک و صاف که نوانیت عشق الهی در آن تجلی کند . می توانم همه نوع بشر از هر رنگ و زبان و نژادی را دوست داشته باشم زیرا آنها مخلوق معشوق روحانی من هستند . می توانم غم ها را فراموش کنم و آماده حل مشکلات باشم . می توانم آنقدر قلبم را سرشار از عشق کنم که دیگر جایی برای کدورت و دلخوری نماند...
-
روشهای متوقف کردن غر زدن خانمها
شنبه 11 آذرماه سال 1385 17:02
راه غلط یک شب آقا تنها به این خاطر که مطمئن شود همسرش پشت در منتظر اوست، از سر کار خود دیر تر به خانه بر می گردد. قبل از این که این فرصت را پیدا کند که کفش هایش را در بیاورد، خانم از او اینچنین پذیرایی می کند: خانم: تو واقعا ظالمی، چرا اینقدر دیر کردی؟ می خواستی باز هم از من دوری کنی؟ از دست من خسته شدی، نه؟ آقا:...
-
( خورشید کوچولوی عاشق )
سهشنبه 7 آذرماه سال 1385 18:28
دوست دارم تا ابد ... من از قصه زندگی ام نمیترسم من از بی تو بودن و به یاد تو زیستن و تنها از خاطرات گذشته تغذیه کردن می ترسم . ای بهار زندگی ام اکنون که قلبم مالامال از غم زندگیست اکنون که پاهایم توان راه رفتن ندارد برگرد باز هم به من ببخش احساس دوست داشتن جاودانه را باز هم آغوش گرمت را به سویم بگشا باز هم شانه هایت...
-
برای تو به خاطر تو .....
سهشنبه 7 آذرماه سال 1385 18:27
در حالیکه لبانم بسته است و خاموشم برای تو من زنده ام در حالیکه اشکهایم را پنهان میکنم اما در دلم فروزان می ماند فانوس خواستن و عشق برای تو به خاطر تو زندگی آورده است کتاب روزهای گذشته را و خاطرات بسیاری مارا احاطه کرده است بی پرسش چه بسیار پاسخ یافتم دیدیم که چه میخواستیم و چه به دست آوردیم اما در دل فروزان می ماند...
-
او را می شناسم !
سهشنبه 7 آذرماه سال 1385 18:26
در دور دستها کسی را می شناسم که قلبی به وسعت دریا دارد و تبسم لبانش گلچینی از غنچه های نو شکفته است ... دستهایش به اندازه ای تمام کهکشانها جای دارد ... قدمها و نگاههای عاشقانه اش را می شناسم ... قدمهایش استوار است و نگاهش پر از یاس محبت ... او را که وجودش سرشار از آبی بی کران است ...آری او را می شناسم ... در دور...
-
دلم تنگ است برایت ... !
سهشنبه 7 آذرماه سال 1385 18:26
دلم تنگ است برایت ... به آسمون خاطرات اوج می گیرم ... به لحظه های با تو بودن میرسم ... به لحظه های ناب عاشقی ... نوازشها ... بوسه ها ... حرفهای عاشقونه ... دلم تنگ است برایت ! دوباره اوج می گیرم ... بالاتر ... میرسم به اوج خاطرات ... آه ... خدایا ... او نیست... فقط جداییست ... آری به جدایی میرسم ... به لحظه های تلخ بی...
-
کاشکی عاشقت نمی شدم ...
سهشنبه 7 آذرماه سال 1385 18:25
کاشکی عاشقت نمی شدم ... دیوونه و چشم به راهت نمی شدم ... کاش میشد فراموشت کنم ... آتش عشقت را خاموش کنم ... کاشکی در گلستان زندگی ای گل سرخ نمی چیدمت ... تا که از عشق و داغ دوریت محزون و پریشون نمی شدم ... کاشکی عاشق نمی شدم ... ای فدای تو همه دل و جان ... به آتش می کشم از عشقت جهان را ... به زیر پاهایت پر پر می کنم...
-
وقت رفتنت رسیده ... هوای تازه تنهایی رسیده
سهشنبه 7 آذرماه سال 1385 18:23
وقت رفتنت رسیده ... ... هوای تازه تنهایی رسیده ... ... مرا ببوس برای آخرین بار ...بغلم کن دیوونه وار ... برایت چند تا شعر نوشتم به یادگار ...... تو قلبم زندونی میکنم حرفهای موندگار ... به اون درخت تکیه کردم که اسم ما کنده شده ... دل من دیگه طاقت نمیاره ... از آوارگی خسته شده ... هوای تازه می خوام ... نفسم تو سینه بسته...
-
دختر تنها
سهشنبه 7 آذرماه سال 1385 18:22
تو بارونی برای کویر تشنه ی تنم... زیبا و مهربونی مثل رویا ... مثل گلها تازه و پاکی مثل آبی آسمون زلال و صافی ... تو معنای هر واژه ای در دفتر من... از عشق تو جون گرفته این شعر های من ... تو مثل سر پناهی برای من پیاده ... پس سر پناهم باش ای تنها پناه من ...با من بمون همیشه ... من اون دختر تنهام که کسی رو جز تو نداره ......
-
من عاشق تو هستم بدون تو می میرم ...
سهشنبه 7 آذرماه سال 1385 18:20
تو همان عشقی برای منه بی کس و تنها ... تو همان همسفری برای منه مسافر راه ... من تو رو می خوام ... فقط تو رو ... میدونم سهم من از عشقت فقط خاطرهاست ! بی قرار و دلواپسم ... من دیوونه توام ... تویی هم نفسم ! عاشق تو منم ... من ... اینو خوب بدون ... برای خواب من لالایی بخوان ... برای گریه هایم شانه هایت را هدیه کن ......
-
چه کسی به جز من ...
سهشنبه 7 آذرماه سال 1385 18:20
چه کسی به جز من دیوونه میشه واسه چشمات ... جون میده واسه ناز نگاهت ... چه کسی به جز من به یادت شبها غزل می خوانه ... عاشق توست برات می میره ... چه کسی به جز من برات شعر عاشقونه می نویسه ... یه تار موی تو رو به دنیا نمیده ... چه کسی به جز من برات دل تنگ میشه ... چشماش بارونی میشه وقتی یاد تو می افته ... چه کسی به جز من...
-
دوستت دارم ...
سهشنبه 7 آذرماه سال 1385 18:17
دوستت دارم ... دوستت دارم ... هر لحظه ... هر نفس به یادتم ... با دیدن تو شاد میشم ... بهار میشه دنیای من ...پر از خاطره میشه لحظه هایم ... دوستت دارم ... دوستت دارم ... همیشه بمون عاشق من ... با دیدن تو شاد میشم ... تند تند میزنه قلب من ... رنگارنگ میشه لحظه های من ... دوستت دارم ... دوستت دارم ... دوستت دارم دیوانه...
-
پسر خارکن با ملا بارزجان (قسمت دوم )
دوشنبه 22 آبانماه سال 1385 18:39
ملابارزجان خواست پسر خارکن را امتحان کند. گفت «بیا رمز را بخوان ببینم خوب یاد گرفته ای یا نه؟» پسر گفت «سفیدیش را بخوانم یا سیاهیش را؟» ملابارزجان گفت «این حرف یعنی چه؟ بخوان ببینم!» پسر دوباره گفت «سفیدیش را بخوانم یا سیاهیش را؟» ملابارزجان مطمئن شد پسر خارکن از رمز و رازش سر در نیاورده و به او گفت «حالا که بعد از...
-
آرزوی من: آزادی!
دوشنبه 22 آبانماه سال 1385 18:37
اگر میدانستم عشق پایانی دارد هیچگاه عاشق نمیشدم! اگر میدانستم معنای عشق بی وفایی و دلشکستن است در همان لحظه اول که دلم را به تو هدیه دادم آن را از تو پس میگرفتم.... اگر میدانستم روزی از من سرد و خسته می شوی در همان لحظه اول آشنایی مان قید تو را میزدم.... من عشق را نمیخواستم من محبت و دوست داشتن را میخواستم.... من وفا...
-
اما من دوستت دارم...!
دوشنبه 22 آبانماه سال 1385 18:37
تو نگو ... اما من میگویم که دوستت دارم عشقمان با کلمه دوستت دارم آغاز شد اما نمیدانم چرا تو همان دوستت دارم گفتنهایت را نیز فراموش کرده ای و دیگر بر زبان نمی آوری . عزیزم نمیدانی زمانیکه این کلمه مقدس را بر زبان می آوردی در قلبم چه غوغایی به پا میشد. تش قلبم بیش از همیشه تندتر میشد. آن زمان بیشتر از هر لحظه ای احساس...