غذا خوردن شرطهایی دارد.
چنانچه دستهایتان را شسته باشید، صرفاً پیش شرط خوردن را به جای آوردهاید، در زیر ۱۲ شرط درست خوردن را بسیار فشرده، اما ساده آوردهایم.
۱) بیش از نیاز بدنتان غذا نخورید تا کالری اضافی دریافت نکنید.
۲) در تنظیم برنامه غذاییتان بکوشید تا مصرف میوه و سبزیهای خام از قلم نیفتد.
۳) تا حد امکان از خوردن غذاهای حاضری (فست فود) خودداری کنید، مگر این که دیگر چارهای نباشد.
۴) آهسته خوردن و جویدن کامل غذا را دست کم نگیرید، به ویژه برای کسانی که چاق هستند و یا اضافه وزن دارند.
۵) توصیه پنجم خوردن تا رفع گرسنگی است، نه این که تا میتوانید شکم خود را پُرکنید. بسیاری از ما هنوز فرق بین سیری و پُری را نمیدانیم.
۶) گرچه وقت خوردن صبحانه و ناهار و شام تا حدود زیادی مشخص است، اما در سایر ساعات نیز بهتر است غذا را با فواصل معین میل کنید.سبزی و میوه فراوان مصرف کنید ( گروه ایران ویج ) و غذاهای بیرون را خیلی کم بخورید.
۷) کارشناسان تغذیه معتقدند، میزان چربی وارده به بدن از طریق غذا نباید بیش از یک سوم انرژی مورد نیاز بدن باشد، بنابر این ترجیحاً موادغذایی چربیدار را شناسایی کنید.
۸) وقتی استرس دارید هرگز نخورید، اما بیاشامید، یک لیوان آب خنک، فشار روانی را از شما دور خواهد کرد.
۹) از سالم بودن غذا در محیطهای باز مطمئن شوید و این خود شاید تاکیدی باشد برای خوردن غذای خانگی.
۱۰) بکوشید تا انواع ویتامینها مانند ویتامینهای A و B و C و ... و مواد معدنی مانند کلسیم، فسفر، سدیم، پتاسیم و... را هر طور که شده، روزانه به بدنتان برسانید، این مواد همیشه در دسترستان است؛ مانند آب، هویج، کلم، ماست، کشک، دوغ، هندوانه، تخمهکدو، سبزیهای زرد و سبز، شلغم و...
۱۱) غذای مناسب و خوشمزه را با دود کردن سیگار بلافاصله پس از صرف آن، حرام نکنید. دست کم نیم ساعت صبر کنید.
۱۲) به هنگام سفر حتی به مدت یک روز، از غذاهای مناسب سفر استفاده کنید. ( گروه ایران ویج ) گاهی خوردن یک لقمه نان و پنیر و سبزی و یا گردو، بسیار خوشمزهتر از غذاهای رنگین و پرمایه است.
موها فقط در آسیاب سفید نمیشوند،
گذر زمان هم آنها را سفید میکند. در حقیقت سفید شدن موها یکی از آشکارترین نشانههای بالا رفتن سن است؛ اما همیشه ( گروه ایران ویج ) سفید شدن مو به علت بالا رفتن سن نیست، بسیاری از شرایط دیگر نیز موها را سفید میکنند.
در پایینترین لایه پوست و در محل پایه و تکیه تار مو، سلولهایی به نام ملانوسیت قرار دارند که دائما ترکیبی با نام ملانین را تولید میکنند و همین ملانین است که رنگ موها را ایجاد میکند. وقتی ملانوسیتها کاملا فاقد رنگدانه شوند، مو سفید میشود و اگر تعداد ملانین یک تار مو کمتر از حالت عادی شود، آن مو خاکستری و نقرهای میشود. ملانوسیت هر ۱۰ سال حدود ۱۰ درصد از میزان و توان تولید رنگ خود را از دست میدهد. اگرچه چگونگی از دست دادن این رنگدانهها دقیقا مشخص نیست؛ اما آنچه مشخص است، این است که در نخستین مراحل خاکستری شدن مو، ملانوسیت هنوز وجود دارد؛ اما غیرفعال است.
میانگین سنی سفید شدن مو در سفیدپوستان ۳۴ سال و در سیاه پوستان ۴۲ سال است. اگر موی یک فرد سفیدپوست زودتر از ۲۰سالگی و سیاهپوست زودتر از ۳۰ سالگی سفید شود، به آن سفید شدن زودرس مو میگویند.
موی بدن و صورت هم مثل موی سر خاکستری میشود؛ اما معمولا این اتفاق بعد از تغییر رنگ موی سر به وجود میآید. سفید شدن موی سر معمولا از شقیقهها آغاز میشود و بعد از آن نوبت به تاج سر و بقیه نقاط پشتی سر میرسد.
در سفیدی موها، نقش عوامل ارثی را نباید فراموش کرد. سفیدی زودهنگام موی سر ممکن است به علت ژنی باشد که از والدینمان به ارث بردهایم؛ اما علل قابل درمانی نیز برای آن وجود دارد.
تغذیه و رنگ مو
تحقیقات نشان داده کمبود فلزاتی ( گروه ایران ویج ) مانند آهن، روی، منگنز، تیتانیوم، تنگستن و مس از عوامل اصلی در سفید شدن موها هستند، البته این مساله علاج هم دارد. کارشناسان تغذیه معتقدند؛ افرادی که دچار سفیدی مو هستند، باید میوههایی همچون سیب، گلابی ، هلو و همه میوههایی که حاوی مقادیری از املاح گوناگون خصوصا فلز منگنز هستند و نیز مصرف سبزیجاتی همچون سیر، پیاز، موسیر و تره که دارای منگنز هستند را در برنامه غذایی خود بگنجانند. نخودفرنگی، قارچ، آجیل، لوبیا، عدس، گوجهفرنگی، موز، آلو، سویا و سیبزمینی از جمله غذاهایی هستند که مقدار قابل توجهی مس دارند و میتواند بر پوست و مو تاثیر بگذارد و حتی از سفید شدن مو هم جلوگیری کند.
خوردن جوشانده سبوس گندم، سنبلالطیب (سنبلالطیب دارای منگنز زیاد است)، مخلوط پودر سبوس برنج و شکر یا نبات ساییده شده و نان جو هم در حفظ رنگ مو و کاهش موهای سفید موثر است.
بیماری و موی سفید
بسیاری از بیماریها میتواند روند سفید شدن موها را تسریع کند. کمبود ویتامینهای ب بخصوص اسید پانتوتنیک و ویتامین ۱۲ B یکی از این موارد است. بیماری تیروئید، بیماریهای سیستم ایمنی، کمخونی، رژیمهای سخت و طولانیمدت، بیماریها و افزایش گلبولهای سفید خون نیز باعث سفیدی زودهنگام و بیش از حد موها میشود.
سیگار و مو
سیگار کشیدن نیز موها را سفید میکند. تحقیقات نشان داده، سرعت سفید شدن مو در سیگاریها، ۴ برابر افراد غیرسیگاری است. شاید علت این امر، کاهش رسیدن اکسیژن به ریشه موها باشد.
ازدواج سخت نیست اگر ...
این جمله را شاید از طرف پدر و مادر و اقوام به گوشتان خورده باشد"مگه ماها که ازدواج کردیم اولش چی داشتیم"!"روزی دست خداست."
در حال حاضر جوانان مشکلات اقتصادی و مستقل نبودن را سد راه ازدواج و تشکیل خانواده می دانند و برگزاری مراسم و هزینه های سنگین و توقعات طرف مقابل با داشتن یک حقوق کارمندی کافی نمی دانند.
اگر جوانان به زندگی گذشتگان و پدر و مادرشان توجه داشته باشند همه آنها از زندگی در خانه پدربزرگان و دور هم با وسایل ابتدایی و ساده می گویند و بعد از چند سال و داشتن دو سه فرزند صاحب همه چیز از جمله خانه بزرگتر و وسایل بهتر شدند.
جوانان باید از زندگی پدر و مادرها و کسانی که چند ساله ازدواج کردند می توانند درس بگیرند که زندگی ساده ولی با صبر و گذشت و به دور از افراط و تفریط ، توانسته اند یک زندگی خوب و متوسط داشته باشند.
جوانان زمان ازدواج و داشتن زندگی مستقل را زمانی که خانه و ماشین و درآمد کافی برای برگزاری مراسم عروسی را داشته باشند می دانند و از ازدواج کردن واهمه دارند.
بیشتر جوانان به دلیل واهمه از یک زندگی مستقل،ازدواج را به تاخیر انداخته تا پس از جمع آوری و اندوخته کردن مال و اطمینان کامل گام پیش نهند.
اما اغلب این گونه دغدغه ها برای جوانان روا نیست، زیرا با حداقل ها نیز می توان زندگی را آغاز کرد،چون رزق و روزی در گرو ازدواج است.
در همین زمینه بسیاری از احادیت و آیات قرآنی آورده شده است،"خانواده تشکیل دهید که آن برای شما روزی آور است"و رسول اکرم(ص) در کلام شیرین دیگری می فرماید:"با زنان ازدواج کنید که آنان،ثروت و روزی می آورند."
پیامبر گرامی می فرماید:"به وسیله ازدواج روزی بیابید."
نه تنها عنایت الهی در ازدواج محسوس است، ازدواج عاملی است برای دستیابی به روزی.
اما نمیتوان صرفا به دلیل کار یا شغل کم درآمد ، امر مهم ازدواج را نادیده گرفت و معیارهای مهم دیگر را فراموش کرد و نیاز به داشتن زندگی مشترک را فقط به دلیل نداشتن پول، کنار گذاشت. همان طور که در احادیث دیگر دیدهایم ، به فرموده پیامبر(ص) :" بی همسران را همسر دهید ، زیرا با این کار ، خداوند ، اخلاق آنان را نیکو و روزیشان را زیاد میکند و به جوانمردی شان میافزاید". از این نکته بر میآید که به واسطه امر مهم ازدواج، خداوند، شخص را در به دست آوردن شغل (که همان وسیله روزی است) ، یاری میکند.
درست است که برای تأمین اکثر نیازهای بشریت، پول مهم است، اما بعضی از تاخیر در ازدواج ها واقعا از بی پولی نیست بلکه راضی نبودن به آن اندازه دارایی است که می تواند یک زندگی دونفره ی ساده را تشکیل داد.
دیدگاه کارشناسان و صاحب نظران نیز در این خصوص این است:"جوانان موانع اقتصادی را مهمترین مشکل ازدواج و ادامه تحصیل را مقدم بر امر ازدواج میدانند".
"مشکلات اقتصادی ، بالابودن هزینه تهیه جهیزیه ، میزان مهریه ، اجاره و خرید خانه ، بالابودن هزینه مراسم عروسی، مشکلات فرهنگی و موانع خانوادگی و اجتماعی را از دیگر موانع سد راه ازدواج جوانان می دانند".
"اما کارشناسان بر این باورند بهترین راه تامین هزینههای مربوط به ازدواج را تامین هزینهها از سوی والدین، پسانداز و توان مالی شخصی، وام گرفتن از بانکها و صندوقهای قرض الحسنه است و جوانان در آغاز زندگی می توانند به راحتی این مشکلات را حل کنند".
فلسفه رزق و روزی بعد از تشکیل خانواده در بین جوانان باید به یک باور اعتقادی تبدیل شود تا از ازدواج و تشکیل خانواده ترسی نداشته باشند.
برای حل بحران بالا رفتن سن ازدواج همه باید دست به دست هم بدهیم . هر کس در حد توان خود . اگر در حال حاضر جوانان کمی از سختگیریها بکاهند و با دقت و به آسانی به آن بنگرند و فقط به داشتن شغل مناسب و درآمدزا و به اندازه کفاف نیازهای یک خانواده ، خود را قانع کنند ، شرایط ازدواج را مهیا ساخته اند
ممنون از توجه شما
علی اخوان - ~>MasterAlive<~
"مدیر گروه ایران الایو"
"جاودان (قسمت اول)"
جمعه بود و ادارات بسته. به رسم معهود به دیدن "یار دیرینه" رفتم. در اتاق دفترش که در عین حال اتاق خوابش هم بود تک و تنها در مقابل میز تحریر لختی نشسته و ششدانگ در نخ تماشای پاشنه کشی بود که در وسط میز افتاده بود. پس از سلام و علیک و خوش و بش مختصری مرا به حال خود گذاشت و از نو محو مناظره و معاینه مکاشفه آمیز پاشنه کش گردید. با تعجب تمام نگاهی به پاشنه کش انداختم. پاشنه کشی بود مانند همه پاشنه کشها به خود گفتم بلکه عتیقه و دارای نقش و نگار قدیمی است و یا با خط میخی بر بدنه آن چیزی نوشته شده است. نزدیکتر رفتم و با دقت بیش تری نگاه کردم. دیدم کاملا معمولی است و ابدا چیزی که شایسته توجه مخصوصی باشد در آن دیده نمی شود. دست به شانه رفیقم زدم و با صدای ملایم گفتم رفیق چه می کنی. مثل آدمی که سراسیمه از خواب عمیقی بیدار شده باشد نگاهش را از پاشنه کش برداشته به من دوخت و گفت با این نیم وجبی یک و دو می کنم. گفتم مگر عقل از کله ات پریده و یا جنی شده ای. گفت مگر نمی دانی که سیدم و سیدها گاهی جنی می شوند. گفتم جنی نشده ای، مجنون شده ای. گفت مگر میان جنی و مجنون فرقی هست. گفتم وا... نمی دانم اما همین قدر می دانم آدمی که یک جو عقل داشته باشد با یک پاشنه کش یک و دو نمی کند. گفت اگر بدانی چه آزار و عذابی به من می دهد تغییر عقیده خواهی داد و سر و حکمت این دعوا و مرافعه دستگیرت می شود. گفتم می خواهی سر به سر من بگذاری. والا هر قدر هم آتش کوره قوه تصورت را پر زور کرده باشند با پاشنه کش ساده ای دعوا و مرافعه راه نمی اندازی. مطلب همان است که گفتم، عقلت پارسنگ برداشته است و دیوانه شده ای. گفت مگر مولوی نگفته "هست دیوانه که دیوانه نشد/ این عسس را دید و در خانه نشد." اما ما آدم های لغ ملغی امروز شایستگی مقام عالم دیوانگی را نداریم. باید ذوالنون بود تا مجنون شد و ما این ادعاها را نداریم. گفتم هر چه هستی و نیستی به من مربوط نیست ولی بگو و نگو با پاشنه کش کار آدم معقول نیست و یقین دارم زیر این کاسه نیم کاسه ای است که چشم آدم حلال زاده نمی بیند. گفت بنشین تا بگویم برایت چای هم بیاورند و درست گوش بده تا داغ دلم را بفهمی. چای سفارش داد و نشستم و برای شنیدن کلمات حکمت آیاتش سرا پا گوش شدم. گفت درست به این پاشنه کش نگاه کن تا بعد درد دل را برایت بگویم.
نگاه کردم، درست نگاه کردم پاشنه کش کوچکی بود که قد و قامتش از نیم وجب تجاوز نمی کرد. دسته اش که بیش تر لمس کرده بودند قدری ساییده شده براق بود. مانند برگ بزرگ خشکیده ای طاقباز در وسط میز تحریری افتاده بود و نه حرکتی داشت و نه برکتی و مانند کلیه اشیا جامد و بی جان مظهر کامل سکون و استغنا و بی اعتنایی محض بود که جوکی های هند و عرفا و اولیاءا... خودمان به زور هزار ریاضت و مشقت می خواهند بدان برسند و هرگز نمی رسند.
گفتم من که چیزی دستگیرم نمی شود. خوب است تلفن کنیم "آمبولانس" بیاید و ترا به دارالمجانین ببرد تا هر قدر دلت می خواهد و با هر چه و هر کس می خواهی تا صباح قیامت دعوا و مرافعه بکنی. گفت سر به سرم نگذار. کار غامض تر از آن است که خیال کرده ای. بی جهت هم مرا محکوم نکن. سلونی قبل ان تفقدونی. اگر عقده دلم باز شود تصدیق خواهی کرد که آن قدرها هم دیوانه نیستم. گفتم برادر با این پاشنه کش داری پاشنه صبر و حوصله مرا از جا می کنی. من نمی خواهم پاشنه کسی را بکشم ولی اگر راستی ریگی به کفش نداری چرا لفتش می دهی و قصه را نمی گویی. بلکه منتظر چراغ اللهی بدان که آخر برج است و جیبم از پیشانی ملاها پاک تر است و گداها را هم در شهر می گیرند.
گفت د گوش بده. این پاشنه کش را که میبینی پدربزرگم مرحوم . . . التجار هفتاد سال پیش که به بازار مکاره نیژنی در روسیه رفته بود آورده است. بیست و پنج سال تمام به خود او خدمت کرد. پس از مرگش رسید به پدر من. سی و سه سال هم به پدرم خدمت کرد تا پدرم هم وفات کرد و به من رسید. حالا در حدود دوازده سال است که در تصرف و ملکیت من وارد شده است. چند دفعه گم شد و باز پیدا شد. این نخی را که می بینی به سوراخ گردنش بسته ام و جایش به این میخی است که جلو در اتاق کوبیده شده است، دربان اتاق شده است. هر آینده و رونده ای چشمش به آن می افتد و خود تو هم لابد هزار بار آن را دیدهای. برادر کوچکم منوچهر خیلی آن را دوست می داشت و دلش می خواست مال او باشد. اینقدر اصرار کرد تا دادم بش. ولی وقتی حصبه خدانشناس آن طفل معصوم را برد و آتش به عمر ما زد دوباره برگشت به خودم و من هم به همان جای خودش به میخ آویختم. چند سال پیش نمی دانم چرا بی مقدمه یک شب که اوقاتم تلخ بود و نیم بطری عرق را بدون مزه سر کشیده بودم و همین پاشنه کش نمی دانم چرا روی همین میز افتاده بود ناگهان زبان باز کرد و با من بنای صحبت را گذاشت. اول خیال کردم بازیچه قوه وهم و تصور خود گردیده ام و محلی نگذاشتم ولی کم کم دیدم خیر، راستی راستی دارد حرف می زند. در منزل همه خوابیده بودند و هیچ صدا و ندایی شنیده نمیشد و حتی این ساعت دیواری هم که می بینی و هر روز کوکش می کنم از کار افتاده بود و مثل این بود که مرده باشد و یا زبانش را بریده باشند. روی تختخوابم که می بینی در همین اتاق که دفترم است نشستم و چشم هایم را مالیدم و صورتم را نزدیک تر برده درست گوش دادم دیدم حرف می زند و حرف هایش را خوب می شنوم. می گفت چرا این همه تعجب کرده ای مگر حرف زدن تعجب دارد.
دیدم عجب گرفتار شده ام. خود را از اتاق بیرون انداختم و به حوض رسانیدم و سرم را طپاندم زیر آب سرد و آن قدر نگاه داشتم تا نفسم تنگی کرد. چند نفس دور و دراز کشیدم و مدتی به آسمان و ستاره هایش نگاه کردم با یک نوع دلهره مخصوصی به اتاق برگشتم. صدای خنده زیادی به گوشم رسید، یارو بود. هرهر می خندید. گفت خیلی ساده ای. آدم را با اماله آب جوش نمی توان ساکت کرد و تو خیال کردی با دو مشت آبی که سرت را زیر آن کردی صدای مرا خفه خواهی کرد. وای بر این ساده لوحی. باز هرهر بنای خندیدن را گذاشت.
داستان عجیبی بود، باورکردنی نبود. شنیده بودیم که ستون حنانه به سخن آمد ولی به سخن آمدن پاشنه کش کهنه تازگی داشت. مثل جیرجیر سوسک و جیرجیرک ولی خیلی ضعیف تر صدایی به گوشم می رسید و حرف های شمرده آن را درست می فهمیدم. خواب از سرم پریده بود و با یک دنیا بهت و کنجکاوی نشسته بودم و گوش می دادم. گفت کی به تو گفته که پاشنه کش نباید حرف بزند. سکوت که دلیل نمی شود. ما ساکتیم نه عاجز بر تکلم. مگر یادت رفته که مولوی خودتان از قول ما گفته "ما سمیعیم و بصیریم و هشیم/ با شما نامحرمان ما خامشیم" مگر سعدی شیراز نگفته "کوه و صحرا و بیابان همه در تسبیحند/ نه همه مستمعی فهم کند این اسرار". اگر تسبیح و اسراری هم در میان نباشد خاطرات جمع که عمدا لب بسته ایم و سرنوشتمان سکوت است والا مگر در کتاب های آسمانی نخوانده ای که چه اشیا و حیوانات زیادی که شما آن ها را زبان بسته می خوانید سخن ها گفته و به قول خودتان درها سفته اند.
مدام صدایش اوج می گرفت و سخنانش واضح تر به گوش می رسید. خوب می بینی که پاشنه کش در روی همین میز درست به صورت زبان سرخ و متحرکی درآمده بود و حرف های از خودش گنده تر بیرون می ریخت. وقتی سخن از مولوی و سعدی به میان آورد گفتم این حرف ها را ما شطحیات می خوانیم و وقتی می شنویم به به و آفرین راه می اندازیم ولی هیچکس باور نمی کند. گفت خیلی چیزها را نمی توان باور کرد که باید باور کرد. لابد شنیده ای که انسان هر قدر به سرعت سیر خود بیفزاید عمرش درازتر می شود.
اسم این را فرضیه انیشتین گذاشته اند و نمی توان باور کرد ولی عین حقیقت است. دیدم حالا دیگر پاشنه کش می خواهد درس علم به ما بدهد و باز به قول اصفهانی ها از پاشنه درآمدم. خواستم بروم بخوابم ولی با این صدایی که صدای جیر جیر کفش های جیر را به خاطر میآورد مگر خواب به چشمم آمد. چراغ را خاموش کردم، پاشنه کش خاموش نشد. در تاریکی صدایش روشن تر و سخنانش صریح تر گردید. می گفت تو درست است که صاحب من هستی و به چشم حقارت به من که تکه آهنی بیش نیستم می نگری ولی بگو ببینم مگر پدربزرگت نمرد و من زنده ماندم، مگر پدرت نمرد و من زنده ماندم. آیا فکر نمی کنی که خودت هم خواهی مرد و من زنده می مانم، بعد مال پسرت خواهم شد ولی او خواهد مرد و من زنده می مانم. آیا هیچ فکر کرده ای که سر تا به پا ادعایی و خودت را صاحب و مالک من می دانی و چون یک تکه ریسمان قند به گلوی من بسته ای خودت را مالک الرقاب موجودات می دانی و به علم و فضل و تجربه و قدرت خودت می نازی و چه فکرها و حساب هایی با خود نمی کنی و آخرش می روی و من موجود دو پول باقی می مانم. اختیار از دستم رفت و با مشت کوبیدم روی میز که ساکت شو، جانم را به لبم رساندی. در اتاق باز شد و زنم شمعدان به دست سراسیمه وارد شد که چه خبر است، چرا نیم شبی داد و فریاد راه انداخته ای. خیال کردم دزد آمده است یا اتاق خراب شده است.
نویسنده: محمد على جمالزاده
ادامه دارد!
اس ام اس های جدید و توپ
در پارکینگ خاطراتم چشماتو پارک کردم. بعدش هم دلت رو پنچر کردم تا از دلم نری!
تقدیم به کسى که درکنارم نیست، اما حس بودنش به من شوق زیستن مى دهد.
صبح که چشماتو باز می کنی، بدون دیشب یه نفر به شوق دیدن تو چشماشو بسته.
کاش بدونی نبودنت، یا تا ابد ندیدنت، بهونه ای نیست برای از یاد بردنت.
کاش قطره ای اشک بودم که در چشمانت متولد می شدم و بر گونه هایت زندگی می کردم و بر لبانت می مُردم تا بدانی چقدر عاشق تو هستم.
کاش در کتاب قطور زندگی سطری باشیم ماندنی، نه حاشیه ای از یاد رفتنی
نظامی ترین جمله عاشقانه: توی اردو گاه قلبت ، منم یه اسیر جنگی ، تو منو شکنجه میدی ، توی این قلعه ی سنگی
آن سوی دلتنگی ها همیشه (خدایی) هست که داشتنش جبران همه ی نداشتن هاست...!
من می دونم که قشنگی راه رفتن زیر بارون اینه که هیچکس اشکام رو نمی بینه.
گفتی دوستم داری به اندازه همه قطرات بارونی که به صورتت برخورد می کنه و منم گفتم دوستت دارم بدون توجه به چتری که رو سرت داری!!!
آرزو دارم دلت از غصه ها خالی شود، سهم تو از زندگی یک عمر خوشحالی شود.
ای کاش به زمانی بر می گشتیم که تنها غم مان شکستن نوک مدادمان بود.
قشنگ ترین لحظه هایم را با سخت ترین دقایقت عوض می کنم تا بدانی عاشق ترین پروانه ات بودم و مجنون ترین دیوانه ات هستم.
اگه گفتی امروز چه روزیه؟
...
بگو دیگه
...
زیاد فکر نکن، امروز همون روزیه که دلم برات تنگ شده!
زندگی کن و لبخند بزن به خاطر آنهایی که با لبخندت زندگی می کنند
به <@> من تو ><( ( (:> ..........................نفهمیدی؟ میگم به چشم من تو ماهی
وقتی از همه چی خسته شدی وقتی حس می کنی همه درها به روت بسته شده وقتی دلت پر از غم و غصه ست ، تا جایی که می تونی دستات رو به طرف آسمون بلند کن و با تمام توان بزن تو سرت !!!
میدونی رفیق : اگه حماقت وجود نداشت ، دانایی هم معنا نداشت . اگه زشتی نبود ، زیبایی هم بی معنی بود . میبینی ، دنیا به تو هم نیاز داره
دیوونه ، ولگرد ، سنگ دل ، ترسو ، دروغگو ، احمق ، رذل ، مسخره چیه جا خوردی ؟حالا حروف اول این کلمات رو کنار هم بذار ببین چی میشه
...من تازه فهمیدم که تو تنها کسی هستی که تو جاده ها ی پر پیچ و خم زندگیم تنهام نمیزاری و میشه بهت اعتماد کرد ازت ممنونم لاستیک دنا
پشتت رو نگاه کن ببین دم داری؟
......
خوب نگاه کن
....
نداری؟ پس خودتی!
چون خر ما از کره گی دم نداشت!
همیشه سعی کن مثل پالاز موکت باشیء
شخصیتت کوبیده نشه و همواره رنگ خودت رو حفظ کنی
دتی میگذرد از تو ندارم خبری
چه کنم ناله من هیچ ندارد اثری
شب و روز از غم تو سخت پریشان حالم
نه نشانی زتو آمد نه پیامی جانم
ابراز علاقه ترکه به نامزدش
کاش مغزداشتم ضربه مغزی شدم قلبمو میدادن به تو
لیمو نخور ترش کنی
مارو فراموش کنی
آدامس بخور باد منی
ما رو همش یاد کنی
اتل متل رفاقت دل به تو کرده عادت
برات دعا میکنم اینه رسم رفاقت
وقتی قرار شد من بی قرار تو باشم
و تو تنها قرار زندگیم باشی
از هرچی قرار غیره تو باشه خواهم گذشت
اگه دیگه منو ندیدی حلال کن آخه قراره طی یک عملیات شهادت طلبانه فدات ش
به کعبه گفتم تو از خاکی منم خاک چرا باید به دور تو بگردم؟! ندا آمد تو با پا آمدی باید بگردی برو با دل بیا تا من بگردم
عشق کلامی از نور است که دستی نورانی آن را بر برگی از نور نگاشته است...
یارب دل دوستان پر از غم نکنی با تیر بلا قامت ما خم نکنی ای چرخ تو را به قرآن سوگند یک مو ز سر عزیز ما کم نکنی
گفتم به گل زرد چرا رنگ منی افسرده و دلتنگ چرا مثل منی من عاشق اویم که رنگم شده زرد تو عاشق کیستی که همرنگ منی...
باید آهسته نوشت ، با دل خسته نوشت ، با لب بسته نوشت گرم و پررنگ نوشت... روی هر سنگ نوشت تا بخندند همه که اگر عشق نباشد دل نیست
عکسهای نانسی باردار
http://pic-ir.com/Img/images/l732khm28cyiehctwyr.jpg
http://pic-ir.com/Img/images/rooxdbhdmxn23h7gyt23.jpg
http://pic-ir.com/Img/images/srl7pkj8qakqrrdcp45f.jpg
http://pic-ir.com/Img/images/s27wevse8v4cd9uf4fgx.jpg
http://pic-ir.com/Img/images/drrnbpj2qfizkfz3kn5e.jpg
http://pic-ir.com/Img/images/8s5f3b8r57bnzgbzhno9.jpg
مردی که در کوچه می رفت هنوز به صرافت نیفتاده بود به یاد بیاورد که سیزده سالی می گذرد که او به چهرهی خودش در آینه نگاه نکرده است. همچنین دلیلی نمیدید به یاد بیاورد که زمانی در همین حدود میگذرد که او خندیدن خود را حس نکرده است. قطعا" به یاد گم شدن شناسنامهاش هم نمیافتاد اگر رادیو اعلام نکرده بود که افراد میباید شناسنامهی خود را نو، تجدید کنند. وقتی اعلام شد که شهروندان عزیز موظفاند شناسنامهی قبلیشان را از طریق پست به محل صدور ارسال دارند تا بعد از چهار هفته بتوانند شناسنامهی جدید خود را دریافت کنند، مرد به صرافت افتاد دست به کار جستن شناسنامهاش بشود و خیلی زود ملتفت شد که شناسنامهاش را گم کرده است. اما این که چرا تصور میشود سیزده سال از گم شدن شناسنامهی او میگذرد، علت این که مرد ناچار بود به یاد بیاورد چه زمانی با شناسنامه اش سر و کار داشته است و آن برمی گشت به حدود سیزده سال پیش یا - شاید هم – سی و سه سال پیش، چون او در زمانی بسیار پیش از این، در یک روز تاریخی شناسنامه را گذاشته بود جیب بغل بارانیاش تا برای تمام عمرش، یک بار برود پای صندوق رای و شناسنامه را نشان بدهد تا روی یکی از صفحات آن مهر زده بشود. بعد از آن تاریخ دیگر با شناسنامهاش کاری نداشت تا لازم باشد بداند آن را در کجا گذاشته یا در کجا گماش کرده است. حالا یک واقعهی تاریخی دیگر پیش آمده بود که احتیاج به شناسنامه داشت و شناسنامه گم شده بود. اول فکر کرد شاید شناسنامه در جیب بارانی مانده باشد، امانبود. بعد به نظرش رسید ممکن است آن را در مجری گذاشته باشد، اما نه... آنجا هم نبود. کوچه را طی کرد، سوار اتوبوس خط واحد شد و یکراست رفت به ادارهی ثبت احوال. در ادارهی ثبت احوال جواب صریح نگرفت و برگشت، اما به خانه اش که رسید، به یاد آورد که – انگار – به او گفته شده برود یک استشهاد محلی درست کند و بیاورد اداره. بله، همین طور بود. به او این جور گفته شده بود. اما... این استشهاد را چه جور باید نوشت؟ نشست روی صندلی و مداد و کاغذ را گذاشت دم دستش، روی میز. خوب ... باید نوشته شود ما امضاء کنندگان ذیل گواهی میکنیم که شناسنامهی آقای ... مفقودالاثر شده است. آنچه را که نوشته بود با قلم فرانسه پاکنویس کرد و از خانه بیرون آمد و یکراست رفت به دکان بقالی که هفتهای یک بار از آن جا خرید میکرد. اما دکاندار که از دردسر خوشش نمیآمد، گفت او را نمیشناسد. نه این که نشناسدش، بلکه اسم او را نمیداند، چون تا امروز به صرافت نیفتاده اسم ایشان را بخواهد بداند. «به خصوص که خودتان هم جای اسم را خالی گذاشتهاید!» بله، درست است. باید اول میرفته به لباسشویی، چون هر سال شب عید کت و شلوار و پیراهنش را یک بار میداده لباسشویی و قبض میگرفته. اما لباسشویی، با وجودی که حافظهی خوبی داشت و مشتریهایش را - اگر نه به نام اما به چهره – میشناخت، نتوانست او را به جا بیاورد؛ و گفت که متاسف است، چون آقا را خیلی کم زیارت کرده است. لطفا" ممکن است اسم مبارکتان را بفرمایید؟» خواهش می شود؛ واقعا" که. «دست کم قبض، یکی از قبضهای ما را که لابد خدمتتان است بیاورید، مشکل حل خواهد شد.» بله، قبض. آنجا، روی ورقهی قبض اسم و تاریخ سپردن لباس و حتى اینکه چند تکه لباس تحویل شد را با قید رنگ آن، مینویسند. اما قبض لباس... قبض لباس را چرا باید مشتری نزد خود نگه دارد، وقتی می رود و لباس را تحویل می گیرد؟ نه، این عملی نیست. دیگر به کجا و چه کسی میتوان رجوع کرد؟ نانوایی؛ دکان نانوایی در همان راسته بود و او هر هفته، نان هفت روز خود را از آنجا میخرید. اما چه موقع از روز بود که شاگرد شاطر کنار دیوار دراز کشیده بود و گفت پخت نمیکنیم آقا و مرد خود به خود برگشت و از کنار دیوار راه افتاد طرف خانه اش، با ورقهای که از یک دفترچهی چهل برگ کنده بود. پشت شیشهی پنجرهی اتاق که ایستاد، خِیلکی خیره ماند به جلبک های سطح آب حوض، اما چیزی به یادش نیامد. شاید دم غروب یا سر شب بود که به نظرش رسید با دست پر راه بیفتد برود اداره مرکزی ثبت احوال، مقداری پول رشوه بدهد به مامور بایگانی و از او بخواهد ساعتی وقت اضافی بگذارد و رد و اثری از شناسنامهی او پیدا کند. این که ممکن بود؛ ممکن نبود ؟ چرا... «چرا... چرا ممکن نیست؟» با پیرمردی که سیگار ارزان میکشید و نی مشتک نسبتا" بلندی گوشهی لب داشت به توافق رسید که به اتفاق بروند زیرزمین اداره و بایگانی را جستجو کنند؛ و رفتند. شاید ساعتی بعد از چای پشت ناهار بود که آن دو مرد رفتند زیرزمین بایگانی و بنا کردند به جستجو. مردی که شناسنامهاش گم شده بود، هوشمندی به خرج داده و یک بسته سیگار با یک قوطی کبریت در راه خریده بود و با خود آورده بود. پس مشکلی نبود اگر تا ساعتی بعد از وقت اداری هم توی بایگانی معطل میشدند؛ و با آن جدیتی که پیرمرد بایگان آستین به آستین به دست کرده بود تا بالای آرنج و از پشت عینک ذره بینیاش به خطوط پروندهها دقیق می شد، این اطمینان حاصل بود که مرد ناامید از بایگانی بیرون نخواهد آمد. به خصوص که خود او هم کم کم دست به کمک برده بود و به تدریج داشت آشنای کار میشد. حرف الف تمام شده بود که پیرمرد گردن راست کرد، یک سیگار دیگر طلبید و رفت طرف قفسهی مقابل که با حرف ب شروع میشد و پرسید «فرمودید اسم فامیلتان چه بود؟» که مرد جواب داد «من چیزی عرض نکرده بودم.» بایگان پرسید: «چرا؛ به نظرم اسم و اسم فامیلتان را فرمودید؛ درآبــدارخانه!» و مـرد گفت «خیر، خیر... من چیزی عرض نکردم.» بایگان گفت: «چطور ممکن است نفرموده باشید؟» مرد گفت: «خیر... خیر.» بایگان عینک از چشم برداشت و گفت «خوب، هنوز هم دیر نشده. چون حروف زیادی باقی است. حالا بفرمایید؟» مرد گفت: «خیلی عجیب است؛ عجیب نیست؟! من وقــت شما را بیهوده گرفتم. معذرت میخواهم. اصل مطلب را فراموش کردم به شما بگویم. من... من هرچه فکر میکنم اسم خود را به یاد نمیآورم؛ مدت مدیدی است که آن را نشنیدهام. فکر کردم ممکن است، فکر کردم شاید بشود شناسنامهای دست و پاکرد؟» بایگان عینکش را به چشم گذاشت و گفت «البته... البته باید راهی باشد. اما چه اصراری دارید که حتما"...» و مرد گفت «هیچ... هیچ... همین جور بیخودی... اصلا" میشود صرف نظر کرد. راستی چه اهمیتی دارد؟» بایگان گفت: «هرجور میلتان است. اما من فراموشی و نسیان را میفهمم. گاهی دچارش شدهام. با وجود این، اگر اصرار دارید که شناسنامهای داشته باشید راههایی هست.» بی درنگ، مرد پرسید چه راههایی؟ و بایگان گفت: «قدری خرج بر میدارد. اگر مشکلی نباشد راه حلی هست. یعنی کسی را میشناسم که دستش در این کار باز است. می توانم شما را ببرم پیش او. باز هم نظر شما شرط است. اما باید زودتر تصمیم بگیرید. چون تا هوا تاریک نشده باید برسیم .» اداره هم داشت تعطیل میشد که آن دو از پیاده رو پیچیدند توی کوچهای که به خیابان اصلی میرسید و آنجا میشد سوار اتوبوس شد و رفت طرف محلی که بایگان پیچ واپیچهایش را میشناخت. آنجا یک دکان دراز بود که اندکی خم درگرده داشت، چیزی مثل غلاف یک خنجر قدیمی. پیرمردی که توی عبایش دم در حجره نشسته بود، بایگان را میشناخت. پس جواب سلام او را داد و گذاشت با مشتری برود ته دکان. بایگان وارد دکان شد و از میان هزار هزار قلم جنس کهنه و قدیمی گذشت و مرد را یکراست برد طرف دربندی که جلوش یک پردهی چرکین آویزان بود. پرده را پس زد و در یک صندوق قدیمی را باز کرد و انبوه شناسنامهها را که دسته دسته آنجا قرار داده شده بود، نشان داد و گفت «بستگی دارد، بستگی دارد که شما چه جور شناسنامهای بخواهید. این روزها خیلی اتفاق میافتد که آدمهایی اسم یا شناسنامه، یا هر دو را گم میکنند. حالا دوست دارید چه کسی باشید؟ شاه یا گدا؟ اینجا همه جورش را داریم، فقط نرخهایش فرق میکند که از آن لحاظ هم مراعات حال شما را میکنیم. بعضیها چشمشان رامیبندند و شانسی انتخاب میکنند، مثل برداشتن یک بلیت لاتاری. تا شما چه جور سلیقهای داشته باشید؟ مایلید متولد کجا باشید؟ اهل کجا؟ و شغلتان چی باشد؟ چه جور چهرهای، سیمایی میخواهید داشته باشید؟ همه جورش میسر و ممکن است. خودتان انتخاب میکنید یا من برایتان یک فال بردارم؟ این جور شانسی ممکن است شناسنامهی یک امیر، یک تاجر آهن، صاحب یک نمایشگاه اتومبیل... یا یک... یک دارندهی مستغلات... یا یک بدست آورندهی موافقت اصولی به نام شما در بیاید. اصلا" نگران نباشید. این یک امر عادی است. مثلا" این دسته از شناسنامهها که با علامت ضربدر مشخص شده، مخصوص خدمات ویژه است که... گمان نمیکنم مناسب سن و سال شما باشد؛ و این یکی دسته به امور تبلیغات مربوط می شود؛ مثلا" صاحب امتیاز یک هفته نامه یا به فرض مسؤول پخش یک برنامهی تلویزیونی. همه جورش هست. و اسم؟ اسمتان دوست دارید چه باشد؟ حسن، حسین، بوذرجمهر و ... یا از سنخ اسامی شاهنامهای؟ تا شما چه جورش را بپسندید؛ چه جور اسمی را میپسندید؟» مردی که شناسنامهاش را گم کرده بود، لحظاتی خاموش و اندیشناک ماند، و از آن پس گفت: «اسباب زحمت شدم؛ با وجود این، اگر زحمتی نیست بگرد و شناسنامهای برایم پیدا کن که صاحبش مرده باشد. این ممکن است؟» بایگان گفت: «هیچ چیز غیرممکن نیست. نرخش هم ارزانتر است.» "ممنون؛ ممنون!" بیرون که آمدند پیرمرد دکاندار سرفهاش گرفته بود و در همان حال برخاسته بود و انگار دنبال چنگک می گشت تا کرکره را بکشد پایین، و لابه لای سرفههایش به یکی دو مشتری که دم تخته کارش ایستاده بودند میگفت فردا بیایند چون «ته دکان برق نیست» و ... مردی که در کوچه میرفت به صرافت افتاد به یاد بیاورد که زمانی در حدود سیزده سال میگذرد که نخندیده است و حالا... چون دهان به خنده گشود با یک حس ناگهانی متوجه شد که دندانهایش یک به یک شروع کردند به ورآمدن، فرو ریختن و افتادن جلو پاها و روی پوزهی کفشهایش، همچنین حس کرد به تدریج تکهای از استخوان گونه، یکی از پلک ها، ناخنها و... دارند فرو میریزند؛ و به نظرش آمد، شاید زمانش فرا رسیده باشد که وقتی، اگر رسید به خانه و پا گذاشت به اتاقش، برود نزدیک پیش بخاری و یک نظر – برای آخرین بار – در آینه به خودش نگاه کند.
ارد اول و سورنا
می گویند زمانی که سورنا سردار شجاع سپاه امپراتور ایران (( ارد اول )) از جنگ بر می گشت به پیرزنی برخورد .
پیرزن به او گفت وقتی به جنگ می رفتی به چه دلبسته بودی ؟
گفت به هیچ ! تنها اندیشه ام نجات کشورم بود .
پیرزن گفت و اکنون به چه چیز ؟
سورنا پاسخ داد به ادامه نگاهبانی از ایران زمین .
پیرزن با نگاهی مهربانانه از او پرسید : آیا کسی هست که بخواهی بخاطرش جان دهی ؟
سورنا گفت : برای شاهنشاه ایران حاضرم هر کاری بکنم .
پیرزن گفت : آنانی را که شکست دادی برای آیندگان خواهند نوشت کسی که جانت را برایش میدهی تو را کشته است و فرزندان سرزمینت از تو به بزرگی یاد می کنند و از او به بدی !
سورنا پاسخ داد : ما فدایی این آب و خاکیم . مهم اینست که همه قلبمان برای ایران می تپد . من سربازی بیش نیستم و رشادت سرباز را به شجاعت فرمانده سپاه می شناسند و آن من نیستم .
پیرزن گفت : وقتی پادشاه نیک ایران زمین از اینجا می گذشت همین سخن را به او گفتم و او گفت پیروزی سپاه در دست سربازان شجاع ایران زمین است نه فرمان من .
اشک در دیدگان سورنا گرد آمد .
بر اسب نشست .
سپاهش به سوی کاخ فرمانروایی ایران روان شد .
ارد اول ، سورنا و همه میهن پرستان ایران هیچگاه به خود فکر نکردند آنها به سربلندی نام ایران اندیشیدند و در این راه از پای ننشستند .
به سخن ارد بزرگ : میهن پرستی هنر برآزندگان نیست که آرمان آنان است .
یاد و نام همه آنان گرامی باد
"نیایش"
1- نیایشی زیبا از "جک ریمر" یکی از نویسندگان معاصر و آشنا به علوم الهی...
"خداوندا ما نمی توانیـم به درگاه تـو دعا کـنیم تا جنگ را پایان بخشی، زیرا می دانیـم دنیا را به ایـن شکـل آفـریده ای و انسان خود قادر است جادۀ صلح را هموار کند."
"خداوندا ما نمی توانیم دعا کنیم قحطی و گرسنگی را از بیـن ببـری، زیرا مـنابعی به ما عـطا کرده ای که در صـورت استفادۀ عاقلانه از آن می تواند تمام دنیا را تغذیه کند."
"خداوندا ما نمی توانیم دعا کنیم تبعیض نژادی را ریشه کن کنی، زیرا به ما دیدۀ بصیرت داده ای تا بتوانیم خوبی های تمام انسان ها را ببینیم."
"خداوندا ما نمی توانیم به درگاهت دعا کنیم به ناامیدی هایمان پایان بخشی، زیرا توانایی از بین بردن نابسامانی ها را به ما عطا کرده ای."
"خداوندا ما نمی توانیم دعا کنیم بیماری را ریشه کن کنی، زیرا به ما قدرت تفکر داده ای تا به وسیلۀ آن راه علاج بیماری ها را کشف کنیم."
بنابراین به درگاهـت دعا خواهـیم کرد، به ما شـهامـت، قـدرت، اراده، آگاهی، عـزمی راسـخ، صبـر، ایـمان و تاب تحمـل سخـتی ها را عطا کنی تا دیگـر لازم نباشـد بگوییـم، خدایا ما را به آرزوهایمان بـرسـان!!!
2- از خدا پرسیدم: خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟ خدا جواب داد: گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر، با اعتماد زمان حال ات را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو .ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .شک هایت را باور نکن و هیچ گاه به باورهایت شک نکن .زندگی شگفت انگیز است فقط اگر بدانید که چطور زندگی کنید مهم این نیست که قشنگ باشی، قشنگ این است که مهم باشی !حتی برای یک نفر. مهم نیست شیر باشی یا آهو مهم این است با تمام توان شروع به دویدن کنی. کوچک باش و عاشق.. که عشق می داند آئین بزرگ کردنت را ! بگذار عشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با کسی .موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن. فرقى نمی کند گودال آب کوچکى باشى یا دریاى بیکران... زلال که باشى، آسمان در توست!!!
آهنگ جدید یاشار سون و علی قوام که یه کاره احساسی زیبا شده با نام به یاد صدف
| توضیحات: این آهنگ در مورد دختری به نام صدف هست که فوت شده و به سفارش دوستش پریسا این کار جمع آوری شده است |
عکسهای از در یا و اقیانوس
http://f.imagehost.org/0756/Movj-AXFA_IR.jpg
http://f.imagehost.org/0870/Movj-AXFA_IR_1.jpg
http://f.imagehost.org/0677/Movj-AXFA_IR_2.jpg
مدل آرایش هندی
http://bp3.blogger.com/_3f95iVVUx6I/SH0PA7uVkoI/AAAAAAAAHy0/aOz3mztfE7Q/s400/6.jpg
http://1.bp.blogspot.com/_3f95iVVUx6I/SH0PMvTD0DI/AAAAAAAAHz0/Hu-Jsosh7OQ/s400/14.jpg
http://3.bp.blogspot.com/_3f95iVVUx6I/SH0PMDpHZnI/AAAAAAAAHzc/2vF77Luycv0/s400/11.jpg
http://bp0.blogger.com/_3f95iVVUx6I/SH0O1U0UuDI/AAAAAAAAHyM/BUoTWTPRbvU/s400/1.jpg
http://bp2.blogger.com/_3f95iVVUx6I/SH0O1rZ16bI/AAAAAAAAHyc/W14zg0lvqZI/s400/3.jpg
بقیه در ادامه قشنگا
ادامه مطلب ...روز آخر دلتنگی
وقتی دلت میگیرد ، وقتی اشک از چشمانت میریزد ، تمام غم و غصه های دنیا
در قلبم مینشیند!
وقتی که تنهایی ، وقتی که در کوچه پس کوچه های دلتنگی سرگردانی ،
بدان که مثل من در حسرت لحظه ی دیداری!
من که میدانم عاشق بارانی ، چشم به راه ابرهای آسمانی ،
راز قلب تو در این لحظه بیقراری ، دلگیر نشو از این شب مهتابی!
به یاد روزهای آشنایی ، سردرگرم و پریشانی که چرا پایان نمی یابد
حبس در زندان تنهایی!
رها میشود دلتنگی ها ، میسوزد غم نامه ی انتظار و بیقراریها ،
و می آید روز آزادی از زندان تنهایی ها!
تنها باید به انتظار غروب خورشید فاصله ها ماند تا
مهتاب شبهای در کنار هم بودن طلوع کند!
صدای تو می آید ، نگاه من از راه میرسد ، عطر و بوی تو را حس میکنم ،
و بر روی روز آخر خطی سرخ میکشم!
http://daftareshghee.persiangig.com/image/497bdpg.jpg
ژاپنی ها و ماهیگیری !
- ژاپنی ها عاشق ماهی تازه هستند. اما آبهای اطراف ژاپن سال هاست که ماهی تازه ندارد.
بنابر این برای غذا رساندن به جمعیت ژاپن قایق های ماهی گیری، بزرگتر شدند و مسافت های دورتری را پیمودند.
- ماهی گیران هر چه مسافت طولانی تری راطی میکردند به همان میزان آوردن ماهی تازه بیشتر طول می کشید .اگر بازگشت بیش از چند روز طول می کشید ماهی ها، دیگر تازه نبودند وژاپنی ها مزه این ماهی را دوست نداشتند.
- برای حل این مسئله ، شرکتهای ماهی گیری فریزرهایی در قایق هایشان تعبیه کردند.
- آنها ماهی ها را میگرفتند آنها را روی دریا منجمد میکردند. فریزرها این امکان را برای قایقها و ماهی گیران ایجاد کردند که دورتر بروند و مدت زمان طولانی تری را روی آب بمانند. اما ژاپنی ها مزه ماهی تازه و منجمد را متوجه می شدند و مزه ماهی یخ زده را دوست نداشتند.
- بنابر این شرکتهای ماهیگیری مخزنهایی را در قایقها کارگذاشتند و ماهی را در مخازن آب نگهداری میکردند .ماهی ها پس از کمی تقلا آرام می شدند و حرکت نمی کردند. آنها خسته و بی رمق ، اما زنده بودند.
- متاسفانه ژاپنی ها مزه ماهی تازه را نسبت به ماهی بی حال و تنبل ترجیح می دادند.
- زیرا ماهیها روزها حرکت نکرده و مزه ماهی تازه را از دست داده بودند.
- پس شرکتهای ماهیگیری باید این مسئله را بگونه ای حل میکردند.
- آنها چطور می توانستند ماهی تازه بگیرند؟
- اگر شما مشاور صنایع ماهیگیری بودید ، چه پیشنهادی می دادید
رون هوبارد در اوایل سالهای ۱۹۵۰دریافت:
" بشر تنها در مواجهه با محیط چالش انگیز به صورت غریبی پیشرفت می کند "
منافع و مزیتهای رقابت:
- شما هر چه با هوش تر ، مصرتر و با کفایت تر باشید از حل یک مسئله بیشتر لذت می برید .اگر به اندازه کافی مبارزه کنید و اگر به طور پیوسته در چالشها پیروز شوید ، خوشبخت و خوشحال خواهید بود.
- چطور ژاپنی ها ماهیها را تازه نگه میدارند؟
- برای نگه داشتن ماهی تازه شرکتهای ماهیگیری ژاپن هنوز هم از مخازن نگهداری ماهی در قایقها استفاده می کنند اما حالا آنها یک کوسه کوچک به داخل هر مخزن میاندازند.
- کوسه چندتائی ماهی میخورد اما بیشتر ماهیها با وضعیتی بسیار سرزنده به مقصد میرسند، زیرا برای فرار از کوسه تلاش میکنند.
توصیه
" به جای دوری جستن از مشکلات به میان آنها شیرجه بزنید ".
"از بازی لذت ببرید".
" اگر مشکلات و تلاشهایتان بیش از حد بزرگ و بیشمار هستند تسلیم نشوید ،ضعف شما را خسته می کند، به جای آن مشکل را تشخیص دهید ".
" عزم بیشتر و دانش بیشتر داشته و کمک بیشتری دریافت کنید ".
"اگر به اهدافتان دست یافتید، اهداف بزرگتری را برای خود تعیین کنید"
" زمانی که نیازهای خود و خانواده تان را برطرف کردید برای حل اهداف گروه، جامعه و حتی نوع بشر اقدام کنید. پس از کسب موفقیت آرام نگیرید ، شما مهارتهایی را دارید که میتوانید با آن تغییرات و تفاوتهایی را در دنیا ایجاد کنید."
"در مخزن زندگیتان کوسه ای بیندازید و ببینید که واقعاً چقدر می توانید دورتربروید"
شرط عشق
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.
موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود.
همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
20سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت،
مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود..
همه تعجب کردند.
مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم."