عکس های نیوشا ضیغمی
http://pix2pix.org/my_unzip/1220300972nyoosha-zeighami11.jpg
http://pix2pix.org/my_unzip/1220300972CafeTitr10.jpg
http://pix2pix.org/my_unzip/122030097213zsggl.jpg
http://pix2pix.org/my_unzip/12203009726c7wa5j.jpg
http://pix2pix.org/my_unzip/12203009722jfi1eg.jpg
http://pix2pix.org/my_unzip/1220300972nusha%20zeighami4.jpg
http://pix2pix.org/my_unzip/1220300972004.jpg
http://pix2pix.org/my_unzip/1220300972343rqqc.jpg
http://pix2pix.org/my_unzip/1220300972257924_orig.jpg
http://pix2pix.org/my_unzip/1220300972nyoosha-zeighami42.jpg
http://pix2pix.org/my_unzip/12203009722v30gzr.jpg
http://pix2pix.org/my_unzip/1220300972nyoosha-zeighami39.jpg
http://pix2pix.org/my_unzip/1220300972nyoosha-zeighami36.jpg
سلام این داستان بسیار زیبا و عاشقانه و آموزنده رو
به دلیل نسبتا طولانی بودن در سه نوع فایل قرار دادم
حتما دانلود کنید و بخوانید
چون که خیلی زیباست
نام داستان عشق نافرجام ، عشق با فرجام
یا
دو نیمه سیب
سلام این داستان بسیار زیبا و عاشقانه و آموزنده رو
به دلیل نسبتا طولانی بودن در سه نوع فایل قرار دادم
حتما دانلود کنید و بخوانید
چون که خیلی زیباست
نام داستان عشق نافرجام ، عشق با فرجام
یا
دو نیمه سیب
آهنگ جدید , شاد و زیبای مستر رامیار و دستجردی به نام اشک بی رنگی
تفاوت دختر ایران با دختر امریکا!!!!!
آمریکا:
جنس: دختر
مکان: شمال اورگان، غرب ولایات المتحده
سن: بین بیست تا بیست و پنج
تحصیلات: فوق لیسانس رشته زیست شناسی، لیسانس بیوشیمی، دانشجوی دکترای میکروبیولوژی
موضوع پایان نامه: تاثیر میکرو ارگانیک های هوازی در محافظت گیاهان شاخه کریپتوناموس در برابر گرمایش جهانی
یک صحنه در حال فعالیت: دراز کشیده روی سینه، پاها باز … در حال فیلمبرداری از تغییرات سبزینه یک گیاه 4.5 سانتی متری در اراضی حفاظت شده نوادا… به مدت 7 ساعت.
فعالیت های اجتماعی: عضو انجمن طرفدارن محیط زیست دختر زیر سی سال غرب آمریکا، عضو گروه حامیان طبیعت وحش اورگان، سخنران اجلاس ماهیانه گروه دانشجویان حافظ محیط زیست، عضو انجمن فارغ التحصیلان ارشد زیر سی سال، صاحب سایت اجتماعی "فمینیست های مذکر گرا" ، شعار نویس گردهمایی های بزرگ کالیفرنیا…
آخرین باری که یک مجله مد را ورق زد: سه سال پیش…وقتی که در اتاق انتظار دفتر یک وکیل زن نشسته بود.
نوع لباس: شلوار جین..کفش کوهنوردی..تی شرت سفید با نوشته Peace Now
نوع آرایش: ترم سوم دانشگاه فهمید مانیکور پدیکور چیست!!
قد: مایکل جکسون منهای 20 سانت
تاثیر وزنی: روی کاپوت بیفتد موتور پایین می آید
تعداد اس ام اس دریافتی: روزی سه تا
موضوع قالب اس ام اس: "رسیدی خونه عزیزم؟"
موضوع جالب روی دست: موی بلند در ناحیه ساعد
موسیقی مورد علاقه: کانتری
بیماری یا نارسایی: عطسه زیاد موقع طلوع آفتاب
محتویات داخل کوله: دستمال کاغذی، گوشی موبایل بلک بری، لپ تاپ، دفتر یادداشت، عینک دودی، دو سه تا خودکار، یک هندبوک رفرنس گیاه شناسی.. بلیط مترو
ایران :
جنس: دختر
مکان: شمال غرب تهران، ایران
سن: بین بیست تا بیست و پنج
تحصیلات: فوق دیپلم برق حسابداری یا دانشجوی لیسانس کامپیوتر شاخه نرم افزار پیام نور یا علمی کاربردی
موضع پایان نامه: تاثیر زبان برنامه نویسی C پلاس پلاس بر روابط دختر و پسر
یک صحنه در حال فعالیت: دراز کشیده به پشت روی تخت، با خودکار اشعار ترانه جدید امینم روی ساعد دست نوشته می شود.
فعالیت های اجتماعی: تجمع در یک 206 با همکلاسی ها و کل کل دست فرمان با پسری که تویوتا کمری دارد.
آخرین باری که یک مجله مد را ورق زد: دیشب، ساعت دوازده و نیم…. در خانه دانشجویی دوستان و همین الان
نوع لباس: شلوار پلنگی گشاد، تی شرت مشکی با عکس "50 سنت" ، کتانی به سایز 52
نوع آرایش:
لب : بریتنی
مو: کامرون دیاز
تتو ابرو: آنجلینا جولی
سایه: شقایق فراهانی
سانسوره......
قد: یک چهار پایه + 20 سانت
تاثیر وزنی: روی کاپوت ماشین بیفتد…. دوباره بر می گردد بالا !
تعداد اس ام اس دریافتی: روزی 167 تا
موضوع قالب اس ام اس: جغرافیا،فمینیسم، حکومت، لباس، جک، جواهر شناسی، عشق، روابط زن و شوهر، شب، ،سلامت جسمی روحی و کلمات قصار آنتونی رابینز
موضوع جالب روی دست: جای تیغ روی مچ
موسیقی مورد علاقه: هیوی متال
بیماری یا نارسایی: سوء تغذیه، میگرن مزمن، افسردگی شدید، زخم معده، پوکی استخوان، ریزش مو، عرق کف دست، پرخاشگری
محتویات داخل کوله: کبریت، چاقو، ام پی تری پلیر، گیم دستی پلی استیشن، لاک ناخن، استون، رژ، جزوه دانشگاه،مهره مار، یک اتود، سی دی آهنگ های رضا پیشرو و زدبازی، یک بسته اولترا لایت
"مدیر مدرسه (قسمت هفتم)"
سلام به دوستان خوب کلوپ هم صحبت: این دفعه برایتان داستان جذاب مدیر مدرسه را گذاشتیم تا از داستان هاى بلند معروف ایرانى هم استفاده کنید و لذت ببرید. مدیر مدرسه اثر ماندگار جلال آل احمد است. جلال آل احمد (1302- 1348) نویسنده ی صاحب سبک، خوش قلم و متعهد با آثار و مقالات خود تأثیر به سزایی بر جریان فکری و ادبی نسل خود نهاد. به قول همسرش سیمین دانشور، نوشته های جلال «تلگرافی، حساس، دقیق، تیزبین، خشمگین، افراطی، خشن، صریح، صمیمی، منزّه طلب و حادثه آفرین است.» دکتر شریعتی نیز نثر او را «تند، موجز، طنزآمیز، صریح، خودمانی، انسان گرا، بی باک، مو شکاف، لوده، نیرومند، بی تردید، یک جانبه و گزارش گونه می داند.» یکی از بهترین رمان هایش «مدیر مدرسه» است. داستان این رمان مربوط به مدیر یکی از مدارس در پیش از انقلاب ایران است.
هنوز برف اول نباریده بود که یک روز عصر ، معلم کلاس چهار رفت زیر ماشین . زیر یک سواری . مثل همه ی عصر ها من مدرسه نبودم . دم غروب بود که فراش قدیمی مدرسه دم در خونه مون ، خبرش را آورد که دویدم به طرف لباسم و تا حاضر بشوم ، می شنیدم که دارد قضیه را برای زنم تعریف می کند . ماشین برای یکی از آمریکایی ها بوده . باقیش را از خانه که در آمدیم برایم تعریف کرد . گویا یارو خودش پشت فرمون بوده و بعد هم هول شده و در رفته . بچه ها خبر را به مدرسه برگردانده اند و تا فراش و زنش برسند ، جمعیت و پاسبان ها سوارش کرده بودند و فرستاده بوده اند مریض خانه . به اتوبوس که رسیدم ، دیدم لاک پشت است . فراش را مرخص کردم و پریدم توی تاکسی .اول رفتم سراغ پاسگاه جدید کلانتری . تعاریف تکه و پاره ای از پرونده مطلع بود . اما پرونده تصریحی نداشت که راننده
که بوده .اما هیچ کس نمی دانست عاقبت چه بلایی بر سر معلم کلاس چهار ما آمده است . کشیک پاسگاه همین قدر مطلع بود که درین جور موارد « طبق جریان اداری » اول می روند سرکلانتری ، بعد دایره ی تصادفات و بعد بیمارستان .اگر آشنا در نمی آمدیم ، کشیک پاسگاه مسلما نمی گذاشت به پرونده نگاه چپ بکنم . احساس کردم میان اهل محل کم کم دارم سرشناس می شوم و از این احساس خند ه ام گرفت . ساعت 8 دم در بیمارستان بودم ، اگر سالم هم بود حتما یه چیزیش شده بود . همان طور که من یه چیزیم می شد . روی در بیمارستان نوشته شده بود :« از ساعت 7 به بعد ورود ممنوع » . در زدم . از پشت در کسی همین آیه را صادر کرد . دیدم فایده ندارد و باید از یک چیزی کمک بگیرم . از قدرتی ، از مقامی ، از هیکلی ، از یک چیزی . صدایم را کلفت کردم و گفتم :« من ...»می خواستم بگویم من مدیر مدرسه ام . ولی فورا پشیمان شدم . یارو لابد می گفت مدیر کدام مدرسه کدام سگی است؟ این بود با کمی مکث و طمطراق فراوان جمله ام را این طور تمام کردم :
- «..... بازرس وزارت فرهنگم .»
که کلون صدایی کرد و لای در باز شد . یارو با چشم هایش سلام کرد . رفتم تو و با همان صدا پرسیدم :
- «این معلمه مدرسه که تصادف کرده ........»
تا آخرش را خواند . یکی را صدا زد و دنبالم فرستاد که طبقه ی فلان ، اتاق فلان . از حیاط به راهرو و باز به حیاط دیگر که نصفش را برف پوشانده بود و من چنان می دویدم که یارو از عقب سرم هن هن می کرد . طبقه اول و دوم و چهارم . چهارتا پله یکی . راهرو تاریک بود و پر از بوهای مخصوص بود . هن هن کنان دری را نشان داد که هل دادم و رفتم تو . بو تند تر بود و تاریکی بیش تر . تالار ی بود پر از تخت و جیر جیر کفش و خرخر یک نفر . دور یک تخت چهار نفر ایستاده بودند . حتما خودش بود . پای تخت که رسیدم ، احساس کردم همه ی آنچه از خشونت و تظاهر و ابهت به کمک خواسته بودم آب شد و بر سر و صورتم راه افتاد و این معلم کلاس چهارم مدرسه ام بود . سنگین و با شکم بر آمده دراز کشیده بود. خیلی کوتاه تر از زمانی که سر پا بود به نظرم آمد . صورت و سینه اش از روپوش چرک مرد بیرون بود. صورتش را که شسته بودند کبود کبود بود ، درست به رنگ جای سیلی روی صورت بچه ها . مرا که دید ، لبخند و چه لبخندی ! شاید می خواست بگوید مدرسه ای که مدیرش عصر ها سرکار نباشد ، باید همین جورها هم باشد . خنده توی صورت او همین طور لرزید و لرزید تا یخ زد .
« آخر چرا تصادف کردی ؟....»
مثل این که سوال را از و کردم . اما وقتی که دیدم نمی تواند حرف بزند و به جای هر جوابی همان خنده ی یخ بسته را روی صورت دارد ، خودم را به عنوان او دم چک گرفتم .« آخه چرا ؟ چرا این هیکل مدیر کلی را با خودت این قدر این ور و آن ور می بری تا بزنندت ؟ تا زیرت کنند ؟ مگر نمی دانستی که معلم حق ندارد این قدر خوش هیکل باشد ؟ آخر چرا تصادف کردی ؟»به چنان عتاب و خطابی این ها را می گفتم که هیچ مطمئن نیستم بلند بلند به خودش نگفته باشم و یک مرتبه به کله ام زد که « مبادا خودت چشمش زده باشی ؟» و بعد :« احمق خاک بر سر ! بعد از سی و چند سال عمر ، تازه خرافاتی شدی!» و چنان از خودم بی زاریم گرفت که می خواستم به یکی فحش بدهم ، کسی را بزنم . که چشمم به دکتر کشیک افتاد .
-«مرده شور این مملکتو ببره . ساعت چهار تا حالا از تن این مرد خون می ره . حیفتون نیومد ؟...»
دستی روی شانه ام نشست و فریادم را خواباند . برگشتم پدرش بود . او هم می خندید . دو نفر دیگر هم با او بودند . همه دهاتی وار ؛ همه خوش قد و قواره . حظ کردم ! آن دو تا پسرهایش بودند یا برادر زاده هایش یا کسان دیگرش . تازه داشت گل از گلم می شکفت که شنیدم :
- «آقا کی باشند ؟»
این را هم دکتر کشیک گفت که من باز سوار شدم :
- «مرا می گید آقا ؟ من هیشکی . یک آقا مدیر کوفتی . این هم معلمم . »
که یک مرتبه عقل هی زد و « پسر خفه شو » و خفه شدم . بغض توی گلویم بود . دلم می خواست یک کلمه دیگر بگوید . یک کنایه بزند ... نسبت به مهارت هیچ دکتری تا کنون نتوانسته ام قسم بخورم . دستش را دراز کرد که به اکراه فشار دادم و بعد شیشه ی بزرگی را نشانم داد که وارونه بالای تخت آویزان بود و خر فهمم کرد که این جوری غذا به او می رسانند و عکس هم گرفته اند و تا فردا صبح اگر زخم ها چرک نکند ، جا خواهند انداخت و گچ خواهند کرد . که یکی دیگر از راه رسید . گوشی به دست و سفید پوش و معطر . با حرکاتی مثل آرتیست سینما . سلامم کرد . صدایش در ته ذهنم چیزی را مختصر تکانی داد . اما احتیاجی به کنجکاوی نبود . یکی از شاگردهای نمی دانم چند سال پیشم بود . خودش خودش را معرفی کرد . آقای دکتر ...! عجب روزگاری ! هر تکه از وجودت را با مزخرفی از انبان مزخرفاتت ، مثل ذره ای روزی در خاکی ریخته ای که حالا سبز کرده . چشم داری احمق . این تویی که روی تخت دراز کشیده ای . ده سال آزگار از پلکان ساعات و دقایق عمرت هر لحظه یکی بالا رفته و تو فقط خستگی این بار را هنوز در تن داری . این جوجه فکلی و جوجه های دیگر که نمی شناسی شان ، همه از تخمی سر در آورده اند که روزی حصار جوانی تو بوده و حالا شکسته و خالی مانده . دستش را گرفتم و کشیدمش کناری و در گوشش هر چه
بد و بی راه می دانستم ، به او و همکارش و شغلش دادم . مثلا می خواستم سفارش معلم کلاس چهار مدرسه ام را کرده باشم . بعد هم سری برای پدر تکان دادم و گریختم .از در که بیرون آمدم ، حیاط بود و هوای بارانی . از در بزرگ که بیرون آمدم به این فکر می کردم که « اصلا به تو چه ؟ اصلا چرا آمدی ؟ می خواستی کنجکاوی ات را سیر کنی ؟» و دست آخر به این نتیجه رسیدم که « طعمه ای برای میز نشین های شهر بانی و دادگستری به دست آمده و تو نه می توانی این طعمه را از دست شان بیرون بیاوری و نه هیچ کار دیگری می توانی بکنی ...»
و داشتم سوار تاکسی می شدم تا برگردم خانه که یک دفعه به صرافت افتادم که « اقلا چرا نپرسیدی چه بلایی به سرش آمده ؟» خواستم عقب گرد کنم ، اما هیکل کبود معلم کلاس چهارم روی تخت بود و دیدم نمی توانم . خجالت می کشیدم و یا می ترسیدم . آن شب تا ساعت دو بیدار بودم و فردا یک گزارش مفصل به امضای مدیر مدرسه و شهادت همه ی معلم ها برای اداره ی فرهنگ و کلانتری محل و بعد هم دوندگی در اداره ی بیمه و قرار بر این که روزی نه تومان بودجه برای خرج بیمارستان او بدهند و عصر پس از مدتی رفتم مدرسه و کلاس ها را تعطیل کردم و معلم ها و بچه های ششم را فرستادم عیادتش و دسته گل و ازین بازی ها ... و یک ساعتی در مدرسه تنها ماندم و فارغ از همه چیز برای خودم خیال بافتم .... و فردا صبح پدرش آمد سلام و احوالپرسی و گفت یک دست و یک پایش شکسته و کمی خونریزی داخل مغز و از طرف یارو آمریکاییه آمده اند عیادتش و وعده و وعید که وقتی خوب شد ، در اصل چهار استخدامش کنند و با زبان بی زبانی حالیم کرد که گزارش را بی خود داده ام و حالا هم داده ام ، دنبالش نکنم و رضایت طرفین و کاسه ی از آش داغ تر و از این حرف ها ...خاک بر سر مملکت .
ادامه دارد...!
او 1009 بار جواب رد شنید
آیا تاکنون نام "سرهنگ ساندرس" را شنیدهاید؟ میدانید او چگونه یک امپراطوری بزرگ که او را میلیونر کرد، بنا نهاد و عادتهای غذایی ملتی را تغییر داد؟
زمانی که شروع به فعالیت کرد، مرد بازنشستهای بود که طرز سرخ کردن مرغ را میدانست، همین و بس !!!
نه سازمانی داشت و نه چیز دیگر. او مالک رستوران کوچکی بود و چون مسیر بزرگراه اصلی را تغییر داده بودند، داشت ورشکست میشد...
اولین چک تأمین اجتماعی را که گرفت، به این فکر افتاد که شاید بتواند از طریق فروش دستورالعمل سرخکردن مرغ، پولی به دست آورد.
بسیاری از مردم هستند که فکرهای جالبی دارند اما "سرهنگ ساندرس" با دیگران فرق داشت. او مردی بود که فقط دربارهی انجام کارها فکر نمیکرد بلکه دست به عمل میزد. او به راه افتاد و هر دری را زد، به هر صاحب رستورانی، داستان را گفت:
"من یک دستورالعمل عالی برای طبخ جوجه در اختیار دارم و فکر میکنم اگر از آن استفاده کنید، میزان فروش شما بالاتر خواهد رفت و میخواهم که درصدی از افزایش آن فروش را به من بدهید."
البته خیلیها به او خندیدند و گفتند: "راهت را بگیر و برو."
آیا "سرهنگ ساندرس" مایوس شد؟ به هیچوجه.
هر بار که صاحبان رستوران، دست رد به سینهاش میزدند، بهجای اینکه دلسرد و بدحال شود، به سرعت به این فکر میافتاد که دفعهی بعد چگونه داستان خود را بیان کند که مؤثر واقع شود و نتیجهی بهتری بهدست آورد.
بهنظر شما "سرهنگ ساندرس" پیش از اینکه پاسخ مساعد بشنود چندبار جواب منفی گرفت؟
او 1009 بار جواب رد شنید تا سرانجام یک نفر به او پاسخ مثبت داد!!!
او 2 سال وقت صرف کرد و با اتومبیل کهنهی خود، شهرهای کشورش را گشت. با همان لباس سفید آشپزی شبها روی صندلی عقب اتومبیل خود میخوابید و هر روز صبح با این امید بیدار میشد که فکر خود را با فرد تازهای درمیان بگذارد.
به نظر شما چند نفر ممکن است در مدت 2 سال، 1009 بار پاسخ منفی بشنوند و باز هم دست از تلاش برندارند؟!
خیلیکم؛ به ایندلیل که در دنیا فقط یک "سرهنگ ساندرس" وجود دارد.
بیشتر مردم طاقت 20 بار جواب منفی را هم ندارند چه رسد به 100 یا 1000 بار!
با این وجود گاهی تنها عامل موفقیت همین است.
اگر به موفقترین مردان تاریخ بنگرید یک وجه مشترک در میان همهی آنان پیدا میکنید:
"آنان از جواب رد نمیهراسند، پاسخ منفی را نمیپذیرند و اجازه نمیدهند هیچ عاملی، آنان را از عملیکردن نظرها و هدفهایشان باز دارد."
جمله روز : کسی که در تکاپوی دستیابی به هدفی کوچک باشد، باید کمی از خود مایه بگذارد ولی آن کسی که در جستوجوی هدفی متعالی و بزرگ است، باید هر آنچه در توان دارد، در طبق اخلاص بگذارد و تقدیم کند. "جیمزآلن"
"مدیر مدرسه (قسمت ششم)"
سلام به دوستان خوب کلوپ هم صحبت: این دفعه برایتان داستان جذاب مدیر مدرسه را گذاشتیم تا از داستان هاى بلند معروف ایرانى هم استفاده کنید و لذت ببرید. مدیر مدرسه اثر ماندگار جلال آل احمد است. جلال آل احمد (1302- 1348) نویسنده ی صاحب سبک، خوش قلم و متعهد با آثار و مقالات خود تأثیر به سزایی بر جریان فکری و ادبی نسل خود نهاد. به قول همسرش سیمین دانشور، نوشته های جلال «تلگرافی، حساس، دقیق، تیزبین، خشمگین، افراطی، خشن، صریح، صمیمی، منزّه طلب و حادثه آفرین است.» دکتر شریعتی نیز نثر او را «تند، موجز، طنزآمیز، صریح، خودمانی، انسان گرا، بی باک، مو شکاف، لوده، نیرومند، بی تردید، یک جانبه و گزارش گونه می داند.» یکی از بهترین رمان هایش «مدیر مدرسه» است. داستان این رمان مربوط به مدیر یکی از مدارس در پیش از انقلاب ایران است.
تازه از درد سرهای اول کار مدرسه فارغ شده بودم که شنیدم که یک روز صبح ، یکی از اولیای اطفال آمد . بعد از سلام و احوالپرسی دست کرد توی جیبش و شش تا عکس در آورد ، گذاشت روی میزم . شش تا عکس زن لخت . لخت لخت و هر کدام به یک حالت . یعنی چه ؟ نگاه تند ی به او کردم . آدم مرتبی بود . اداری مانند . کسر شان خودم می دانستم که این گوشه ی از زندگی را طبق دستور عکاس باشی فلان جنده خانه بندری ببینم . اما حالا یک مرد اتو کشیده ی مرتب آمده بود و شش تا از همین عکس ها را روی میزم پهن کرده بود و به انتظار آن که وقاحت عکس ها چشم هایم را پر کند داشت سیگار چماق می کرد . حسابی غافلگیر شده بودم.... حتما تا هر شش تای عکس ها را ببینم ، بیش از یک دقیقه طول کشید . همه از یک نفر بود . به این فکر گریختم که الان هزار ها یا میلیون ها نسخه ی آن ، توی جیب چه جور آدم هایی است و در کجاها و چه قدر خوب بود که همه ی این آدم ها را می شناختم یا می دیدم . بیش ازین نمی شد گریخت . یارو به تمام وزنه وقاحتش ، جلوی رویم نشسته بود . سیگار ی آتش زدم و چشم به او دوختم . کلافه بود و پیدا بود برای کتک کاری هم آماده باشد .سرخ شده بود و داشت در دود سیگارش تکیه گاهی برای جسارتی که می خواست به خرج بدهد می جست . عکس ها را با یک ورقه از اباطیلی که همان روز سیاه کرده بودم ، پوشاندم و بعد با لحنی که دعوا را با آن شروع می کنند ؛ پرسیدم :
«خوب ، غرض ؟»
و صدایم توی اتاق پیچید . حرکتی از روی بیچارگی به خودش داد و همه ی جسارت ها را با دستش توی جیبش کرد و آرام تر از آن چیزی که با خودش تو آورده بود ، گفت :
-« چه عرض کنم ؟... از معلم کلاس پنج تون بپرسید .»
که راحت شدم و او شروع کرد به این که « این چه فرهنگی است ؟ خراب بشود . پس بچه های مردم با چه اطمینانی به مدرسه بیایند ؟» و از این حرف ها .... خلاصه این آقا معلم کار دستی کلاس پنجم ، این عکس ها را داده به پسر آقا تا آن ها را روی تخته سه لایی بچسباند و دورش را سمباده بکشد و بیاورد . به هر صورت معلم کلاس پنج بی گدار به آب زده و حالا من چه بکنم ؟ به او چه جوابی بدهم ؟ بگویم معلم را اخراج می کنم ؟ که نه می توانم و نه لزومی دارد . او چه بکند ؟ حتما در این شهر کسی را ندارد که به این عکس ها دلخوش کرده . ولی آخر چرا این جور؟
یعنی این قدر احمق است که حتی شاگردهایش را نمی شناسد ؟... پاشدم ناظم را صدا بزنم که خودش آمده بود بالا ، توی ایوان منتظر ایستاده بود . من آخرین کسی بودم که از هر اتفاقی در مدرسه خبر دار می شدم . حضور این ولی طفل گیجم کرده بود که چنین عکس هایی را از توی جیب پسرش و لابد به همین وقاحتی که آن ها را روی میز من ریخت ، در آورده بوده . وقتی فهمید هر دو در مانده ایم سوار بر اسب شد که اله می کنم و بله می کنم ، در مدرسه را می بندم و از این جفنگیات .... حتما نمی دانست که اگر در هر مدرسه بسته بشود ، در یک اداره بسته شده است .
اما من تا او بود نمی توانستم فکرم را جمع کنم . می خواست پسرش را بخواهیم تا شهادت بدهد و چه جانی کندیم تا حالیش کنیم که پسرش هر چه خفت کشیده ، بس است و وعده ها دادیم که معلمش را دم خورشید کباب کنیم و از نان خوردن بیندازیم . یعنی اول ناظم شروع کرد که از دست او دل پری داشت و من هم دنبالش را گرفتم . برای دک کردن او چاره ای جز این نبود و بعد رفت ، ما دو نفری ماندیم با شش تا عکس زن لخت . حواسم که جمع شد به ناظم سپردم صدایش را در نیاورد و یک هفته ی تمام مطلب را با عکس ها ، توی کشوی میزم قفل کردم و بعد پسرک را صدا زدم . نه عزیز دردانه می نمود و نه هیچ جور دیگر . داد می زد که از خانواده عیال واری است . کم خونی و فقر . دیدم معلمش زیاد هم بد تشخیص نداده . یعنی زیاد بی گدار به آب نزده . گفتم :
-« خواهر برادر هم داری ؟»
- «آ... آ.... آقا داریم آقا .»
-«چند تا ؟»
-«آ... آقا چهارتا آقا .»
-«عکس ها رو خودت به بابات نشون دادی ؟»
-«نه به خدا آقا ...به خدا قسم ...»
-« پس چه طور شد ؟»
و دیدم از ترس دارد قالب تهی می کند . گرچه چوب های ناظم شکسته بود ، اما ترس او از من که مدیر باشم و از ناظم و از مدرسه و از تنبیه سالم مانده بود .
- «نترس بابا . کاریت نداریم . تقصیر آقا معلمه که عکس ها رو داده ...
تو کار بد ی نکردی با با جان . فهمیدی ؟ اما می خواهم ببینم چه طور شد که عکس ها دست بابات افتاد .
-« آ.. آ... آخه آقا ... آخه ...»
می دانستم که باید کمکش کنم تا به حرف بیاید .
گفتم : «می دونی بابا؟ عکس هام چیز بدی نبود . تو خودت فهمیدی چی بود ؟»
- «آخه آقا ...نه آقا .... خواهرم آقا ... خواهرم می گفت ....»
- «خواهرت ؟ از تو کوچک تره ؟»
-«نه آقا . بزرگ تره . می گفتش که آقا ... می گفتش که آقا ... هیچ چی سر عکس ها دعوامون شد .»
دیگر تمام بود . عکس ها را به خواهرش نشان داده بود که لای دفتر چه پر بوده از عکس آرتیست ها . به او پز داده بوده .اما حاضر نبوده ، حتی یکی از آن ها را به خواهرش بدهد . آدم مورد اعتماد معلم باشد و چنین خبطی بکند ؟ و تازه جواب معلم را چه بدهد ؟ ناچار خواهر او را لو داده بوده . بعد از او معلم را احضار کردم . علت احضار را می دانست و داد می زد که چیزی ندارد بگوید . پس از یک هفته مهلت ، هنوز از وقاحتی که من پیدا کرده بودم ، تا از آدم خلع سلاح شده ای مثل او ، دست بر ندارم ، در تعجب بود . به او سیگار تعارف کردم و این قصه را برایش تعریف کردم که در اوایل تاسیس وزارت معارف ، یک روز به وزیر خبر می دهند که فلان معلم با فلان بچه روابطی دارد . وزیر فورا او را می خواهد و حال و احوال او را می پرسد و اینکه چرا تا به حال زن نگرفته و ناچار تقصیر گردن بی پولی می افتد و دستور که فلان قدر به او کمک کنند تا عروسی را ه بیندازد و خود او هم دعوت بشود و قضیه به همین سادگی تمام می شود و بعد گفتم که خیلی جوان ها هستند که نمی توانند زن بگیرند و وزرای فرهنگ هم این روزها گرفتار مصاحبه های روزنامه ای و رادیویی هستند . اما در نجیب خانه ها که باز است و ازین مزخرفات ...و هم دردی و نگذاشتم یک کلمه حرف بزند . بعد هم عکس را که توی پاکت گذاشته بودم ، به دستش دادم و وقاحت را با این جمله به حد اعلا رساندم که :
- «اگر به تخته نچسبونید ، ضررتون کم تره .
تا حقوقم به لیست اداره ی فرهنگ برسه ،سه ماه طول کشید .فرهنگی های گداگشنه و خزانه ی خالی و دست های از پا دراز تر ! اما خوبیش این بود که در مدرسه ما فراش جدیدمان پولدار بود و به همه شان قرض داد . کم کم بانک مدرسه شده بود . از سیصدو خرده ای تومان که می گرفت ، پنجاه تومان را هم خرج نمی کرد . نه سیگار می کشید و نه اهل سینما بود و نه برج دیگری داشت . از این گذشته ، باغبان یکی از دم کلفت های همان اطراف بود و باغی و دستگاهی و سور و ساتی و لابد آشپزخانه ی مرتبی . خیلی زود معلم ها فهمیدند که یک فراش پولدار خیلی بیش تر به درد می خورد تا یک مدیر بی بو و خاصیت . این از معلم ها . حقوق مرا هم هنوز از مرکز می دادند . با حقوق ماه بعد هم اسم مرا هم به لیست اداره منتقل کردند . درین مدت خودم برای خودم ورقه انجام کار می نوشتم و امضاء می کردم و می رفتم از مدرسه ای که قبلا در آن درس می دادم ، حقوقم را می گرفتم . سرو صدای حقوق که بلند می شد معلم ها مرتب می شدند و کلاس ماهی سه چهار روز کاملا دایر بود . تا ورقه انجام کار به دست شان بدهم . غیر از همان یک بار - در اوایل کار- که برای معلم حساب پنج وشش قرمز توی دفتر گذاشتیم ، دیگر با مداد قرمز کاری نداشتیم و خیال همه شان راحت بود . وقتی برای گرفتن حقوقم به اداره رفتم ، چنان شلوغی بود که به خودم گفتم کاش اصلا حقوقم را منتقل نکرده بودم . نه می توانستم سر صف بایستم و نه می توانستم از حقوقم بگذرم . تازه مگر مواجب بگیر دولت چیزی جز یک انبان گشاده ی پای صندوق است ؟..... و اگر هم می ماندی با آن شلوغی باید تا دو بعداز ظهر سر پا بایستی . همه ی جیره خوارهای اداره بو برده بودند که مدیرم و لابد آنقدر ساده لوح بودند که فکر کنند روزی گذارشان به مدرسه ی ما بیفتد . دنبال سفته ها می گشتند ، به حسابدار قبلی فحش می دادند ، التماس می کردند که این ماه را ندیده بگیرید و همه حق و حساب دان شده بودند و یکی که زودتر
از نوبت پولش را می گرفت صدای همه در می آمد . در لیست مدرسه ، بزرگ ترین رقم مال من بود . درست مثل بزرگ ترین گناه در نامه ی عمل . دو برابر فراش جدیدمان حقوق می گرفتم . از دیدن رقم های مردنی حقوق دیگران چنان خجالت کشیدم که انگار مال آن ها را دزدیده ام و تازه خلوت که شد و ده پانزده تا امضاء که کردم ، صندوق دار چشمش به من افتاد و با یک معذرت ، شش صد تومان پول دزدی را گذاشت کف دستم ... مرده شور!
ادامه دارد...!
حرفها یک دل
بیا در کوچه باغ شهر احساس
شکست لاله را جدی بگیریم
اگر نیلوفری دیدیم زخمی
برای قلب پر دردش بمیریم
بیا در کوچه های تنگ غربت
برای هر غریبی سایه باشیم
بیا هر شب کنار نور یک شمع
به فکر پیچک همسایه باشیم
بیا ما نیز مثل روح باران
به روی یک رز تنها بباریم
بیا در باغ بی روح دلی سرد
کمی رویا ی نیلوفر بکاریم
بیا در یک شب آرام و مهتاب
کمی هم صحبت یک یاس باشیم
اگر صد بار قلبی را شکستیم
بیا یک بار با احساس باشیم
بیا به احترام قصه عشق
به قدر شبنمی مجنون بمانیم
بیا گه گاه از روی محبت
کمی از درد لیلی بخوانیم
بیا از جنگل سبز صداقت
زمانی یک گل لادن بچینیم
کنار پنجره تنها و بی تاب
طلوع آرزوها را ببینیم
بیا یک شب به این اندیشه باشیم
چرا این آبی زیبا کبود است
شبی که بینوا می سوخت از تب
کنار او افق شاید نبوده ست
بیا یک شب برای قلبهامان
ز نور عاطفه قابی بسازیم
برای آسمان این دل پاک
بیا یک بار مهتابی بسازیم
بیا تا رنگ اقیانوس آبیست
برای موج ها دیوانه باشیم
کنار هر دلی یک شمع سرخست
بیا به حرمتش پروانه باشیم
بیا با دستی از جنس سپیده
زلال اشک از چشمی بشوییم
بیا راز غم پروانه ها را
به موج آبی دریا بگوییم
بیا لای افق های طلایی
بدنبال دل ماهی بگردیم
بیا از قلبمان روزی بپرسیم
که تا حالا در این دنیا چه کردیم
بیا یک شب به این اندیشه باشیم
به فکر درد دلهای شکسته
به فکر سیل بی پیایان اشکی
که روی چشم یک کودک نشسته
به فکر سیل بی پایان اشکی
که روی چشم یک کودک نشسته
به فکر اینکه باید تا سحرگاه
برای پیوند یک شب دعا کند
ز ژرفای نگاه یک گل سرخ
زمانی مرغ آمین را صدا کرد
به او یک قلب صاف و بی ریا داد
که در آن موجی از آه و تمناست
پر از احساس سرخ لاله بودن
پر از اندوه دلهای شکیباست
بیا در خلوت افسانه هامان
برای یک کبوتر دانه باشیم
اگر روزی پرستو بی پناهست
برای بالهایش لانه باشیم
بیا با یک نگاه آسمانی
ز درد یک ستاره کم نماییم
بیا روزی فضای شهرمان را
پر از آرامش شبنم نماییم
بیا با بر گ های گل سرخ
به درد زنبقی مرهم گذاریم
اگر دل را طلب کردند از تو
مبادا که بگویی ما نداریم
بیا در لحظه های بی قراری
به یاد غصه مجنون بخوابیم
بیا دلهای عاشق را بگردیم
که شاید ردی از قلبش بیابیم
بیا در ساحل نمناک بودن
برای لحظه ای یکرنگ باشیم
بیا تا مثل شب بوهای عاشق
شبی هم ما کمی دلتنگ باشیم
کنار دفتر نقاشی دل
گلی از انتظار سرخ رویید
و باران قطره های آبیش را
به روی حجم احساس پاشید
اگر چه قصه دل ها درازست
بیا به آرزو عادت نماییم
بیا با آسمان پیمان ببندیم
که تا او هست ما هم با وفاییم
بیا در لحظه سرخ نیایش
چو روح اشک پاک و ساده باشیم
بیا هر وقت باران باز بارید
برای گل شدن آماده باشیم
از مجموعه اشعار پروانه ات خواهم ماند / مریم حیدرزاده
با تشکر از ارسال : پروین سعادتی
John Belushi Biography
(1949–1982)
Actor, comedian, singer. Born on January 24, 1949, in Wheaton, Illinois. Known for his legendary characters and skits on Saturday Night Live, John Belushi imbued his brilliant performances with a manic, boisterous energy that has never seen before or since. One of four children born to Albanian immigrants, he was good at getting laughs in high school. Belushi was also captain of his school's football team and played in a rock band as a drummer. More than anything, however, he wanted to be an actor.
After high school, Belushi performed in summer stock productions before starting college. He attended the University of Wisconsin and the College of DuPage where he graduated with an associate degree in 1970. The next year, Belushi made a big splash in the Chicago comedy scene as a member of the legendary Second City improvisational troupe. He wowed audiences with his over-the-top impressions of Marlon Brando, singer Joe Cocker, and others.
In 1973, Belushi was selected to appear in an off-Broadway production of Lemmings, a collection of comedy sketches by the staff of National Lampoon, a popular, but offbeat humor magazine. He received great reviews for his work on the show. Two years later, producer Lorne Michaels asked Belushi to join the cast of his new late night comedy show, Saturday Night Live.
Premiering on October 11, 1975, Saturday Night Live featured nine talented comedians boldly going where television had not gone before. Along with Belushi, there was Dan Aykroyd, Chevy Chase, George Coe, Jane Curtin, Garrett Morris, Laraine Newman, and Gilda Radner. The show soon became a hit and Belushi became one of its emerging stars. Some of his most famous characters were a sword-wielding samurai, a killer bee, and a coneheaded alien named Kuldroth. Belushi also continued making fun of the famous with hilarious takes on the likes of Elizabeth Taylor, Henry Kissinger, Truman Capote, and William Shatner. While he was on Saturday Night Live, there were many stories going around about rampant drug use by the members of the cast. To deal with pressures and his own insecurities, Belushi is said to have done cocaine and other drugs.
Not long after starting the show, Belushi married his high school sweetheart, Judith Jacklin, in 1976. Two years later, he made the move to the big screen with the hit comedy National Lampoon's Animal House, directed by John Landis. Playing Bluto Blutarsky, Belushi created one of film's most memorable charactersëa thoroughly gross, barely verbal frat brother whose immortal lines included "toga, toga, toga" and "food fight." The havoc created by Bluto and the rest of his Delta House brothers against their school has become one of the most famous college comedies of all time.
Belushi's other 1978 film effort was less successful. Only in a small part, he appeared in the western flop Goin' South with Jack Nicholson and Mary Steenburgen. The next year, he took on a serious role in Old Boyfriends with Talia Shire, which failed to find an audience. Belushi fans wanted him to see him return to a Blutolike character, not in a dramatic part. And he did in a way with 1941 (1979) as Captain Will Bill Kelso in this World War II comedy. The film was loosely based on an historical incident when a Japanese submarine was off the West Coast after the attack at Pearl Harbor. Belushi played a manic National Guard pilot, who along with some other concerned citizens, including an overeager tank sergeant played by Dan Aykroyd, tries to protect a California small town under siege from the Japanese. Directed by Steven Spielberg, the film was a complete flop and received numerous bad reviews. A review in The New York Times said that it was "less comic than cumbersome, as much fun as a 40-pound wristwatch."
"مدیر مدرسه (قسمت سوم)"
سلام به دوستان خوب کلوپ هم صحبت: این دفعه برایتان داستان جذاب مدیر مدرسه را گذاشتیم تا از داستان هاى بلند معروف ایرانى هم استفاده کنید و لذت ببرید. مدیر مدرسه اثر ماندگار جلال آل احمد است. جلال آل احمد (1302- 1348) نویسنده ی صاحب سبک، خوش قلم و متعهد با آثار و مقالات خود تأثیر به سزایی بر جریان فکری و ادبی نسل خود نهاد. به قول همسرش سیمین دانشور، نوشته های جلال «تلگرافی، حساس، دقیق، تیزبین، خشمگین، افراطی، خشن، صریح، صمیمی، منزّه طلب و حادثه آفرین است.» دکتر شریعتی نیز نثر او را «تند، موجز، طنزآمیز، صریح، خودمانی، انسان گرا، بی باک، مو شکاف، لوده، نیرومند، بی تردید، یک جانبه و گزارش گونه می داند.» یکی از بهترین رمان هایش «مدیر مدرسه» است. داستان این رمان مربوط به مدیر یکی از مدارس در پیش از انقلاب ایران است.
فردا صبح رفتم مدرسه . بچه ها با صف هاشان به طرف کلاس ها می رفتند و ناظم چوب به دست توی ایوان ایستاده بود و توی دفتر دوتا از معلم ها بودند . معلوم شد کار هر روزه شان است . ناظم را هم فرستادم سر یک کلاس دیگر و خودم آمدم دم در مدرسه به قدم زدن ؛ فکر کردم از هر طرف که بیایند مرا این ته ، دم در مدرسه خواهند دید و تمام طول راه در این خجالت خواهند ماند و دیگر دیر نخواهند آمد . یک سیاهی از ته جاده ی جنوبی پیداشد . جوانک بریانتین زده بود . مسلما او هم مرا می دید ، ولی آهسته تر از آن می آمد که یک معلم تاخیر کرده جلوی مدیرش می آمد . جلوتر که آمد حتی شنیدم که سوت می زد . اما بی انصاف چنان سلانه سلانه می آمد که دیدم جای هیچ جای گذشت نیست . اصلا محل سگ به من نمی گذاشت . داشتم از کوره در می رفتم که یک مرتبه احساس کردم تغییری در رفتار خود داد و تند کرد . به خیر گذشت و گرنه خدا عالم است چه اتفاقی می افتاد . سلام که کرد مثل این که
می خواست چیزی بگوید که پیش دستی کردم : - بفرمایید آقا . بفرمایید ، بچه ها منتظرند . واقعا به خیر گذشت . شاید اتوبوسش دیر کرده . شاید راه بندان بوده ؛ جاده قرق بوده و باز یک گردن کلفتی از اقصای عالم می آمده که ازین سفره ی مرتضی علی بی نصیب نماند . به هر صورت در دل بخشیدمش . چه خوب شد که بدوبی راهی نگفتی ! که از دور علم افراشته ی هیکل معلم کلاس چهارم نمایان شد . از همان ته مرا دیده بود . تقریبا می دوید . تحمل این یکی را نداشتم .« بدکاری می کنی . اول بسم الله و مته به خشخاش !» رفتم و توی دفتر نشستم و خودم را به کاری مشغول کردم که هن هن کنان رسید . چنان عرق از پیشانی اش می ریخت که راستی خجالت کشیدم . یک لیوان آب از کوه به دستش دادم و مسخ شده ی خنده اش را با آب به خوردش دادم و بلند که شد برود ، گفتم : - «عوضش دو کیلو لاغر شدید .» برگشت نگاهی کرد و خنده ای و رفت . ناگهان ناظم از در وارد شد و از را ه نرسیده گفت : - دیدید آقا ! این جوری می آند مدرسه . اون قرتی که عین خیالش هم نبود آقا ! اما این یکی ..» از او پرسیدم :
- «انگار هنوز دو تا از کلاس ها ولند ؟»
- «بله آقا . کلاس سه ورزش دارند . گفتم بنشینند دیکته بنویسند آقا . معلم حساب پنج و شش هم که نیومده آقا .»
در همین حین یکی از عکس های بزرگ دخمه های هخامنشی را که به دیوار کوبیده بود پس زد و : - «نگاه کنید آقا ...» روی گچ دیوار با مداد قرمز و نه چندان درشت ، به عجله و ناشیانه علامت داس کشیده بودند . همچنین دنبال کرد : « از آثار دوره ی اوناست آقا . کارشون همین چیزها بود . روزنومه بفروشند . تبلیغات کنند و داس چکش بکشند آقا . رییس شون رو که گرفتند چه جونی کندم آقا تاحالی شون کنم که دست وردارند آقا و از روی میز پرید پایین .»
-«گفتم مگه باز هم هستند ؟»
- «آره آقا ، پس چی ! یکی همین آقازاده که هنوز نیومده آقا . هر روز نیم ساعت تاخیر داره آقا . یکی هم مثل کلاس سه .»
- «خوب چرا تا حالا پاکش نکردی ؟»
- «به ! آخه آدم درددلشو واسه ی کی بگه ؟ آخه آقا در میان تو روی آدم می گند جاسوس ، مامور ! باهاش حرفم شده آقا . کتک و کتک کاری !»
و بعد یک سخنرانی که چه طور مدرسه را خراب کرده اند و اعتماد اهل محله را چه طور از بین برده اند که نه انجمنی ، نه کمکی به بی بضاعت ها ؛ و از این حرف ها . بعد از سخنرانی آقای ناظم دستمالم را دادم که آن عکس ها را پاک کند و بعد هم راه افتادم که بروم سراغ اتاق خودم . در اتاقم را که باز کردم ، داشتم دماغم با بوی خاک نم کشیدهاش اخت می کردم که آخرین معلم هم آمد . آمدم توی ایوان و با صدای بلند ، جوری که در تمام مدرسه بشنوند ، ناظم را صدا زدم و گفتم با قلم قرمز برا ی آقا یک ساعت تاخیر بگذارند .
روز سوم باز اول وقت مدرسه بودم . هنوز از پشت دیوار نپیچیده بودم که صدای سوز و بریز بچه ها به پیشبازم آمد . تند کردم . پنج تا از بچه ها توی ایوان به خودشان می پیچیدند و ناظم ترکه ای به دست داشت و به نوبت به کف دست شان می زد .بچه ها التماس می کردند ؛ گریه می کردند؛ اما دست شان را هم دراز می کردند . نزدیک بود داد بزنم یا با لگد بزنم و ناظم را پرت کنم آن طرف . پشتش به من بود و من را نمی دید .ناگهان زمزمه ای توی صف ها افتاد که یک مرتبه مرا به صرافت انداخت که در مقام مدیریت مدرسه ، به سختی می شود ناظم را کتک زد . این بود که خشمم را فرو خوردم و آرام از پله ها رفتم بالا. ناظم ، تازه متوجه من شده بود در همین حین دخالتم را کردم و خواهش کردم این بار همه شان را به من ببخشند . نمی دانم چه کار خطایی از آن ها سر زده بود که ناظم را تا این حد عصبانی کرده بود . بچه ها سکسکه کنان رفتند توی صف ها و بعد زنگ را زدند و صف ها رفتند به کلاس ها
و دنبال شان هم معلم ها که همه سر وقت حاضر بودند . نگاهی به ناظم انداختم که تازه حالش سر جا آمده بود و گفتم در آن حالی که داشت ، ممکن بود گردن یک کدامشان را بشکند . که مرتبه براق شد :
-« اگه یک روز جلو شونو نگیرید سوارتون می شند آقا . نمی دونید چه قاطرهای چموشی شده اند آقا .»
مثل بچه مدرسه ای ها آقا آقا می کرد . موضوع را برگرداندم و احوال مادرش را پرسیدم . خنده ، صورتش را از هم باز کرد و صدا زد فراش برایش آب بیاورد . یادم هست آن روز نیم ساعتی برای آقای ناظم صحبت کردم . پیرانه و او جوان
بود و زود می شد رامش کرد . بعد ازش خواستم که ترکه ها را بشکند و آن وقت من رفتم سراغ اتاق خودم .
آهنگ جدید و بسیار زیبا و شاد رضایا با نام اینو رو نکرده بودی