گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

خداوندا

خداوندا ؛ ما را وسیله صلح خویش قرار ده!
- آنجا که کین است؛ بادا که عشق آوریم.
- آنجا که غم است؛ بادا که شادی آوریم.
- آنجا که تفرقه است؛ بادا که همبستگی آوریم.
- آنجا که نومیدی است؛ بادا که ایمان آوریم.
- آنجا که ظلمت است؛ بادا که شادی آوریم.
- آنجا که جنگ است؛ بادا که صلح آوریم.
چه کنم؟ چاره کجاست؟
سهم من در دل این ویرانی یک سبد بی تابی است
غم من تا به گل لاله سرخ دو شقایق باقی است
دیده ام بارانی است کاش انجا که دل از عشق سخنها می گفت
قلبها سخت نبود کاش در این دل تنگ
مهر در بند نبود زندگی مثل پیانو است ، دکمه های سیاه برای غم ها و دکمه های سفید برای شادی ها . اما زمانی میتوان آهنگ زیبایی نواخت که دکمه های سفید و سیاه را با هم فشار دهی
به دور لاله قدح گیر و بیریا میباش نگویمت که همه ساله می پرستی کن
چو پیر سالک عشقت به می حواله کند گرت هواست که چون جم به سرغیب رسی
چو غنچه گر چه فروبستگیست کار جهان وفا مجوی ز کس ور سخن نمیشنوی
مرید طاعت بیگانگان مشو حافظ به بوی گل نفسی همدم صبا میباش
سه ماه می خور و نه ماه پارسا میباش بنوش و منتظر رحمت خدا میباش
بیا و همدم جام جهان نما میباش تو همچو باد بهاری گره گشا میباش
به هرزه طالب سیمرغ و کیمیا میباش ولی معاشر رندان پارسا میباش
شب و این سکوت و تنهایی من قصه ی تکراری گریه و هق هقای من همیشه کنار این پنجره ی خاطره ها می شینم ، منتظرم ، بازم میای به یاد من ... مهم این نیست که تو اَد لیست مسنجرمون چند نفر اَدد شدن. مهم اینه که تو قلبمون فقط 1 نفر ادد شده باشه که با هم آن بشیم، باهم آرشیو زندگی رو دوره کنیم و با هم آف بشیم. امّا باید یادمون باشه پسورد دوستیمون رو جوری بسازیم که کسی نتونه هکمون کنه...

(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

چنانچه یک گل احتیاج به آفتاب دارد منهم برای زنده بودن بعشق تو مح

بگذار عادت ها خودشان از سرت بیفتند؛ تو آنها را کنار نگذار. بگذار فعالیت خود به خود محو شود؛ تو به زور آن را محو نکن - زیرا همان تلاش تو برای محو اجباری آن، خودش فعالیتی است به شکلی دیگر. مراقب باش، حواست را جمع کن، گوش به زنگ باش تا شاهد پدیدة معجزه آسایی باشی: وقتی چیزی خودش، به میل و رضای خودش کنار رفت، از خود هیچ ردپایی بر جای نخواهد گذاشت گناهم را ببخش ..... انقدر بی تابم که تاب نوشتن هم ندارم.... برو جلو تو میکروسکوپ نگاه کن!سرکاری نیست نگاه کن!خوب دقت کن می بینی اون دل منه که برات یه ذره شده میگی گل رو دوست داری ولی میچینیش... میگی بارون رو دوست داری ولی با چتر میری زیرش... میگی پرنده رو دوست داری ولی تو قفس میندازیش... چه جوری میتونم نترسم وقتی میگی دوستم داری؟؟؟ من میگفت : آنقدر دوست دارم که اگر بگویی بمیر می میرم . . . . . . . باورم نمی شد . . . . فقط برای یک امتحان ساده به او گفتم بمیر . . . ! سالهاست که در تنهایی پژمرده ام کاش امتحانش نمی کردم خیال با تو بودنم مرا رها نمی کند ، به حال روزگار من کسی دعا نمی کند ، تویی که قد کشیده ای به وسعت خیال من ، به خواب دیده ام تورا ، دلم خطا نمی کند ، دلم گرفته نازنین برای لمس بودنت ، کسی از این جنون،، مرا رها نمی کند در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع روز و شب خوابم نمیآید به چشم غم پرست رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمعه برنامه ریزی لزوما بد نیست اما عاشق شدن طبق برنامه دیوانگی محض است. وین دایر یافتن دوستان خوب سخت است ،سخت تر از آن ترک آنهاست، فراموش کردنشان غیر ممکن است! ا گه یه روز سراغم رو گرفتی و ازم خبری نشد سری بهم بزن احتمالا بهت احتیاج دارم عشق ان شراب مقدسی است که خدایان از قلب خود می گیرند و درون قلب انسا ن ها می ریزند کوچک که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را از نگاهش می توان خواند اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم سکوت پر بهتر از فریاد تو خالیست!!!؟؟؟ شب برای چیدن ستاره های قلبت خواهم آمد .بیدار باش من با سبدی پر از بوسه می آیم و آن را قبل از چیدن روی گونه هایت میکارم تا بدانی ای خوبم دوستت دارم--مهربونترین مهربون بیقراری در میخانــه را بر ما گشودی، به لبیکی دل مـــا را ربــودی نمی دانم چه شد ما را نراندی به مهمانی خود ما را کشاندی نگه بر جرم و عصیانم نکردی جدا از این رفیقانم نکردی تو بهتر از همه فکر گدایی رئوفــی، مهربانـــی، تو خــدایی وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم وقتی که دیگر رفت من به انتظار آمدنش نشستم وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد من او را دوست داشتم وقتی که او تمام کرد من شروع کردم وقتی او تمام شد... من آغاز شدم و چه سخت است تنها متولد شدن مثل تنها زندگی کردن مثل تنها مردن !

(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

ظالم تر از یک احساس

آن روزها که او با من نبود چه سنگین بود درک این موضوع وحشی که هیچ کس با من نیست!
آن روز ها که بی او می پیمودم راهی را که نمی دانستم منتهی به کدامین هشت پا خواهد شد، دلگیر می شدم زمانی را که خود را ندانسته گم می کردم.
آری آن روزها چه دلگیر بودم. آن روزها کاش اصلا متولد نمی شد. افسوس بی فایده است. کاش آن دم که دم به دم بر روحم رویای با تو بودنم را می دمیدم، می فهمیدم رویا همیشه دست یافتنی نیست. همیشه با داشتن یک چشم و یک فکر، یک رویا به واقعیت تبدیل نمی شود. می بینی چه این واژه ها برای من تابویی شده اند که هی می نگارمو هی می نگارم. کالبدش را که بدست آورم می دانم به کجا برانمش. می دانم...باور کن. زندگی اگرچه با تو سخن گفتن را به من می آموزد. گرچه هر لحظه به لحظه مرا تازه می کند از ندای تو. اما خودمانیم.... کو گوش شنوا !!؟؟؟ کو؟!... شدیدا به دنبال جاده ای می گردم که راهی داشته باشد که به جایی ختم شود. واقعا به جایی ختم شود. نه اینکه فقط واصل باشد. راستی هیچ حواست است امروز برایم کاری کردی که مرا به یاد همین جاده ی مظلوم انداخت؟.... امروز بعد از دیدار تو باز هم از فکر تو بیرون نرفتم. به تو فکر می کردم. فوق العاده ای... خیلی.! مرا هر بار شگفت زده می کنی از کاری که نکرده ام در راه خودم. ای وای چقدر من ناشناسم در وادی حضورت. ای کاش اینجا بودی. در کنارم. در آغوشم. دستت را در عمق نیرویم می فشردم. لمست می کردم. می دانستم از جنس چه هستی. می دانی من از کشیدن شانه بر سر کس دیگری که گیسوان بلندی دارد، مشعوف می شوم؟...راستی گیوسوان تو بلند است؟ من که می گویم حتما بلند است. چون امروز عطر خوش یک تار مویت را در کنار چشمانم شنفتم. برای همین می خواهم که کاش در کنارم بودی و من گیسوانت را شانه می کردم.
رهایم دیگر نمی کند این احساس خوشی که مرا در بند خود کرده....من هم رهایش نمی کنم...محال است. نمی دانی چه حس دلپذیری به تار و پودم می دهی وقتی یادم می کنی. راستی از بین این همه واژه ی جاری شده، چه کسی می داند واقعا چه می خواهم بگویم؟ تو می دانی؟ تمام می کنم. احساسم را به تو نه... این واژه های وارداتی دلم را تمام می کنم. تو همیشه جلوتر از خودم حواست به من هست. همیشه.... این را من به تدریج باید درک کنم. عجب موجودی هستی؛ تو ای نوازش همیشگی به روی گونه هایم... چه می نوازی هر دم به روی لبانم که می چشم هوای زندگانی... می دانی عاشقت نیستم زیرا کارم از عاشقی گذشته؟... به حدی که دیگر حتی جرات یاد نکردنت هم مرا نمی ترساند....این را می فهمی؟ با این همه دارم امیدی که هر روز و شب مرا یاد آور حضورت می کند فراموشت نمی کنم....مطمئن باش.

(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

سلام به همه بچه های گروه انهایی که فرصتها رو از دست نمی دهند

یه خانه گلی یه در چوبی یه اتاق خالی یه حصیر کهنه یه سجاده روی حصیر یه مهر روی سجاده یه تسبیح کنار مهر دو پا که کنار سجاده زانو زده دو دست که رو به اسمانه دو چشم که چشمه شده یک زبان که به ذکر و دعا می چرخد یه انسان که غرق نیایشه یه چیز غیر مادی که همه جاست همه چی رو می داند و بسیار مهربانه از بزرگی نقل شده که شبی از کوچه ها می گذشته که دیده دو نفر یه جنازه بر دوش دارند و یک پیرزن هم انها را همراهی می کند و به سوی قبرستان می رفتند از پیرزن پرسید که این کیست که اینگونه غریبانه دفن می شود پیرزن گفت که این پسر من است . بزرگ گفت چرا توی شب و این قدر تنها او را می خواهید دفن کنید . پیرزن می گفت پسر من انقدر شرارت داشت که تمام اهل کوچه اگه می خواستن بدی را به کسی بفهمانند اسم پسر مرا می اوردن . پسرم امروز که از خواب بلند شد یه حال دیگه داشت . به من گفت که امروز می میرم و فرصتی برای جبران بدی هایم ندارم . از تو می خواهم وقتی من مردم تن من را اریان کنی و نخی به پایم ببندی و دور حیاط هر چه قدر که توان داری بچرخانی و از خدا برای من طلب امرزش کنی و شبانه من را دفع کنی و تو نباید جای قبر من را به کسی بگویی چون احتمال دارد مردم بیایند و بدن مرا اذار دهند و باعث ناراحتی تو شوند . پیرزن گفت ظهر نشده او فوت کرد و من هم نخی به پایش بستم و او را دور حیاط چرخاندم ولی هنوز قدم دوم بر نداشته ندایی امد که چرا بدن کسی را که به طرف ما امده را اذار می دهی . این را که شنیدم نخ را باز کردم در حال باز کردن نخ بودم که بوی خوشی از بدن بی روح پسرم بلند شد اور غسل دادم و کفن کردم . حالا که شب شده دور از چشم دیگران می روم تا دفنش کنم .این را گفت و رفت

(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

دریا

حیرانی بشر را پایانی نیست....کالسکه نیازهای او کی به مقصد خواهد رسید و ایستگاه آخرش کجاست? , کسی چه میداند ...شاید خاک , همان شروع و آغاز و ابتدای حرکتش , آخرین ایستگاه او باشد , که حتما چنین است ,اسبهای درشکه او در جاده گمنامی و عطش چهار نعل میتازند , نه خستگی میشناسند و نه توقفی را در پیش رو فرض میکنند , ...مگر نمیدانی ورای هر پرده از طلب که کنار میرود , پرده ها و جاده های جدیدی باز میشود , راههای طولانی تر از تاریخ باقیمانده بشر و عریض تر از خواستهای مادی او , شگفت اینکه همیشه دوران ,این موجود یعنی انسان, نرسیده و چشم به راه باز شدن یک دیوار تازه کشف شده , معطل و غمگین ایستاده و نه برای داشته هایش شادمان بوده که برای نداشته هایی که شاید هیچگاه هم به آن نرسد ,اندوه را در آغوش میکشد , راستی پایان این راه کجاست ؟ در جاده طلب , به دنیا می آییم و در مسیر ناکامیها متوقف میشویم در حالیکه گاه هنوز , چشمانمان باز مانده و تمنای وصال هستی فنا پذیر در جانمان رخنه دارد ملافه خاک را بر چشمانمان میکشیم , که میکشندو در حالیکه هیچگاه آرامشی نداشته ایم برای جسد سردمان بر نسخه ای از سنگ سیاه مینویسند که " آرامگاه" آرامشی که هیچگاه غلبه نداشته است. آه خدای من چه میگویم؟ مگر نمیدانی , نباید از مرگ صحبت کرد ؟ خیلی ها خوششان نمی آید و دوست دارند که از زندگی صحبت شود, در حالیکه اگر از آنها سوال شود زندگی یعنی چه؟ شاید نتوانند جوابی دقیق و درست به تو دهند تولد , یعنی شکفتن , هیچ چیز در جهان ایجاد نمی شود جز با شکافتن , دانه ای را زیر خاک بگذارید و کمی آب بر آن بپاشید , میبینید که هم خود را میشکافد و هم خاک را ....هیچ گیاهی تحمل زندانی شدن در خاک را ندارد , ریشه در خاک می دواند اما میخواهد که آسمانی شود و به دنبال نور میرود , همه موجودات اینچنیند وقتی به دنیا آمدیم تولدی ناخواسته بوده و مرگمان نیز معمولا ناخواسته است , و در این بین نیز چنان سر در خاک میکنیم که از نور غافل میشویم و نه در پی اینکه تولدی ارادی داشته باشیم و قبل از بازگشت به خاک ,آنچه که سد راه ماست را بمیرانیم , تولدی ارادی در برابر تولدی ناخواسته و مرگی ارادی در برابر مرگی ناخواسته. جویبار و نهر و رودخانه در تکاپوی رسیدن به دریا هر پیچ و خمی را طی میکنند و سر به هر تخته سنگی که در برابر شان باشد میکوبند , و هر گیاهی را که در مسیرشان باشد سیراب میکنند , حیات آنها در حرکت و تکاپوست و پیمودن و رفتن و رسیدن , آنها عاشق دریا هستند و برای رسیدن به آغوش مادر خویش نه روز میشناسند و نه شب , روزها در برابر آیینه مهر خورشید, زایش دارند و شبها در برابر جلوه گری ماه, آیینه میشوند واگر چه با امواج خود چهره ماه را می آرایند و نوازش میکنند , اما هیچکدام از این زیباییها و جلوه گریها آنها را از رفتن باز نمی دارد , و تکاپویشان را کم نمیکند , هر گاه مسیرشان تنگ میشود بر سرعتشان افزوده میشود و هر گاه راهشان عمیق میگردد و وسعتی میبینند آهسته تر میروند و سکوتشان بیشتر می شود اماهیچگاه از رفتن باز نمی مانند , مرگ آنها در مرداب شدن است و زنده بودشان در حرکت کردن مدتها طول میکشد تا کوهها را در نوردند و دره ها را بپیمایند و پیچ و خمها را رد کنند تا به آغوش دریا برسند رسیدن به دریا پایان راه نیست , حتی غرق شدن در سینه گسترده دریا معنای مرگ را نیز ندارد اگر چه دیگر رودخانه ای وجود نداشته باشد , مرگ در عظمت دریا , فنای در پهنای دریا , غرق شدن در بیکرانه دریا , اگر چه ظاهری از نیست شدن را دارد اما زایشی دوباره و تولد و شکفتنی همواره و پیوسته است دریای بیکران قرنهاست که منتظرو چشم به راه رودخانه است, و رودخانه خشنود از مرداب شدن و مرداب بودن و راضی از بوی ناخوشایند سکون و بی حرکتیانتخاب به دریا رسیدن یا مرداب بودن خیلی سخت نیست تاملی لازم است و درنگی کوتاه و پای در راه گذاشتن.همین و بس و دیگر هیچ.

(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

انتظار....

تا در گوشم قصه تو،در چشمم چهره تو،در سینه من آتش تو سوزان شد،خوب من... در لبهایم سوز بیان،در قلبم عشق نهان،در دیده من اشک روان جوشان شد،خوب من... مدتهاست که انتظار گرمی را تجربه می کنم . انتظار نوشتن . انتظار آمدن تو . تویی که نمی شناسمت . تویی که ندیدمت . تویی که .... ولی دوستت دارم . نمی شناسمت؟ چرا! من می شناسم تو را . تو آرامی . تو مهربانی . تو خودخواهی . تو تنهایی . تو خشنی . تو لجبازی . تو ..... همین تویی که کنون مرا می خوانی . دوستت دارم . شوق دیدنت گرم است . انتظار دیدنت لذت بخش .

(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

حالا فرق حموم کردن دختر و پسرها رو ببینید و بخندید

ساعت ۴ بعد از ظهر
۱ـ لباساشو رو درمیاره رنگ روشن ها رو تو یک سبد و تیره ها رو تو یکی دیگه میگذاره
۲ـ در حموم رو از تو قفل میکنه جلوی آیینه می ایسته شکمش رو که تمام مدت داده بود تو, میده بیرون و شروع میکنه به غر غر و ایراد گرفتن از نقطه نقطه بدن
۳ـ در کمد رو باز میکنه انواع شامپو و صابون معطر مخصوص پوست صورت , مو بدن, کف پا و ... رو بیرون میاره و می چینه رو لبه وان۴ـ موهاش رو با شامپوی نارگیلی تقویت کننده, پرپشت کننده, براق کننده و...میشوره و هفده دقیقه ماساژ میده
۵ـ یکبار دیگه با همون شامپو موهاشو میشوره۶ـ نرم کننده معطر پرتقالی رو به موهاش میماله تا ۶۰ میشماره
۷ـ سی و پنج دقیقه زیر دوش می مونه.خوب آخه باید خیالش راحت بشه که تمام مواد شیمیایی از موهاش پاک شده. وگرنه بعد از حموم موها وز میکنه
۸ـ خمیر ریش داداشی رو کش میره و شیش کیلو خالی میکنه رو ساق پا و دست و پشت لب. بعد یه تیغ بر میداره و یا علی. آی
۹ـ موهاش رو حسابی می چلونه, حوله رو مثل عمامه می پیچه دور سرش. تو آیینه خودشو ورانداز میکنه. از اینکه در اثر کشش حوله چشم و ابروش کشیده شده, احساس خوشگلی می کنه و یه ماچ گنده واسه عکس خودش تو آیینه میفرسته
۱۰ـ خوشحالیش زیاد دوام نمیاره. چون یه جوش سرسیاه بی اجازه نوک دماغش سبز شده
۱۱ـ تمام نقاط بدنش رو معاینه میکنه و با ناخن و موچین میره به جنگ جوشها و موهای زائد بی تربیت
۱۲ـ حوله ش رو می پوشه و میره به اتاقش.تمام بدنش رو با لوسیون چرب میکنه
۱۳ـ چهل بار لباس می پوشه و در میاره تا انتخاب کنه۱۴ـ ۴۸ دقیقه پشت میز توالت می شینه و آرایش میکنه
ساعت ۸ شب پسرها ساعت ۴ بعد از ظهر۱ـ همون طور که رو تخت نشسته , لباساشو میکنه. هر کدوم رو پرت میکنه یه گوشه اتاق
۲ـ نیم وجب حوله رو میگیره دور باسنش و میره به سمت حموم
۳ـ می ایسته جلوی آیینه. شکمش رو میده تو. بازو میگیره. فیگور چپ, فیگور راست, نیم ساعت قربون صدقه خودش میره, (این قدوبالا رو ببین چه کرده .لای لای لالای لای)مامان جونش هم از تو آشپزخونه تایید میکنه
۴ـ زیر بغلش رو بو میکنه و رنگ چهره ش بر میگرده. سبز, آبی, بنفش
۵ـ در کمد شامپو ها رو باز نمیکنه چون اصلا توش چیزی نداره
۶ـ با قالب صابون سبزش زیر بغلهاشو کف مالی میکنه. یه عالمه مو می چسبه به صابون
۷ـ با همون صابون صورت و مو و بدنش رو هم میشوره
۸ـ نرم کننده مو؟؟؟ برو بابا
۹ـ زیر دوش میگوزه و به خاطر اکو شدن صداش تو حموم ,کر کر میخنده
۱۰ـ دو دقیقه بعد دوباره میزنه زیر خنده, آخه این دفعه بوش رسیده به دماغش
۱۱ـ چاه حموم رو هدف گیری میکنه و میشاشه توش
۱۲ـ از زیر دوش میاد بیرون و یکهو می بینه یادش رفته بوده در حموم رو ببنده. و همه فرش و کف خونه خیس شده.( بیخیال...مامان خشک میکنه
۱۳ـ حوله فسقلیش رو می پیچه دور باسنش و همون طور خیس خیس میره تو اتاق
۱۴ـ حوله خیس رو پرت میکنه رو تخت و ۲ دقیقه ای لباس می پوشه
ساعت ۴:۱۵ بعد از ظهر بقشیک پسر در حمام

(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

"بگذارید مرگ در زیر رنگین کمان آرزو بخوابد."

آنها همچنین پس از خواندن کتابهای مقدس متوجه خواهند شد که این کتابها دوست آنها نیستند.با خواندن این کتب آنها پی خواهند برد که نویسنده این کتابها در اغلب اوقات زن را یک حیوان بارکش، یک برده ،ویک شیطان که وجودش لازم است معرفی کرده است. زن در این کتابها فقط ملکیت مرد هستند.البته کتابی که چند همسری را رایج می کند ، دوست همسران و مادران نیست.
حتی مسیح هم زن و مرد را با هم برابر قرار نداده است.او حتی یک کلمه راجع به تقدس خانه و وظیفه مرد نسبت به همسرش نگفته است. چیز حساب شده ای که بار انسان را در این دنیای رنج آور سبک کند نگفته است. آنها خواهند فهمید که قرآن و انجیل بشر را متمدن نکرده اند.کتابی که از برده داری و جنگ دفاع می کند ، روشن است که هرگز قلب باورمندان به خود را نرم نمی کند.کتابی که نه تنها آزار و شکنجه مذهبی را اجازه می دهد بلکه به آن دستور هم می دهد به داوری من نمی تواند سرشت مهربان بشر را بارور کند.این چنین کتابی فقط تأثیر بد دارد و به دنیا فقط تلخکامی و جرم و انتقام عرضه می کند و جلوی پیشرفت را به طرق مختلفی می گیرد. خانم گادنر کتاب انجیل را با چشم باز خوانده است و غبار احساسات جلوی چشمانش را نگرفته است.او شجاعت این را داشته است که هر آنچه در پژوهشهایش یافته بیان کند.او در یافتن تناقضها بسیار تیزبین بوده است.او طنز نهفته در این جدیت احمقانه را یافته است.قلب او به بی رحمیها اعتراض می کند و مغزش چیزهای بچگانه و مزخرف و غیر طبیعی را انکار می کند.او هر آنچه را فکر می کند بیان می کند و هر آنچه را احساس می کند بر زبان می آورد.
هیچ انسانی نمی تواند به بحث های او پاسخ دهد.هیچ روحانی در سرتاسر دنیا قادر به پاسخگویی به اعتراضات و پرسشهای او نیست.هیچ توضیحی وجود ندارد.آنها باید لال بمانند تا زمانیکه بتوانند ثابت کنند که احتمال غیر ممکن نیز وجود دارد- بردگی بهتر از آزادی است-چند همسری برای زنان خوب است-بیگناه می تواند به خاطر گناهکار رنج ببرد-و ثابت کنند که محکوم کردن کسی به خاطر اعتقاداتش کاری از سر عشق و عبادت است.
همسرانی که سعی در یادگیری ندارند ،راحت فراموش می کنند وباور می کنند ، غروب زندگی خود را در اشک و آه سپری خواهند کرد.ذهن آدمی باید پاینده تر از جوانیش باشد. وقتی زیبایی رنگ می بازد،خرد، آن مجسمه ساز زبردست ، بر چهره خطوط عمیق نمی اندازد.در غیراین صورت همه چیز در پیری رنگ می بازد.جذابیتی باقی نمی ماند. دیگر شعله ای نیست که این کوزه چین خورده را با شکوه جلوه دهد

(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

بازهم انتظار

سالهاست انتظاری سردی را مزه مزه می کنم . انتظاری سرد برای آمدن . ولی به نیامدن ایمان دارم .کسی نمی آید . می دانم . ولی مگر بدون انتظار می توان زنده بود . برای نفس کشیدن باید منتظر بود . برای زنده بودن باید منتظر بود . انتظاری جانکاه . و روزی همین انتظار مرا خواهد کشت . انتظاری سرد تمام وجودم را در برخواهد گرفت و آن روز یخ خواهم کرد . و آن روز سرد خواهم شد. و آن روز خواهم مرد . در این انتظار سرد و طولانی . می دانم . آن روز خواهی آمد . با گلهای سرخ . می دانی عاشق گل سرخم . ولی دیر است . من در انتظار مرده ام . من در انتظار یخ زده ام . ولی تو آمده ای . همیشه دیر می آیی . همیشه دیر می فهمی . چه انتظار سردی . چه انتظار جانکاهی . می دانم . کسی نمی آید .

(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

زنان ، مردان و خدا

نوشته رابرت گرین اینگرسال
ترجمه این مقاله را به او که همیشه در من جاریست و مرا با اندیشه های رابرت گرین اینگرسال آشنا کرد تقدیم می کنم. در ترجمه این مقاله گاهی از کلمات آخوند و مسجد و قرآن استفاده کرده ام تا با جامعه امروزی ما جور بیاید.priest , bible , church در متن اصلی بوده است.

(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

همه نیازمند عشقیم ::مقالات

همه نیازمند عشقیم
پائولو کوئلیو می گوید : ما همه نیازمند عشقیم عشق بخشی از سرشت انسانی است به همان اندازه ی خوردن نوشیدن وخفتن
گاهی هنگام تماشای یک غروب زیبا خود را کاملا تنها می یابیم و می اندیشیم
-این زیبایی اهمیت ندارد چون کسی را ندارم تا دراین زیبایی با او سهیم شوم
در چنین مواقعی باید بپرسیم چندبارنثار کردن عشقمان را از ماخواسته اند وما امتناع کرده ایم ؟
چند بار از نزدیک شدن به کسی وگفتن اینکه دوستش داریم ترسیده ایم
از تنهایی حذر کنید به اندازه ی خطرناک ترین داروهای مخدر خطرناک است !
اگر غروب دیگر برای شما معنایی ندارد فروتن باشید و به جستجوی عشق برخیزید بدانید که همچون بقیه ی برکت های روحانی هرچه بیشتر حاضر به بخشش باشید بیشتر دریافت می کنید
پیرامون ما همواره حوادثی در شرف تکوین اند ؛ برخی بر ما مقدمند برخی منطبق و برخی متاخر . برخی مطلوبند برخی نامطلوب . آنچه نامطلوب است گاهی توسط انسان قابل تصرف و تغییر است و گاهی خیر...
همه ناملایمات قادر نیستند برای ما تولید رنج کنند چرا که انسان به واسطه ی درک و انعطاف خدادادش بسیاری از سختی های پیرامونش را هضم کرده و با آنها همزیستی ایجاد می کند یا به قولی به آنها عادت کرده و از حضورشان رنج نمی برد ؛ کمبودها و کاستی ها را می پذیرد و با وضع موجود منطبق شده سعی می کند از آنچه در اختیار دارد بهره ی مطلوب ببرد.
به اعتقادمن تنها ناملایماتی می توانند موجب رنج آدمی شوند که فراتر از درک او باشند...
رنج یعنی ناتوانی ما در درک هستی .
بزرگی می گفت :رنج ودرد با همه بزرگی قدرت ندارد یک انسان خسته رادرخود فروکوبد...به من می گفت : به خودت مباهات کن زندگی دید می توانی به او لگام بزنی تو را به مبارزه فراخواند ؛ به هیچ قیمتی به این میدان پشت نکن؛ تو زندگی راتهدید کردی انقدر قدرتمند بودی که لایق این میدان باشی ...
بدان رنج چیزی جز بهانه ای برای سنجش میزان قدرت ما نیست .
<<خداوند درمورد کسانی که انتخابشان کرده بسیار سختگیر است>>
بهترین اتفاقها معمولا زمانی رخ می دهند که انتظارشان را نداریم.
پس برای ناامیدی هیچ بهانه ای نیست . با امید و اعتقاد به بیکرانگی قدرت و محبت خداوند واعتقاد به اینکه او همیشه صلاح بندگانش را می خواهد - حتی اگر به ظاهر جز این باشد ـ می توان بر هر سختی ورنج نام آزمون خدایی نهاد و احساس غرور کرد

(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

برای عشق ::عاشقانه ها

برای عشق تمنا کن ولی خار نشو. برای عشق قبول کن ولی غرورت را از دست نده.
برای عشق گریه کن ولی به کسی نگو. برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه.
برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشکن. برای عشق جون خودتو بده ولی جون کسی رو نگیر.
برای عشق وصال کن ولی فرار نکن. برای عشق زندگی کن ولی عاشقانه زندگی کن.
برای عشق بمیر ولی کسی رو نکش. برای عشق خودت باش ولی خوب باش

(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

خوشبختی

من و تو تمامی ثانیه های از هم پاشیدن کلبه خوشبختی را میدیدیم و میشنیدیم و من به
هوای چشمان رویای عشقت و تو در هوای غروری لجام گسیخته چشمانمان را رو به
تمام این وحشیانه ها بستیم . زمانی به خود آمدیم که نفسهای آخر را زیر آوار آنهمه سیاهی
بسان تندیس شوم گسستن در دفتر آرزوهایمان حک میکردیم بی هیچ نرمشی و گذشتی.
من بی تو در ترانه ظلمت روانه هجوم خستگیها و تنهایی های مدام شدم . سرچشمه عشقم
آن نیاز فروریخته در فرهیختگی احساس در فراسوی بغض دستان شراره های مهرم پوسید
و من به مرگ بی تو تن دادم تا بدانم و فریاد زنم عاشقانه میمیرم
تو کجایی تا ببینی لحظه هام بی تومیمیرن نم نم چشمام چه ساده بارونو از سر میگیرن
کوله بارم خستگی بود اینو تو خوب میدونستی گفتی تا ابد میمونی اما افسوس نتونستی
به خدا داشتم میرفتم خیلی پیش از رفتن تو تو بودی گفتی بمونم توی قاب هوس تو
حالا حتی یاد مهرت زده قلبمو شکسته عشق به اون روزهای رفته پر پروازمو بسته
کاشکی چشماتو نداشتم هرم داغ دستای تو دل من تنها میمونه بی عبور نفس تو
من چه ساده چه خیالی دلمو بهت سپردم میدونستی نمیمونی پس چرا خواستی بمونم؟
چرا اشکامو ندیدی ندیدی دارم میمیرم مگه تو نگفته بودی من دوباره جون بگیرم ؟
دیگه تو نیستی ببینی غم واسم شده عبادت میدونم بی تو میمیرم اما خوب سفر سلامت
نفسم بی تو میگیره من بازم تنها میمونم اما برنگرد دوباره نمیخوام با تو بمونم

(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

دفینه قلب

سلولهای نفرین را در دفینه قلب ترک خورده ام دفن کردم تا مباد آه سینه سوزم جغد شوم
ناکامی را به آسمان خوشبختیت پرواز دهد .
عاشقانه ها را از بر کردم و تو را گم کردم . جرقه های تاریکی را در پس چشمان بیتابت
میدیدم بدون آنکه حتی یک لحظه به شفافیت صداقت عشق شک کنم .
وفا نیست مرگ است وقتی تمامی لحظاتم پس از آنهمه سؤال و شاید و اما در پس خود بینی
هزار توی دستانت هر لحظه شاهد فروریختگیم بود بی آنکه حتی حس کنی تویی بانی تمامی
آزارم تمامی حسرت و اندوه و آرزوهای محالم .

(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

بوی هوس

بوی هوس را از تک یاخته های تن نابالغ شکوفه های گیلاس میشنوم . بوی یاس ‌و شمیم
سپیده و روزمرگی و شبانگی همیشگی و بدینسان قصلها میگذرند بی هیچ جنبشی.
از پشت قله های رفیع شکستگی نمیتوان ثانیه های بودن را باور کرد وقتی هر لحظه
از شبها و روزهای درهم و سیاهم بوی تعفن سبزینه گذشتن میدهد بی آنکه حتی برای
یک دم زیسته باشم بی حسرت و بی حس مرگ .
آرزوها را به دست زورقی دادم که در میانه راه در پی چشمانی وحشی مقصود را گم کرد
و بهار آرزوهایم بوی خزان و مرگ سیاه رویا گرفت . موجها صخره های انتظار را میشکست
بی آنکه در پس آنهمه تلاطم در هوای رویاهایم پرنده ای پر باز کند و تن به آسمان عشق دهد
تا باور کنم پس از آنهمه اندوه سهم من وصالیست عاشقانه.

(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))