"ورقه و گلشاه (قسمت نهم)"
گلشاه از آن تیمارداری جوان مجروح با شاه همداستان شد که وقتی ورقه از او جدا شد و به سفر رفت در دل با خدا نذر و عهد بست که هر زمان غریبی مستمند و بیمار به او پناه آورد به تیماریش بکوشد. او کنیزی داشت نیکوکار و خیرخواه، او را مأمور کرد به خدمتگزاری غریب مجروح بپردازد. روز دیگر شاه نزد ورقه رفت و به او گفت
همه اندوه از دل ستردم ترا
بدین هر دو خادم سپردم ترا
دو فرخ پرستار نام آورند
به خدمت ترا روز و شب درخورند
کنیزک ساعت به ساعت پیش ورقه می رفت و هر حاجت که داشت بر می آورد. جوان به جانش دعا می کرد و همیشه می گفت خدا مراد کدبانویت را برآورد، و هر بار که کنیزک به خدمت گلشاه می رفت دعایی را که جوان در حق او کرده بود به او می گفت و گلشاه جوابش می داد خدا دعایش را مستجاب کند. چون چند روز بدین حال گذشت و شکیبایی و صبر ورقه به پایان رسید کنیزک را پیش خواند و به او گفت چیزی از تو می پرسم به راستی جواب بگوی، آیا تو نام گلشاه را شنیده ای و از او خبر داری؟ کنیزک گفت گلشاه همسر شاه شام است در این قصر زندگی می کند و من خدمتگزار خاص او هستم. به شنیدن این جواب اشک از دیدگان ورقه سرازیر شد و به کنیزک گفت: مرا حاجتی است آرزویم این است این انگشتری را به او بدهی.
کنیزک بگفتا که ای تیره رای
نداری همی هیچ شرم از خدای
که می بدسگالی بدین خاندان
ز تو زشت تر من ندیدم جوان
سرور من شب و روز در فراق ورقه گریان است و جز اشک و آه هم نفسی ندارد، دائم به او می اندیشد، و جز او به همه چیز و همه کس بیزار است. از تو می پرسم: می دانی ورقه کیست و کجاست؟ و چون این گفت به او سفارش کرد که از این پس درباره گلشاه سخن نگوید که فتنه بر می خیزد. ورقه به شنیدن خبر حضور گلشاه در آن قصر شادمان شد و به شکرانه سر به سجده نهاد و گفت خدایا به من صبر بده و عمویم را که سوگند شکست و به من جفا راند مکافات کن.
روز بعد دگر بار ورقه به کنیزک گفت برای خشنودی و رضای خدا حاجتم را روا کن. کنیزک جواب داد: جز آنچه گفتی و خطاست هر چه گویی فرمانبردارم ورقه گفت خوراک عرب شیر شتر و خرماست، من انگشتری را در جام شیر می اندازم وقتی خاتونت شیر طلبید آن جام را به دستش بده. کنیزک گفت اگر گلشاه بپرسد این انگشتری چگونه در این جام شیر افتاده است چه بگویم؟ گفت به او بگو این انگشتری بناگاه از انگشت آن جوان شوریده حال دردمند در این جام رها شده زیر انگشتش نیز مانند دیگر اعضایش سخت کاهیده شده است. اگر چنین کنی من و گلشاه هر دو شادمان می شویم. کنیزک از این سخن در شگفت شد و گفت ای جوان تو او را از کجا می شناسی و او با تو چه آشنایی دارد؟ از بد روزگار بترس که بانویم دختری والامنش و پاکدامن و از چنین سبک سریها بیزار است و می ترسم به جانت گزند برسد اما چون می خواهم از من خشنود باشی آنچه گفتی می کنم. آن گاه انگشتری را گرفت در جام شیر افگند و با نگرانی و دلواپسی به گلشاه داد پریچهر به دیدن انگشتری مهر ورقه بیش از همیشه در دلش جوشیدن گرفت و بی هوش افتاد کنیزک نگران حالش شد و بر رویش آب فشاند و چون به هوش آمد گفت این انگشتری را چه کسی در جام شیر جای داده است؟ کنیزک جواب داد به یزدان یکتا سوگند ای پادشاه بانوان این انگشتر از انگشت جوان مهمان جدا شده و در جام شیر افتاده است.
گلشاه به خود گفت شاید این جوان مجروح بلا رسیده ورقه است که به امید دیدار من به این جا آمده است، به کنیزک گفت به او بگو از داخل کاخ به در قصر رود تا من از بالای بام وی را ببینم. می خواست یقین کند آن جوان ورقه است. کنیزک پیغام خاتونش را به او رساند و چون ورقه به در قصر رفت گلشاه به دیدنش بر بام شد پنهان بر او نظر کرد و چون دید از دوری او تنش چون نی باریک و لرزان شده از غصه بر زمین افتاد ورقه چون روی دلارای و قامت دلجوی او را دید بی هوش شد. چون مدتی گذشت هر دو به هوش آمدند گلشاه از بالای بام به زیر آمد و ورقه به جای خویش بازگشت.
گلشاه به شادی دیدار دلدارش سر به سجده نهاد. شاه شام چون آن دو را زرد روی و سرگشته دید از گلشاه پرسید این جوان کیست که به دیدارت ناگهان چنین آشفته شد. گفت: این ورقه پسر عموی من است که دل و جانم در گرو مهر اوست. شاه پرسید اگر با این جوان عهد پیوند بسته بودی و در آرزوی دیدارت بدین جا آمده چرا نام خود را به من نگفت تا به سزا در حقش نیکی کنم، گلشاه گفت حشمت تو مانع شد. شاه گفت او را نزد خود نگهدار و خاطر نگهدارش باش. آن گاه آن دو را تنها گذاشت و خود بیرون شد. مدتی دزدیده از روزنی به آن عاشق و معشوق می نگریست و بی حفاظی و نامردمی از هیچ یک ندید. روز دیگر چون آن دو تنها شدند شاه به مکر و فسون در گوشه ای نهان شد و از روزنی پوشیده به تماشای آن دو پرداخت. گلشاه و ورقه مدتی با هم سخن گفتند و جفاهایی را که روزگار برآنان کرده بود بر زبان آوردند.
گهی گفت گلشاه کای جان من
گسسته، مبادا از تو نام من
ایا مهرجوی وفادار من
جز از تو مبادا کسی یار من
گهی ورقه گفتی که ای حور زاد
گرامی روانم فدای تو باد
به تو باد فرخنده ایام من
مبراد از مهر تو کام من
و آن گاه بی آن که گناهی کنند از هم جدا شدند. شاه چند شب مراقب دیدارشان بود و چون آنان را به راه خطا ندید از آن پس به کار و احوالشان نپرداخت. چون چندی بر این روزگار گذشت ورقه از بیم آن که کارش از بسیار ماندن در آن جا تباه شود به گلشاه گفت:
بود نیز کس خوش نیامد که من
بوم با تو یک جای ای سیمتن
یکی روز یکی چند باشم دگر
تن خویش را بازیابم مگر
ورقه چند روز دیگر در آن جا ماند چون رنج جراحت از تنش دور شد به گلشاه گفت: اکنون مرا جز رفتن چاره نیست اما بدان اگر تنم چون بدن مور ضعیف و ناتوان گردد، و زنده مانم باز به دیدارت خواهم آمد. گلشاه شاه را از تصمیم ورقه آگاه کرد. شاه گفت این چه بیگانگی است که او می کند خانه من خانه او و مرادش مراد من است. سوگند به خدای دادگر که از ماندنش دلگیر نیستم. ورقه جواب در جواب نیکو گویی های شاه گفت:
همه ساله ملک از تو آباد باد
دلت جاودان از غم آزاد باد
تو از فضل باقی نمانی همی
بجز مهربانی ندانی همی
ولیکن همی رفت باید مرا
بدین جای بودن نشاید مرا
ادامه دارد!
چگونه سرعت رشد موهای خود را زیاد کنیم؟
خانمها و آقایان مطمئنا به دنبال راههایی هستند که سرعت رشد موهایشان را زیاد کنند . موارد کوچکی وجود دارند که میتوانند روند رشد مو را سرعت بخشند مانند ...
عوامل ژنتیکی و استفاده از ویتامین ها در رشد مو تاثیر دارند.
در این مقاله مواردی که شما می توانید با کمک آنها سرعت رشد موهایتان را افزیش دهید بدون استفاده از مواد شیمیایی ارائه شده است . با عادات غذایی و تغذیه مناسب میتوانید بدن و مویی سالم داشته باشید.اگر می خواهید موی بلندی داشته باشید، با پیروی از دستورات و برنامه های زیر به آسانی می توانید به بدن و موئی سالم دست پیدا کنید.
دستور العمل ها :
1 – یکی از فاکتورهای اصلی که بر رشد موی شما تاثیر گذار است ویتامین ها و تغذیه مناسب است .این موارد می توانند نقش بزرگی را ایفا کنند. شما باید رژیم مناسب داشته باشید و آن را با گذشت زمان حفظ کنید .کمبود هر ماده غذایی یا ویتامین باعث نقصان در رشد مو یا ریزش مو می شود .اگر شما نمی توانید رژیم غذایی مناسبی داشته باشید باید در طول روز از مولتی ویتامین ها استفاده کنید .موهای شما همانند دیگر اندام هایتان برای قوی و سالم بودن نیاز به تغذیه و رسیدگی دارند .
2- همانطور که در قسمت اول در مورد ویتامین ها اشاره کردیم می خواهیم وارد جزئیات بشویم و نقش آنها را توضیح دهیم . اسید آمینه – ویتامین E – ویتامین B و پروتئین ها از فاکتورهای اصلی هستند که باعث سلامتی و افزایش سرعت رشد موی شما می شوند .مطمئن باشید که در برنامه غذایی روزانه تان به مقدار کافی این فاکتورها وجود دارند و اگر این طور نیست هم اکنون برنامه غذاییتان را تغییر دهید و این برنامه غذایی را شروع کنید و تفاوت قابل توجه ای را در سرعت رشد موهایتان مشاهده کنید.
3- از مواردی که باعث جلوگیری رشد موی شما می شوند دور باشید .فکر کنید موی شما همانند مغز شماست .اگر شما مضطرب باشید و استرس داشته باشد، نمی تواند به درستی فکر کنید و این حالت دقیقا مانند موی شماست که نمی تواند رشد کند .آرامش داشته باشید . بعضی از داروها و حالات روحی باعث کم شدن سرعت رشد موی شما می شوند .
4- مرتبا مراقب موهایتان باشید این رایج ترین اشتباهی است که افراد مرتکب می شوند تمیز نگه نداشتن و شانه نکردن مو . اطمینان حاصل کنید که به صورت مرتب موهایتان را تمیز نگه می دارید .اگر موهای شما رنگ شده است شما باید همچون کودکی از آن مراقبت کنید و از شکستن موهایتان جلوگیری کنید.همچنین نیاز دارید موهایتان را برس بزنید.
اما چرا برس بزنیم ؟
این امر باعث تحریک پوست سر و ریشه مو می شود و باعث بالا رفتن سرعت رشد آن می شود . شما باید مطمئن باشید هنگامی که موهایتان را می شوئید پوست سرتان تحریک شود و می توانید با مالش دادن پوست سر این امر را تسریع بخشید.
5- در حال زندگی کنید از موهای که دارید لذت ببرید .در حینی که شما صبر می کنید تا موهایتان بلند و پرپشت شود آنها را زیبا نگه دارید و لذت ببرید. مدل های جدید را امتحان کنید و از داشتن موی فعلی خود راضی باشد.
و اما توصیه آخر : مرتباً موهای خود را پاکیزه نگه دارید.چرا که موهای تمیز همیشه بلندتر و پرپشت تر از موهای چرب به نظر می آیند.و نکته آخر اینکه ورزش کنید .در حین ورزش خون بهتر می تواند در رگ ها ی بدن جریان داشته باشد.داشتن بدن سالم،یکی از بهترین راه هایی است که می تواند سرعت رویش موهایتان را افزایش دهد.
عکس های دیدنی از بازیگران سریال دلنوازان
http://www.siterooz.com/khandani/khabar/mahtab_wWw_IranpixFa_IR_2.jpg
http://www.roozeshadi.com/wp-content/uploads/2009/11/hadis-mir-amini.jpg
http://img14.myimg.de/siavashatolie3570c.jpg
http://www.picbaran.com/files/07rhuihrm1t87v9daz0l.jpg
http://www.persianv.com/khabar/14_880722_L600.jpg
http://tinypic.info/files/psmiyfgvnc81ohs7d8po.jpg
http://f.imagehost.org/0545/19_copy.jpg
http://f.imagehost.org/0297/5_copy.jpg
http://media.farsnews.com/Media/8712/ImageNews/871213/11_871213_L600.jpg
http://takmarket.net/pi/v/v212.gif
http://www.30nema.com/images/pictures/souper_star_30nema_2_847.jpg
مجموعه جوک و اس ام اس های خنده دار
پشت کنکوریه نذر میکنه اگه دانشگاه قبول بشه ، ننه اش رو با پای برهنه بفرسته کربلا!!
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
یارو تو کوپه قطار به سمت مشهد میرفته به نفر روبرویی میگه: به سلامتی از مشهد بر میگردید!
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
سربازی راهیست برای آدم کردن پسرها
اما هیچ راهی برای آدم کردن دخترها وجود نداره!
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
خدایا ما را به راه راست هدایت فرما ، اگه نشد راه راست را به سمت ما کج فرما
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
مردها و زنها در یک مورد دست کم اتفاق نظر دارند.اینکه, هیچ کدام به زنها اعتماد ندارند!!
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
به خروسه میگن : چرا معتاد شدی؟ میگه اگه زنتو لخت کنن بزارن پشت ویترین معتاد نمی شی
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
از یارو میپرسن: نظرت در باره دوران نامزدی چیه؟ میگه: ای بابا! مثل اینه که بابات برات دوچرخه بخره ولی نگذاره سوارش بشی!
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
یک روز یک آفتاب پرست میره روی یک جعبه مدادرنگی هنگ می کنه
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
به بگور برره میگن یه شعراز خودت در وکن میگه:
دیشب در ماه روی تو را دیده بیدم انگار که ، فضانوردها در ماه ریده بیدند. خوب بید
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
یارو بلند پروازی میکنه با ضد هوایی میزنندش
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
هواشناسی اعلام کرد از فردا موج جدیدی از تعطیلات وارد کشور خواهد شد!
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
ملانصرالدین به یکی از دوستانش گفت: خبر داری فلانی مرده؟
دوستش گفت: "نه! علت مرگش چه بود؟"
ملا گفت: "علت زنده بودن آن بیچاره معلوم نبود چه رسد به علت مرگش!"
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
یه بابایی پسرشو میبره ازمایش کنه تا ببینه دیوونه است یا نه! دکتر به پسره میگه برو با این آبکش آب بیار پدرش میگه این خستس بزار خودم برم بیارم!
=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
به غضنفر می گن از چه لبی خوشت میاد ؟ میگه از لب جوب
"ورقه و گلشاه (قسمت هشتم)"
از آن پس خور و خواب را بر خود حرام کرد و جز شیون کردن و گریستن کاری نداشت پس از چند روز غلامانی که خواسته و رمه و حشم ورقه را می آوردند از راه رسیدند و بار افگندند و چون از رنج و المی که بر مهترشان رسیده بود آگاه شدند دلداریش دادند و گفتند ما همه به فرمان توایم هر مراد که داری بگو تا برآوریم. گفت از این جا به یمن بازگردید و آنچه آورده اید ببرید که مرا به کار نیست. غلامی و اسبی و تیغ و نیزه ای مرا بس باشد. غلامان آن همه خواسته و نعمت را بر اشتران بار کردند و رفتند. هلال و زنش از دست دادن آن همه ثروت بیکران غمین و از آنچه کرده بودند پشیمان شدند. اما ندامت سود نداشت. سپس هلال بر ورقه آمد و گفت بیش از این خود را دردمند و آشفته خاطر مخواه، به جای گلشاه که روی در نقاب خاک کشیده گلچهره ای خجسته دیدار و آشوبگر همسر تو می کنم. ورقه جواب داد پس از مردن گلشاه زندگی بر من حرام است. این بگفت و روی از وی برتابید از روی دیگر در قبیله بنی شیبه پری رو دختری بود که از دستانی که هلال در حق برادرزاده اش به کار برده بود آگاه بود. او از آه و زاری آن جوان ستم رسیده و دلاورانه آتش به جانش درافتاد. نزد ورقه رفت با مهربانی به او گفت چرا بر درد خود شکیبا نمی شوی. بسی نمانده بود که از ضعف و ناتوانی جانت برآید. ورقه بر او برآشفت . گفت: از من دور شو که از این پس نمی خواهم روی هیچ زنی را ببینم. دختر گفت مگر نمی خواهی جای گلشاه را به تو بگویم او نمرده است ورقه همین که نام گلشاه را شنید دل و دیده اش روشن شد. به او گفت آنچه بر زبان آوردی دگر بار بگو دختر همه آنچه را می دانست از آمدن شاه شام به خواستگاری گلشاه، از آن فریبکاری زشت هلال گوسفندی را به جای دختر در گور کرده بود از ناچار شدن گلشاه به رفتن شام به ورقه گفت و افزود اکنون دختر عمویت در شام در سرای شاه آن سرزمین است و عمویت به گلشاه گفته که ورقه در غربت مرده است اگر حرف مرا باور نمی کنی گور را بگشای تا لاشه گوسفند را در آن ببینی.
ورقه با شنیدن این سخنان در شگفت شد. بی درنگ بر سر گور رفت. آن را گشود لاشه گوسفند را دید. یقین کرد که عمویش سوگند و پیمانش را شکسته و او را فریب داده است. سراسیمه از سر گور:
به نزدیک عم آمد آن دل فگار
بدو گفت ای عم ناباک دار
بدادی نگار مرا تو به شوی
بکردی جهان را پر از گفتگوی
ز کار تو کردند آگه مرا
نمودند زی آن صنم ره مرا
بگفتند در تیره خاک نژند
نهادست عمت یکی گوسفند
گور را گشادم و لاشه گوسفند را به چشم خود دیدم. از این نابکاری که کرده ای شرمت نمی آید؟ چگونه دلت بار داد که دختر دلبندت را به مال بفروشی و دودمانت را ننگین کنی، به من گفتی پیش داییم بروم تا مرا به مال و خواسته توانگر کند، و چون بازگشتم دست دخترت را در دست من نهی. خالم به پاداش خدمتی شایان که به او کردم آن قدر زر و سیم و کالاهای گرانبها به من داد که از آوردن همه آنها درماندم. او آرزو و دعا کرد که من و گلشاه سالهای بسیار کنار هم به شادمانی زندگی کنیم. تو سوگند شکن از چه به من نیرنگ باختی؟ در طی اعصار و قرون چه کسی چنین جنایتکاری کرده؟ ای ناخردمند مرد، در روزشمار جواب خدا را چه خواهی داد. آن گاه لاشه گوسفند را که از گور بیرون، و با خود آورده بود پیش پای او افگند. سپس نزد زن عموی خود رفت او را نیز ملامتها کرد و در آخر گفت از خدا نترسیدی که بر دخترت چنین ستم بزرگ کردی ورقه از آنچه دریافته بود و دانسته بود به هیچ کس سخن نگفت. بر اسب نشست و رو به راه شام نهاد. در آن روزگاران دزدان بر سر راه ها کمین می کردند و مسافران و کاروانها را می زدند. چون ورقه نزدیک شهر شام رسید چهل دزد به ناگاه از کمینگاه بیرون جستند. یکی از آنان که خنجر به دست گرفته بود پیش آمد و به او گفت اگر می خواهی زنده بمانی اسب و هر آنچه داری به من بسپار و پیاده برو. ورقه بر آن دزد نهیب زد و گفت گرچه شما چهل نفرید، اما به نزد من از کودکی کمترید. این گفت و بر آن چهل دزد حمله برد. به هر زخم تیغ یکی از آنان را به دو نیم کرد. پس از مدتی سی تن از آنان را کشت ده نفر دیگر گریختند خود نیز در این پیکار خونین ده جای تنش مجروح شد. او همچنان که خون از اندامش می چکید به دروازه شهر رسید. کنار چشمه ای از ناتوانی از اسب به زیر افتاد و بیهوش شد. اتفاق را شاه شام هنگامی که از شکار بر می گشت:
چو از ره به نزدیک چشمه رسید
یکی مرد مجروح سرگشته دید
جوانی نکو قامت و خوبروی
همه روی رنگ و همه موی بوی
ز سنبل دمیده خطی گرد ماه
فگنده بر آن خاک زار و تباه
دل پادشاه بر آن جوان سوخت فرمان داد او را به قصرش ببرند. شاه را کنیزکی دلارام، کاردان و خردمند و هشیار بود. جوان دردمند را به دست او سپرد تا تیمار داریش کند. روز دیگر چون ورقه به هوش آمد و توان سخن گفتن یافت شاه به مهربانی از او پرسید کیستی چه نام داری و از کجایی؟ ورقه چون به امید دیدار دلبرش به شام سفر کرده بود مصلحت را نام خویش افشا نکرد گفت: اسمم نصر است و پسر احمدم کارم بازرگانی است. نزدیک شهر چهل دزد آنچه را داشتم ربودند و تنم را چنین که می بینی مجروح کردند. شاه که فرشته خو و پاک سرشت بود نزد گلشاه رفت، به او گفت امروز که از شکار بر می گشتم کنار چشمه جوانی تمام خلقت دیدم که بر اثر رویارو شدن با راهزنان و ستیز و آویز با آنان مجروح و بی هوش افتاده بود. او را به قصر آوردم و به دست یکی از کنیزکان سپردم. اگر به او مهربانی کنیم و تا وقتی زخمهایش بهبود یابد از او پذیرایی و پرستاری کنیم موجب رضای خدا خواهد بود.
بدو گفت گلشاه چونین کنم
من این کار را به خود به آیین کنم
کجا بر غریبان رنج آزمای
ببخشود باید ز بهر خدای
ادامه دارد!
مدل لباس مجلسی 2010
http://www.dl.persianmob.net/images/group/2009.10.17/lebas/20.jpg
http://www.dl.persianmob.net/images/group/2009.10.17/lebas/19.jpg
http://www.dl.persianmob.net/images/group/2009.10.17/lebas/18.jpg
http://www.dl.persianmob.net/images/group/2009.10.17/lebas/16.jpg
http://www.dl.persianmob.net/images/group/2009.10.17/lebas/13.jpg
http://www.dl.persianmob.net/images/group/2009.10.17/lebas/1.jpg
http://www.dl.persianmob.net/images/group/2009.10.17/lebas/3.jpg
http://www.dl.persianmob.net/images/group/2009.10.17/lebas/5.jpg
http://www.dl.persianmob.net/images/group/2009.10.17/lebas/7.jpg
http://www.dl.persianmob.net/images/group/2009.10.17/lebas/11.jpg
http://www.dl.persianmob.net/images/group/2009.10.17/lebas/17.jpg
"ورقه و گلشاه (قسمت هفتم)"
از سوی دیگر ورقه و گلشاه از آن گفتگو که میان شاه شام و هلال و زنش رفته بود خبر نداشتند. ورقه به دلیری بخت مندی مال و رمه بسیار به دست آورد و چند برابر آنچه عمویش از او خواسته بود فراهم کرد. او شد و آسوده خاطر از یمن راهی قبیله اش شد. مقارن این حال شاه شام بزم نامزدی را بر پا کرد و هلال چون از شکستن پیمان نگران و ترسان بود به شاه گفت مبادا راز این پیوند آشکار شود که ورقه و بستگانم به من نفرین می کنند و ناسزا می گویند.
از روی دیگر گلشاه از این کار آگاه شد خروشید و چندان فغان و شیون کرد و گریست که بی هوش شد و چون پس از مدتی به هوش آمد با سر انگشتانش چهره گلفامش را خراشید و مویش را کند. آن گاه سر سوی آسمان کرد و به زاری گفت: پروردگارا آنچه تو کنی داد است نه بیداد و بندگان را یاری شکوه نیست اما از تو می خواهم کسانی را که میان من و ورقه جدایی افگنده اند و سوگند شکسته اند به سزا مکافات کنی.
پس از این راز و نیاز چون دلش آرام نگرفت زار زار گریست و کنارش را از مژه دریا کنار کرد. چون مادر ناله و زاری و اشکباری گلشاه را دید بر او برآشفت و گفت: ای مایه ننگ و عار عرب، ورقه مرده و تو هنوز در فراقش می گریی و دل از دوستی و مهر و پیوندش نمی کنی او در غربت جان سپرده و هرگز باز نمی گردد. گلشاه چون این خبر شنید گریان به گوشه خیمه پناه برد و خود را به تقدیر سپرد. به خود گفت دریغا که ورقه ناکام من در غربت مرد و من ناچارم به جایی روم که هیچ آشنایی ندارم و
ز ورقه نیافتم از این پس خبر
نیابد ز من نیز ورقه اثر
دریغا درختم نیامد به بر
شدم ناامید از نهال و ثمر
باری، پس از این که هلال جهیزی گرانمایه و گونه گون گوهر برای گلشاه آماده کرد به شاه اجازه داد که او را به قبیله خود ببرد. گلشاه از بسیاری غم و درد که در دل داشت بدان جهیز و تجمل که همراهش کرده بودند نگاه و اعتنا نکرد. او که به دلش گذشته بود دلدارش زنده است به وقت رفتن یکی از غلامانش را که محرم و راز دارش بود پنهان نزد خود خواند و یک انگشتر با یک زره به او داد و گفت باید به یمن سفر کنی ورقه را بیابی و این انگشتر و زره را به او برسانی و
بگو کز تو این بُد مرا یادگار
بُد این یادگارت مرا غمگسار
گرم کرد باید ز گیتی بسیچ
نداند کسی مرگ را چاره هیچ
شدم هیچ کامدم زین جهان
اگر بد بُدم رست خلق از بدان
اما حدیث پیوند اجباری مرا به او مگوی که اگر از این خبر طاقت سوز آگاه گردد جگرش خون و از دیده بیرون می شود. غلام همان شب راهی یمن شد. شاه شام و گلشاه نیمه شب از جایگاه قبیله بنی شیبه راه شام پیش گرفتند گلشاه گریان بود نه به روی کسی نگاه می کرد و نه با کسی سخن می گفت و هر زمان شوهرش از او دلجویی می کرد بر وی بانگ می زد و می آشفت. وقتی به شام رسیدند شبی شاه بر آن شد با او به خلوت نشیند. به منظور رام و آرام کردنش مشتی گوهر شاهوار بر او نثار کرد و خواست دستش را به گردنش اندازد و در آغوشش بکشد. گلشاه دشنه ای را که با خود داشت برکشید و گفت اگر مرا تنها نگذاری خود را با این دشنه می کشم. شاه دشنه را از دستش گرفت و گفت: مگر تو همسر و جفت من نیستی. چرا چندی جفا می کنی؟ گلشاه گفت: ای پادشاه همه چیز تراست، جوانی، صاحب جاهی، جواهر و دارایی بسیار داری، اما من جز به ورقه دل نمی سپارم و جفت کسی نمی شوم و
هر آن کس به خلوت کند رای من
نبیند به جز در لحد جای من
شاه گفت: تو در عاشقی سخت پیمانی، و چون به جز ورقه هیچ کس را همسر و هم بر خود نمی خواهی من خود را به دیدار تو خرسند می دارم تا به همان مهر و نشان که هستی بمانی. از روی دیگر چون گلشاه و شاه به شام رفتند هلال سر گوسفندی را برید آن را به کرباس پیچید، و او و همسرش فغان برداشتند که گلشاه بناگاه مرد. همه اهل قبیله به شنیدن این خبر شیون کردند و گریبان چاک زدند. پدر گلشاه گوری کند، گوسفند کشته را در آن نهاد و به خاک پوشاند.
چون فرستاده گلشاه به یمن رسید و پیغام او را به ورقه رساند و انگشتری و زره را بدو داد او به تندی همه زر و سیم و خواسته هایش را بار شتران کرد و راهی قبیله شد. وزیران و ندیمان و بزرگان پادشاه سه منزل او را بدرقه کردند. همین که به جایگاه قبیله رسید عمش به ریا و حیلت گری او را در آغوش کشید، به فریب خویش را غمین نمود و چون ورقه احوال گلشاه را پرسید به دروغ گفت: ای جان عمو، هیچکس دفع قضای بد نمی تواند بکند. تقدیر چنین بود که دخترم در جوانی بمیرد. اشکباری و روی خراشیدن و شیون کردن همه بیهوده است، و با قضا کارزار نمی توان کرد پروردگار حکیم جانی که بدو داده بود باز گرفت.
ورقه به شنیدن این خبر جانکاه بی هوش شد. رنگ از رخش رفت. چند بار به هوش آمد و پس از دمی چند بار دگر بی هوش شد. چون اندکی به خویشتن آمد خاک بر سر افشاند و فریاد کشید: ای مردمان قوم بر حال زار و دردمندی من بگریید. پس آن گاه عموی دیو خویش وی را به سر آن کور برد و چون ورقه نمی دانست که در آن گور چه خاک اندر است گریه بسیار کرد.
همی گفت ایا بر سر سر و ماه
نهفته شدی زیر خاک سیاه
ایا آفتاب درخشان دریغ
که پنهان شدی زیر تاریک میغ
ایا تازه گلبرگ خوش بوی من
شدی شاد نابوده از روی من
بمالید رخسار بر روی گور
ببارید از دیدگاه آب شور
ادامه دارد!
"ورقه و گلشاه (قسمت ششم)"
ورقه در جواب آن وزیر پاک نهاد نیکوخواه گفت: از بد روزگار هرگز نباید دلشکسته و ناامید شد که پایان شب سیه سپید است، اگر تو هزار سوار دلیر به فرمان من بگذاری باشد که دشمن را به زانو درآورم. وزیر بدین بشارت شادمان شد و روز بعد هزار سوار رزم خواه و دلیر در اختیار ورقه نهاد. وی همان روز به قصد شکستن امیر عدن و امیر بحرین لشکر بیرون کشید. سپاهیان آسان از خندق پرآبی که آن دو امیر بر سر راه کنده بودند گذشتند و چون نزدیک قرارگاه دشمن رسیدند طبل جنگ را به صدا در آوردند. دو امیر از نمایان شدن آن سپاه عظیم در شگفت شدند به یکدیگر گفتند پادشاه یمن و وزیران و درباریانش جملگی اسیر ما هستند اینان را چه افتاده که در برابر سپاه عظیم ما قد علم کرده اند؟ چگونه می توانند بدون پادشاه خود به جنگ آغازند شاید که پادشاهی بر خود اختیار کرده اند. امیر عدن گفت: این گمان به حقیقت نزدیک تر است. آن شیرمرد ابلق سوار را بنگر چنان بر اسب نشسته که از سهمش جهان در خروش آمده است نمی دانم نام این پهلوان چیست؟ و به چه امید به جنگ با ما قیام کرده است پادشاه بحرین گفت من نیز در عجبم. آنان در گفتگو بودند که ورقه با شمشیر آخته به سپاه دشمن حمله برد. خود را معرفی کرد و گفت اگر به فرمان من درآیید خطای شما را می بخشم اما اگر سر از رای من بتابید از ضرب تیغ خونریزم رهایی نمی یابید. در این اثنا جوانی کوه پیکر به مقابله او آمد ورقه آسان با نیزه دو پهلویش را به هم دوخت. چون دیگری آمد او را از بالای زین برگرفت لختی دور سرش گرداند و چنان بر زمین کوبید که جانش برآمد. شصت و سه تن را بدین سان کشت. از آن پس هیچ کس به میدان نیامد. در آن وقت ورقه با شمشیر و خنجر و نیزه و گرز بر آن سپاه حمله برد، لشکریانش نیز به یاریش شتافتند چون سپاهیان دشمن پشت به میدان کردند ورقه بر قرارگاه آنان راه یافت عدن و امیر بحرین را کشت و جمله اسیران را آزاد کرد. آن گاه سپاهیان پیروزمند به تاراج پرداختند و آنچه آن دو بد کنش از غارت یمن به دست آورده بودند پس گرفتند و پیروزمند به یمن بازگشتند. منذر به پاداش چندان سیم و زر و رمه گوسفند و اسب و چیزهای دیگر به ورقه بخشید که از حد شمار بیرون بود.
از روی دیگر گلشاه پس از رفتن ورقه روز به روز کاهیده تر و نزارتر می شد خور و خواب نداشت و پیوسته بی قرار و نالان بود. مقارن این احوال شاه شام که آوازه زیبایی و دلفریبی او را شنیده بود با زر و سیم بسیار و نعمت فراوان به خواستگاری گلشاه آمد و چون به قرارگاه هلال رسید بند از سر بدره های زر گشود و گوسفند و اشتر بسیار کشت بارهایی را که در آنها چیزهای خوب بود باز کرد و به هر یک از بزرگان قبیله بنی شیبه چیزهایی گرانبها داد.
هلال پدر گلشاه پنداشت که آن محتشم به بازرگانی آمده است. روز دیگر پادشاه شام نزدیک جایی که منزلگاه گلشاه بود سراپرده زد اتفاق را یک بار که گلشاه از خیمه بیرون آمد و پادشاه
بدید آن چو گلبرگ رخسار او
همان دو عتیق شکربار او
بتی دید پرناب و زیب و کشی
همه سر به سر دلکشی و خوشی
همه جعد او حلقه همچون زره
همه زلف او بندبند و گره
ندیده او را گشته بد بی قرار
چو دیدش به دل عاشقی گشت زار
و چون از هلال احوال خوبروی را پرسید گفت: این گلشاه دختر من است. شاه شام پرده از راز دل خود برداشت و گفت اگر او را جفت من گردانی چندان که بخواهی زر و سیم و هر چیز گرانبهای دیگر نثار قدمش می کنم هلال گفت این دختر نامزد ورقه برادرزاده ام می باشد و قسم خورده ام که او را به دیگر کس ندهم. پادشاه گفت: میان اقوام عرب دخترانی هستند که به زیبایی بی همانندند از آنان زنی برای ورقه بخواه. هلال گفت پیمان شکنی گناهی عظیم است و آن سوگند نپاید و درختی خرم را بیفگند کم زندگانی شود.
پادشاه چون دید که سخنش در هلال نمی گیرد در صدد چاره گری برآمد. او را با پیر زالی محتال گمراه کننده تر از شیطان بود آشنا شد وی را به مال فرمانبر خودش کرد و به او گفت بی خبر هلال پیش زنش برو و از سوی من به او بگو که اگر دخترش را به زنی من بدهد او را از زر و سیم و گوهر و هر گونه چیزی بی نیاز می کنم، و برای نمایاندن دارایی خود و جلب خاطر و خشنودی مادر گلشاه یک کیسه زر و درجی سیمین آراسته به گوهرهای گرانبها برای وی فرستاد. زال افسونگر از توانگری و زیبایی پادشاه شام سخنها کرد و گفت:
جوانی است با زور و با مال و رخت
نخواهی که گردی بد و نیک بخت؟
توانگر شوی مهر بسته کنی
دل از مهر ورقه گسسته کنی
اگر او را ببینی دلت مایل او می شود. در این صورت بی هیچ رنجی صاحب گنج و مال فراوان می شوی آن گاه آنچه را شاه شام برای او فرستاده بود تقدیم کرد. زن هلال به دیدن آن تحفه های لایق دلش نرم شد و مهر امیر شام به دل پرورد؛ خاطر از دوستداری ورقه پرداخت، که
درم مرد را سر به گردون کشد
درم کوه را سوی هامون کشد
درم شیر را سوی بند آورد
درم پیل را در کمند آورد
سپس به زال گفت: ای گرانمایه مادر، هر چه زودتر نزد شاه شام برو و از سوی من به او بگو تا من زنده ام به فرمان توام و سر به آسمان می سایم که تو دامادم باشی. زال محتال نزد شاه شام رفت و آنچه از جفت هلال شنیده بود به او باز گفت و شاه به مژدگانی مال بسیار به آن عجوزه بخشید.
از روی دیگر مادر گلشاه پیش شوهر رفت و گفت اگر خواهان مال و جاه هستی مهر ورقه را از دلت بیرون کن و جای او شاه شام را به دامادی بپذیر که از او دولتمندتر کسی نیست و چون هلال از پیمان شکنی سر باز زد زنش بر او آشفت و به تروشرویی و تلخی گفت اگر جز آنچه گفتم بکنی از تو جدا می شوم. تو بمان و ورقه.
ادامه دارد!
پرستو صالحی
http://pix2pix.org/my_unzip/12269568356cmv32u.jpg
http://pix2pix.org/my_unzip/12269568352udw26a.jpg
http://pix2pix.org/my_unzip/12269568352n0r9di.jpg
http://pix2pix.org/my_unzip/12269568352ewgti0.jpg
http://pix2pix.org/my_unzip/12269568351.jpg
http://pix2pix.org/my_unzip/122695683530nema4252600.jpg
http://pix2pix.org/my_unzip/12269568351233.jpg
http://pix2pix.org/my_unzip/122695683521323.jpg
http://pix2pix.org/my_unzip/1226956835asd.jpg
http://pix2pix.org/my_unzip/1226956835dsdsdsd.jpg
http://pix2pix.org/my_unzip/1226956835iw3hoz.jpg
http://pix2pix.org/my_unzip/1226956835MCcrXW1210269733.jpg
http://pix2pix.org/my_unzip/1226956835p_000.jpg
http://pix2pix.org/my_unzip/122695683501.jpg
http://pix2pix.org/my_unzip/122695683502.jpg
http://pix2pix.org/my_unzip/1226956835parastoosalehi.jpg
http://pix2pix.org/my_unzip/1226956835parastoo-salehi.jpg
http://pix2pix.org/my_unzip/1226956835Parastoo-Salehi7.jpg
http://pix2pix.org/my_unzip/1226956835parasto-salehi.jpg
http://pix2pix.org/my_unzip/1226956835sdsdsa.jpg
"ورقه و گلشاه (قسمت پنجم)"
چون در کار خویش فرو ماند روزی پیش مادر گلشاه رفت، و به او گفت بر شوریده حالی من رحمت آور، و دخترت را جز من به دیگر کس شوهر مده؛ من و او دلبسته یکدیگریم و اگر ما را از یکدیگر جدا کنی خون من بر گردنت خواهد ماند. تو می دانی که من و او از یک گوهریم، سلام مرا به شوهرت که عموی من است برسان و از سوی من به او بگو حق پدرم را نگهدار او در راه دوام و سرافرازی قبیله کشته شد، مرا به دامادی خود بپذیر. گلشاه مال من است و آن که میان من و او جدایی افگند بی گمان پروردگار دادگر بر او نمی بخشاید.
زن هلال دلش بر حال ورقه سوخت؛ و آنچه را که برادرزاده اش بر او خوانده بود به وی گفت و افزود دل این هر دو که خاطرخواه یکدیگرند همواره از بیم جدایی قرین درد و اندوه است، و شب و روز خواب ندارند. هلال رها نکرد که زنش باقی پیام ورقه را بگزارد؛ بر او آشفت و گفت: سخن بیهوده مگو؛ تو خود می بینی که هر روز چند تن از جوانان قبیله های مختلف که همه مالدار و مغتم اند به خواستگاری گلشاه می آیند همه آنان صاحب گله های گوسفند و اسب دارای کیسه های پر از زر و سیم می باشند و می توانند همه اسباب آسایش دخترم را فراهم کنند، و چندین غلام و کنیز به خدمتش بگمارند. من می دانم که ورقه جوانی آراسته و دلیر و بی باک است، اما افسوس که جز باد چیزی به دستش نیست. اگر او می توانست موجبات آسایش گلشاه را فراهم آورد البته من کس دیگر را به جای او نمی گرفتم. اما دریغ!
چون ورقه جواب عمویش آگاه شد روز روشن در نظرش تیره گشت. آنگاه از سر ناچاری دگر بار به مادر گلشاه متوسل شد و به عجز و نیاز گفت: مادر مهرجویم تو خوب می دانی که من نیز چون خواستگاران دیگر دخترت خداوند دارایی زیاد و گله های گوسفند و اسب بودم، اما روزگار بر من ستم کرد، آنچه داشتم به تاراج رفت و چندان از این سخنان گفت که دل زن هلال بر او سوخت. باز پیش شوهرش رفت و گفت: اگر این دو از هم جدا افتند جان هر دو به باد می رود. مگر یادت رفته وقتی دخترمان را به اسیری گرفتند ورقه جان بر کف دست نهاد و به عیاری او را از اسارت رهاند. هلال گفت من می دانم از همه کس به من نزدیک تر و مهربانتر است. همچنین می دانم هنگامی که دشمنان گلشاه را ربودند اگر همت و جرأت ورقه نبود کار همه ما زار بود، اما انکار نمی توان کرد که اکنون دست او از مال دنیا تهی است، و هیچ کس به هیچ تدبیر نمی تواند بی داشتن دارایی به راحتی زندگی کند. از سوی من به او بگو داییت پادشاه یمن فرزند ندارد، بزرگ مردی است بخشنده و مهربان و بستگان و خویشاوندانش را به غایت دوست می دارد و اگر نزد وی برود وی را از زر و سیم و انواع نعمتها بی نیاز می کند.
مادر گلشاه به شنیدن این سخنان شاد شد؛ پیش ورقه بازگشت و آنچه میان او و شوهرش رفته بود به او گفت. دل ورقه رضا شد و همان ساعت نزد گلشاه رفت و به او گفت ای ماهروی وفادارم سرنوشت من این است که مدتی از تو جدا باشم اما این دوری هر گز نمی تواند یاد ترا از دلم بیرون کند. آرزو دارم تو نیز همواره بر سر پیمان باشی و مرا از خاطر نبری و اگر جز این باشد مرا جایگهی بهتر از گور نیست. گلشاه به شنیدن این سخن غمین شد، گریست و در جوابش با سوز و درد
چنین گفت: کای نزهت جان من
زنامت مبادا جدا نام من
به مهرم دل و جانت پیوسته باد
به بند وفا جان من بسته باد
میان من و تو جدایی مباد
ز چرخ فلک بی وفایی مباد
آن گاه برا این که بنماید به قول و پیمان خود استوار است دست ورقه را گرفت، و به جان خود سوگند یاد کرد که عهدش را نمی شکند و گفت:
که بی روی تو گر بُوَم شادکام
وگر گیرم از هیچ کس جز تو کام
وگر باژگونه شود چرخ پیر
به دست بداندیش مانم اسیر
کنم مسکن خویشتن تیره خاک
از آن پس کجا گشته باشم هلاک
آن گاه گلشاه به ورقه گفت پیش پدر و مادرم برو و از هر دو بخواه قسم یاد کنند که جز تو کسی را به دامادی نپذیرند. ورقه چنین کرد. و پس از این که هلال و همسرش سوگندان یاد کردند آماده سفر شد. به هنگام بدرود گلشاه از دور شدن یار گریست مویه کرد و با سر انگشتش گیسوان مشک بویش را کند. سر سوی آسمان کرد و به زاری گفت پروردگارا تو خود آگاهی که صبر و طاقت بسیار ندارم. آن گاه رخسار ورقه را بوسید و در لحظه وداع یک انگشتری و پاره ای زره به یادگار به او داد. ورقه راهی سفر شد و گلشاه مسافتی وی را بدرقه کرد جوان در راه سفر چنان پریشان خیال و افسرده خاطر شده بود که هر کس از او می پرسید به کجا می رود جواب نمی داد و مردم می پنداشتند که او کر و گنگ مادرزاد است.
نزدیک شهر یمن به کاروانی رسید و از سالار کاروان خبر شاه ولایت را پرسید جواب شنید که امیر بحرین و امیر عدنان بناگاه بر بندر شاه یمن حمله برده او و جمله بزرگانش را به اسارت گرفته اند و شهر را غارت کرده اند. پرسید آیا هنگام شب می توان داخل شهر شد جواب داد به شهر دشوار نیست. ورقه شب هنگام وارد یمن شد و پنهان از نظر دیگران به سرای تنها وزیری که اسیر نشده بود رفت. وزیر که از نزدیکان و خویشاوندانش بود به گرمی و مهربانی او را پذیرفت، احوال گلشاه را پرسید و به او گفت ای جوان دلیر، تو بی هنگام بدین جا رسیده ای پادشاه غالباً از تو سخن می گفت و همیشه آرزومند دیدارت بود دریغ که وقتی آمدی که او گرفتار دشمن شده است.
ادامه دارد!
روناک یونسی
http://pic-ir.com/Img/images/m3oj0spmsh3f9jlxgb24.jpg
http://img03.picoodle.com/img/img03/3/11/12/f_06m_a782fcb.jpg
http://img26.picoodle.com/img/img26/3/11/12/f_09m_6960d51.jpg
http://xxlimg.com/images/5kiqlu41ynh1wug25f5x.jpg
http://www.cinetmag.com/gallery/Gorgomish/Gorgomish_23.jpg
http://pic-ir.com/Img/images/r9dnr4elz8qfvzrltdkt.jpg
http://www.2rnaz.com/khabar/118_871129_L600.jpg
"ورقه و گلشاه (قسمت سوم)"
فغان برداشت که دلم از دوری گلشاه خسته بود به مرگ پدر سوخته شد. در عشق صبوری می توان کرد اما به مرگ پدر نه. به یزدان نیرو ده دادگر که تا داد خود را از کشنده پدرم نگیرم از میدان جنگ باز نمی گردم. سپس پیش از آنکه بر ربیع بتازد نزد جسد بی جان پدر رفت سر خونینش را از خاک برگرفت، غبار از رخسارش برافشاند رویش را بر روی او نهاد و گفت: پدر سوگند یاد می کنم تا کین تو را از دشمن نستانم آرام نمی گیرم آن که ترا به خاک افگند به خاک و خون می کشم.
چون لختی گریست و مویه کرد به خود گفت اکنون بانگ و زاری چه سود دارد، هنگام کین جستن است. ناگهان بر اسب نشست و جهاند و به ربیع حمله برد. سالار قوم بنی ضبه به طعن گفت گمان دارم که از دوری گلشاه چنین سراسیمه سر و دل آشفته شده ای. از این دم آرزوی دیدن چهره دلفروز او را به گور خواهی برد. وی مرا بر تو برگزیده است، هم اکنون سرت را جدا می کنم و در پای او می اندازم.
داغ ورقه به شنیدن این سخنان تلخ و دردانگیز تازه تر و سوزنده تر شد و به ربیع گفت:
نبخشودی ای شوم تیره روان
بر آن پیر فرتوت دیده جهان
تو گفتی ورا هیچ کین خواه نیست
و یا سوی تن مرگ را راه نیست
کنون از عرب نان تو کم کنم
نشاط و سرور تو ماتم کنم
آن گاه ورقه و ربیع به هم در آویختند و چندان به هم حمله بردند که نیزه هر دو ریز ریز شد. از آن پس دست به شمشیر بردند، آن نیز شکسته شد. با گرز به هم تاختند و چندان پای فشردند که دستشان از کار بازماند. سرانجام ربیع با نیزه دیگر چنان بر ران ورقه فشرد که دل او آزرده گشت. در پیکار پردوام چندان خون از تن هر دو بیرون شد که رخشان زرد گردید، یکی بازو و دیگری رانش مجروح شده بود. از روی دیگر چون ربیع ابن عدنان به میدان جنگ رفت گلشاه در شب تیره جامه غلامان بر تن راست کرد، گیسوانش را به دستار پوشاند، شمشیر و نیزه برگرفت، بر اسب نشست و پنهان از کنیزان و غلامان و پیوستگان سحرگه رو به میدان جنگ نهاد چون به آنجا رسید ران ورقه را مجروح دید چنان دردمند گشت که بسی مانده بود از زین بر زمین افتد، به عیاری و چابکی خویش را نگه داشت و به تماشا پرداخت تا کدام یک از آن دو به نیرو و جلدی افزون باشد. در این اثنا ورقه چنان اسبش را به تک درآورد که به سر آمد و سر و گردن اسب در هم شکست. ورقه بیفتاد ربیع چون اجل بر سرش فرود آمد و تیغ برکشید تا سر از تنش جدا کند. ورقه دستش را گرفت و گفت ترا به یزدان سوگند می دهم پیش از آنکه مرا بکشی امان و اجازتم ده که برای آخرین بار روی گلشاه را ببینم. مرا پیش او ببر و پس از آن که دیدمش مرا در پایش قربانی کن. ربیع چون گفته او را شنید دلش بر حال او سوخت. از روی سینه اش برخاست، دست و پایش را بست، به گردنش پالهنگ انداخت و او را کشان کشان می برد گلشاه چون دلداده خود را بدان حال دید شکیب و آرامش نماند. بناگاه پرده از روی ماهش برگرفت عمامه به یک سو افگند و دو مشکین کمندش را به سپاهیان نمود.
چو پرده ز رخسار او دور گشت
همه روی میدان پر از نور گشت
از آن موی خوش بوی و آن روی پاک
پر از لاله شد سنگ و پر ز مشک خاک
دو لشکر عجب ماندند از روی او
از آن قد و بالا و گیسوی او
ربیع چون او را دید در شگفت شد . پنداشت به دلداری او آمده از این رو مهرش به وی افزون شد. اسب پیش او جهاند و گفت نگارم مگر از دوری من چنین بی تاب و ناصبور گشتی که بدین جا آمدی؟ هم اکنون من و ورقه نزد تو می آمدیم. می خواهم پیش تو سر از تنش جدا کنم، و از آن پس تو از آن من باشی و من از آن تو باشم. گلشاه به شنیدن این سخنان حالش بگردید، به افسون باد پای خود را به اسب ربیع نزدیک کرد و چنان به چابکی و نیرو نیزه اش را بر جگر ربیع فرو برد که در دم از اسب به زیر افتاد و جان داد. آن گاه به تندی دست و پای ورقه را گشود. رخسار هر دو از نو شادی روشن شد؛ قوم بنی شیبه به نشاط درآمدند و هلال نیز از غم اسارت دخترش آزاد گشت. ربیع را دو پسر بود؛ هر دو دلیر و صف آشوب. چون روزگار ربیع به سر آمد و به زخم نیزه گلشاه کشته شد. پسر بزرگ تر بر سر جسد پدر آمد، به درد گریست، مویه کرد و گفت:
دریغا که بر دست بی مایگان
بناگاه کشته شدی رایگان
ولیکن به کین تو من هم کنون
کنم روی این دشت دریای خون
این بگفت و به جنگ با جوانان قبیله بنی شیبه روی نهاد. ورقه چون از آمدن او آگاه شد بر جراحت رانش مرهم گذاشت و به جنگ او رفت. گلشاه بر جان ورقه بیم کرد، از آن که رانش ریش و چندان خون از بدنش رفته بود که نیرویش سستی گرفته بود عنان اسبش را گرفت و گفت:
گرت با خرد هست پیوستگی
چگونه کنی جنگ با خستگی
تو بر جای بمان تا من با پسر ربیع بجنگم، او نیز جنگ را آماده شد از آن که از کشته شدن پدرش دلی پر کینه داشت گلشاه امانش نداد و چنان نیزه اش را بر سینه او فرو کوبید که سرِ آن از پشتش به در شد. آن گاه برادرش به میدان شتافت. این دو چندان به جنگ کوشیدند که اسبان آنها از تک و پویه درماندند و زره بر تن جنگاوران پاره پاره شد در گرما گرم نبرد پسر ربیع به ضرب نیزه خود از سر گلشاه افگند؛ گیسوان مشکین پر تابش نمایان و چهره گل فامش پدیدار گردید. زمین از سرخی رویش گلنار و هوا از نکهت دلاویزش کلبه عطار شد. به دیدن چهره دلفروز گلشاه صبر و آرام از دل سپاهیان هر دو صف رفت چون خود از سر آن دختر جوان افتاد شرمگین گشت و روی گلفامش را به آستین زره پوشاند. پس جوان همین که سیمای تابنده تر از ماه وی را دید بر او شیفته تر از پدرش شد، و دلش از آتش عشق او افروخته گشت. گلشاه با نیزه خودش را از زمین برداشت آن گاه با نیزه به حریف خود حمله کرد. پسر ربیع نیزه اش را به قوت در هم شکست و گلشاه در کار خود سرگشته و نگران ماند. حریفش به او گفت ای زیبای فتنه گر، تو در چنگ من که غالب پسر کوچک ربیعم همانند غزالی هستی که به چنگ پلنگ افتاده باشی پندت می دهم کینه به یک سو نه و به آشتی رو آور، مرا و ترا جفت نیست، اگر مهربان من شوی کینه پدر و برادرم را از تو نمی گیرم تن و جان و آنچه مراست نثارت می کنم تا همسر من شوى.
ادامه دارد!
"ورقه و گلشاه (قسمت دوم)"
ورقه در حالی که دلی پر کینه و چشم پر آب داشت پیشاپیش جوانان رزم خواه می رفت و در دل به خود می گفت اگر ربیع عدنان به درشتی و زورمندی چون نهنگ باشد شمشیرم را به خونش رنگین و محبوبم را از بندش آزاد می کنم. جنگجویان چون نزدیک جایگاه دشمن رسیدند ربیع از آمدن سپاه حریف آگاه شد خود سلاح بر تن راست کرد و دمی پیش از حرکت نزد گلشاه رفت،
بگفت ای نگار دلارام من
مباد ایچ بی تو خوش ایام من
بدان کز بنی شیبه آمد سپاه
ز بهر تو بر من گرفتند راه
ورقه بسان شیر آشفته در حالی که دل و دیده و دست به خون شسته پیشاپیش سپاهیان در حرکت است. او بر این آرزوست که تر از دست من برهاند تا از دوریت جان بسپارم. راست بگو دلت در بند اوست یا به من مایلی، اگر دل به مهر من بسته باشی دشمن اگر عالمی باشد چنان بر آن می تازم که به یک نهیب همه را از پا دراندازم و
چنان بگسلمشان ز روی زمین
که بر من کنند اختران آفرین
گلشاه به طنازی و دلفریبی گفت: از تو هیچ این گمان نداشتم که عشق مرا نسبت به خود باور نکنی؛ تو در نظرم از صد ورقه گرامی تری. من شب و روز دلم را به وفای تو خوش می دارم و خود را چون پرستاری خاک پای می پندارم.
خاطر ربیع به شنیدن شیرین زبانی ها و گرم گفتاری های گلشاه شاد و خرم شد و در حالی که دلش را پیش او و چشمش نگران دشمن بود پیش می رفت. چون دو سپاه به هم رسیدند به یکدیگر آویختند.
ز تف خدنگ و ترنگ کمان
ز زخم عمود و ز طعن سنان
تو گفتی جهان نیست گردد همی
زمین را فلک در نوردد همی
در آن اثنا ربیع ابن عدنان پیشاپیش نخستین صف سپاهیانش ظاهر شد و به شیوه تفاخر گفت: شاه سواران و سرور دل نامداران منم، منم که به هنگام نبرد سالار میدانم و چون اژدها دمان و توفنده ام.
چون از این سخنان بسیار گفت حریف جنگ طلبید و گفت هر کس که از جان خود سیر شده به میدان بیاید. از سپاهیان ورقه سواری که از سر تا پا غرق آهن بود و چون کوه می نمود از صف جدا و آماده جدال شد. چون او و ربیع لختی به هم درآویختند ربیع تیغ بر سر حریف زد و او را بالای زین بر زمین افگند. آن گاه مدتی گرد رزمگاه گشت تفاخر کرد و حریفی دیگر طلبید از سپاهیان ورقه سواری که نیزه ای بر دست داشت به کردار برق به میدان آمد ربیع و سوار به هم درآویختند. دیری نپایید که ربیع سوار را به زخم تیغ بر زمین افگند. بدین آسانی چهل تن از سواران ورقه را کشت و غرید مرا که امیرم و جنگ با امیران در خور است اما نبرد با پدر ورقه شرم دارم که او پیر است و عاجز و ناتوان. ورقه پیش آید تا سزایش را بدهم که
جوانم من و نیز او هست جوان
جوان را به کین بیش باشد توان
که تا عاشقی از دلش کم کنم
به مرگش دل خویش بی غم کنم
کجا هست گلشاه بیزار از اوی
به جز من کسی نیست سالار او
گزیدم من او را، مرا او گزید
سزا را سزا رفت چونین سزید
ورقه به شنیدن این سخنان تلخ و درشت چنان بی خویشتن و در تب و تاب شد که خواست بر دشمن بتازد، اما پدرش عنان اسبش را گرفت و گفت: تو بمان که مرا این آرزو در دل افتاده که این نابکار را خاموش کنم. آن گاه اسب به میدان تاخت و گفت:
الا ای ربیع ابد عدنان بیای
به کینه بپوی و به مردی گرای
که ناگه سوی مرگ بشتافتی
اگر مرا خواستی یافتی
چو مرا را عمر آید به سر
بخواباندش مرگ در هگذر
نبرد مرا آن کس طلب می کند که تقدیر زندگیش را به آخر نزدیک کرده باشد. ربیع چون به حریف تازه نفس نگریست پیری خمیده پشت و عمر پیموده که می سپید و رویی چون گل سرخ داشت به او گفت:
ترا چه گه جنگ و کین جستن
که گیتی به مرگ تو آبستن است
ترا چون کشم من که خود کشته ای
تو خود نامه عمر بنوشته ای
چگونه کنم با تو من رای جنگ
کند شیر آهنگ روباه لنگ
تو برگرد تا دیگر آید بَرم
که من چون به رویت همی بنگرم
پدر ورقه به شنیدن این سخنان بر او بر آشفت و گفت: ای ناکس بی ادب تو ناداشت که باشی که با من چنین گستاخ سخن بگویی. اگر چه پیرم به نیرو چنانم که چون به کینه جستن بکوشم چون تو سیصد جوان را به تیغ درو می کنم. لب از گفتار بیهوده ببند، و جنگ را آماده باش. آن گاه بر ربیع حمله برد. این دو چون دود و آتش به هم درآمیختند همام نیزه بر کمر گاه ربیع فرود آورد اما پیش از آن که نیزه کارگر شود ربیع آن را به ضرب شمشیر قلم کرد و گفت ای پیر نژند ببین که مردان چگونه تیغ می زنند آن گاه با شمشیر چنان ضربتی عظیم بر سر همام فرود آورد که دو نیم و سرنگون شد. سپاهیان بنی شیبه از این بیداد که بر سر سردارشان رفت خاک بر سر ریختند، به جوش و خروش آمدند و ورقه بی هوش شد.
سه ره گشت بی هوش و آمد به هوش
برآورد بار چهارم خروش
ادامه دارد!
"عالى جناب (قسمت هفتم)"
دستش را دراز کرد و یکی از کتاب های عالیجناب را از لای کتاب های توی قفسه کشید بیرون. عکس رنگی عالیجناب پُشت جلد کتاب چاپ شده بود. درست عین قصّاب ها. حق با دایی افسانه بود. این شکم گُنده را با غذاهای گیاهی چه طور پُر میکرد؟ به این مرد میآمد که هر روز چلوکباب و چلومُرغ توی شکم گُنده اش بتپاند. به او می آمد قصّاب یا راننده ی کامیون باشد، نه عالیجناب. شاید هم از بس که آش خورده بود به این روز افتاده بود. دلش می خواست ماجرای روزی را که به خانه ی آشخورها سر زده بود روی این کاغذ بنویسد. همان خانه ای که علی و افسانه توی یکی از اتاقه اش زندگی می کردند. مدّتی بود رفته بودند آن جا و زنش به او با تأخیرِ زیاد خبر داده بود که آنجا را پیدا کرده اند. پدر افسانه میخواست ببیند دخترش کجا زندگی می کند. حق داشت بداند. افسانه با او مشورت نکرده بود. هیچوقت با او مشورت نمی کرد و کار خودش را می کرد. پدرش با ازدواج افسانه مخالف بود، با همه ی کارهایی که می کرد مخالف بود. امّا نمی توانست بی تفاوت بماند. آدرس را از زنش گرفت و یکروز عصر، بی خبر، رفت آنجا. افسانه و علی نبودند. دوست علی او را برد توی اتاق پذیرایی و او روی یکی از مُبل های نزدیک در نشست. از لای یکی از درها که نیمه باز بود، دید کسی روی تخت اتاق آن طرف هال خوابیده و یک نفر (که زنی بود) داشت توی اتاق راه می رفت. بوی گندی از همان دم در به بینی اش خورده بود: بوی غذای مانده و دوا. دوست علی اصرار کرد بنشیند تا علی و افسانه برگردند. گفت رفته اند خرید و همین حالا برمی گردند. رفت برای او آش بیاورد. پدر افسانه گفت “نه، ممنونم. چیزی نمی خورم.” ولی دوست علی اصرار داشت که از او پذیرایی کند. نه چای می خوردند، نه شربت، نه شیرینی، نه قهوه. فقط آش می خوردند و تنها وسیله ی پذیراییشان آش بود. گوشه ی اتاق پذیرایی، دسته دسته کتاب تلنبار بود، بسته بندی شده و باز. همه عین هم. پا شد، نگاهی انداخت. همه کتاب های عالیجناب بود. تعداد زیادی از یکی از کتاب های عالیجناب. با همان عکس رنگی عالیجناب پُشت جلد. عکس بزرگ قابشده ی عالیجناب به دیوار اتاق پذیرایی آویزان بود: همان عکس پُشت جلد کتاب. شاید راستی راستی عکس دیگری نداشت و شاید علی راست می گفت که از عکس گرفتن خوشش نمی آمد و این عکس را دزدکی گرفته بودند. شاید اگر کمی بیش تر توی این خانه می ماند و این آش را می خورد، همه ی حرف های علی را باور می کرد. دوست علی آش را بلافاصله آورد. آش حاضر و آماده بود. همیشه همین آش را می خوردند و از صبح تا شب آش حاضر و آماده بود، آش ولرم بی مزّه ای که معلوم نبود توش چی بود. همان بویی که از دم در به بینی اش خورده بود، حالا از توی آش به حلقش فرو رفت. دو قاشق خورد. قاشق سوم را هم بهزور توی دهانش فرو برد. قاشقش را گذاشت توی آش و دیگر نخورد. دوست علی اصرار داشت که باز هم بخورد و اصرار داشت که صبر کند تا علی و افسانه از خرید برگردند. امّا حالش داشت بههم می خورد و نمی توانست صبر کند. پا شد و به زحمت خودش را تا دم در رساند. همانجا، بیرون در، بالا آورد. دوست علی گفت “عیبی نداره. از قرار معلوم، غذای ما به شما سازگار نیست.” و در را بست. صدای یک نفرِ دیگر را شنید که می گفت “مزاجشون هنوز عادت نکرده به این غذاها.” از پُشتِ در، صدای خنده ای آمد. صدای چند نفر بود که داشتند می خندیدند. و یکی از خنده ها خنده ی زن بود. نکند خودِ افسانه بود که داشت می خندید. همه به او می خندیدند: افسانه، علی، دوست علی، همه، هرکس که او را می شناخت. زنش همیشه به او می خندید. پی بهانه می گشت که به او بخندد و فردا که خبر بالا آوردنش را شنید، بیش تر از همیشه به او خندید. از شدّت خنده، روی پاهاش بند نبود. نیم ساعت تمام فقط می خندید، زمین را چنگ میزد و آب از چشم هاش سرازیر بود.
روی کاغذ نوشت:
اینجانب به این وسیله اعلام می کنم که جهان جای خوبی برای زندگی کردن نیست.
به عکس عالیجناب نگاهی انداخت و خنده اش گرفت. چه قیافه ی خنده داری داشت! “چه قدر شماها به من بخندید؟ اجازه بدهید کمی هم من به شما بخندم.” این دوتا جمله را هم می خواست بنویسد، امّا ننوشت. حالا نوبت او بود بخندد. از سر جاش پا شد و بلند بلند خندید. نه. صدای خنده ی او را کسی از بیرون نمی شنید. حرف های علی تمام شده بود و باز بگومگوهای فامیلی درگرفته بود. داشتند سر همدیگر را می خوردند و حرف های تکراری ردّوبدل می شد. پُزدادن ها، منم منم کردن ها، جوک های بی نمک.
روی کاغذ نوشت: اینجانب به این وسیله آقای عالیجناب را از مقام خود عزل و از این پس خودم شخصاً هدایت مردم را به عهده گرفته و کتاب های خودم را خواهم نوشت.
ادامه دارد!
"گروگانگیرى"
کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو واسه تولدت برات بگیرم؟ بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.
نامه شماره یک
سلام خدای عزیز
اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.
دوستدار تو بابی
بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره کرد.
نامه شماره دو
سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.
بابی
اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پاره اش کرد.
نامه شماره سه
سلام خدا
اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.
بابی
بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پاره اش کرد. تو فکر فرو رفت. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش. بابی رفت کلیسا. کمی نشست وقتی دید هیچ کسی اون جا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت (دزدید) و از کلیسا فرار کرد. بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.
نامه شماره چهار
سلام خدا
مامانت پیش منه. اگه می خواییش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده!!!
بابی