می خواستم پر بگیرم ... پر بگیرم ، پرواز کنم ، و بر اوج آسمان ها ،از اوج آسمان ها ، فریاد بکشم که ای دو پایان چهار پا صفت خوشبخت :
به دادم برسید ... ببینید این سایه های صامت و یخ بسته مرگ ، در تیرگی این سکوت سیه دل ، از جان من چه می خواهند؟!
باور کنید ، آن شب ، شب وحشتناکی بود ! وحشتناک چرا !؟ شب وحشت بود ؟ وحشت از تنهایی فریاد شکنی که هیچ دلش نمی خواست مرا تنها بگذارد ! وحشت از جیغ و داد بادهای سرگردان ، که در و دیوار کلبه محقرم را دیوانه وار به گریه انداخته بودند ! ...
من آن شب از همه چیز می ترسیدم ! حق داشتم ! برای اینکه آن شب همه و هر چه در اطراف من بود ، از دیوار ترک خورده ای که داشت بر سرم خراب می شد ، تا گل سرخ پژمرده ای که گلدان سر شکسته ام، تابوت طراوت از یاد رفته ای او بود، بر همه چیز، سایه سنگینی از وحشت یک فاجعه ی پیش بینی نشده موج می زد.
قلبم داشت در چارچوب سینه ام منفجر می شد... ضربان قلبم آنقدر شدید بود که ساعت رنگ پردیده ام را از نفس می انداخت ، نمی دانستم چه کار کنم؟ بلند شدم به هر فلاکتی بود ، خودم را به نزدیک پنجره رساندم... پنجره ی بد بخت زیر دست و پای باد وحشی ، بیچاره شده بود ، احساس کردم که می خواهد از لابه لای دیوار فرار کند ! محکم چسبیدمش که اگر رفت مرا هم ببرد ، ولی نرفت ، نظری به آسمان افکندم ... خاک بر سر آسمان ! دلش صد بار بدتر از دل تپش رمیده ی سینه ی دریده ی درد آفریده ی من ، گرفته تر بود ! ستاره ها همه مرده بودند ! و مشتی ابر ظلمت بار ، در تراکم یک سیاهی وهم انگیز
، همه ی آنها را همراه با مشعل دار کاوران های آسمان پیمان ،که در قاموس طبیعت ، ماهش می نامند ، در قبرستان بدون خاک آسمان ، به خاک سپرده بودند ! فکر کردم که پهنه ی آسمان چقدر به زندگی من شبیه است ! چه ستاره ها که در پهنه ی زندگی من در گمنامی یک سرنوشت گمنام ، مردند ... و جه آرزوهای لطیف تر از لطافت ماه ، که در پژمردگی جوانی جوان مرده ام ، ناکام و تیره فرجام ! پژمرده ند ! دلم می خواست می توانستم خودم را کمی بیشتر ، تا صبح ، با این گونه خیالات مشغول می کردم ، ولی مگر می شد؟ آن وحشت مبهم. استخوان هایم را آب می کرد ! ناگهان فکر خوبی به ذهنم رسید: تصمیم
گرفتم برای نخستین بار هم سایه ام را بخواهم، تا در تحمل این تنهایی طاقت فرسا مرا یاری کند: گفتم همسایه ی من ... شما که نمی دانید همسایه ی من که بود پس گوش کنید. بگذارید اول به طور مختصر شما را با او آشنا کنم ... همسایه ی من بیوه زن زیبائی بود که بیست و چهار پاییز بیشتر ندیده بود. اینکه نمی گویم، بیست و چهار بهار ، برای اینست که در طبیعت انسان های گرسنه ، بیشتر از دو فصل وجود ندارد : پاییز ... و زمستان ! در سر تاسر زندگی محنت زده شان این پاییز لخت و دوره گرد است که صورت زندگی بخت برگشته شان را نوازش می دهد ، وزمستان هنگامی فرا می رسد ، که قلب انسان
گرسنه ، در سینه ی سرمازده ی فقر ، مثل مرغ سر بریده ، جان می کند ... باری ، این بیوه زن بد بخت ، بر عکس بخت بدی که داشت آن قدر زیبا بود که من از ترجمان زیبائیش عاجزم. نگاهش مظهر یک حسرت بی تمنا بود : لبانش ، ترجمان سکوت ناکامی یک عشق: مو هایش ! پریشانی یک موشت فریاد پریشان که شیون سکوت در به درشان کرده بود!. خودش یک بار به من گفت که نامش «لائورا» ظاهراً هیچ کس را جز دختر سه ساله اش را ، که پاک نویس تمام عیار مادرش بود. نداشت !.. در عرض یک سالی که با او همسایه بودم ، هیچ کس حتی برای یک بار ، سراغ او را نگرفت خودش هم جز برای خرید از سر کوچه ، پا از منزل
بیرون نمی گذاشت!
در تمام مدت یکسال ، تنها یک بار با من حرف زد و آن روزی بود که دخترش از پله ها افتاد و پای چپش شکست ... تنها آن روز بود که از من خواست تا به سراغ طبیب بروم ... رفتم .. با چه اشتیاقی ، چه شوری ، خدا می داند... برای اینکه می دانستم لا اقل به این وسیله می توانم برای نخستین بار داخل زندگی او شوم ... شدم ، همان روز وقتی طبیب کار خود را انجام داد و رفت، سر صحبت را با او باز کردم .. ولی در مقابل هر صد کلمه ای که حرف می زدم تنها یک کلام پاسخ می شنیدم :
« نه » .. « شاید » « خدا می داند » : همین !. ولی خوب. من از همین کلمات ناقص و نارسا،خیلی از چیزها را می توانستم بفهم. وانگهی اتاق او از سرگذست درد ناک دو انسان تیره بخت ، داستان ها داشت ! سرگذشتی آمیخته با یک عشق ، عشقی آمیخته از چوبه ی دام ناکامی ! در یک طرف تختخواب رنگ و رو رفته ی فرسوده ای بود که قشر ضخیمی از گرد ، رختخواب در هم ریخته آن را می پوشاند. معلوم بود که از مدت ها پیش کسی در این بستر آشفته ، نخفته بود ... و آن قشر گرد ، از چند قطره عرق سرد، که انسان محتضری سالها پیش عشقی آمیخته در گرمی آن بستر بی صاحب ، به عنوان آخرین قطرات یک مشت اشک را
گم کرده ، تحویل داده بود، حکایت می کرد. بالای آن رختخواب، در واقع تنها زینت اتاق، یک تابلو گرد گرفته ی نقاشی بود. تابلو، گاریچی پیری را نشان می داد، که چرخ گاری اش به گل فرو رفته بود و گاریچی بد بخت ، دستی به ریش سپید گذاشته ، به صورت اسب نحیف خود نگاه می کرد. مثل اینکه از اسب خواهش می کرد که: « ... به هر وسیله هست چرخ را از گل بیرون بکش... بچه ام گرسنه است ..!.. »
مدت ها به این تابلو ، نگاه کردم ، دلم می خواست می دانستم کار کیست ؟ با چشمان اشک آلود پرسیدم که: « خانم .. این تابلو.. » نگذاشت حرفم تمام شود ، آهسته بیرون رفت ، و من از پشت در صدای او را می شنیدم : زار زار گریه می کرد. وجود من در آن لحظات یکپارچه تأثر بود. دلم داشت کباب می شد. بلند شدم، پیشانی بچه را که داشت بی سر و صدا داشت می نالید بوسیدم و بدون آنکه خدا حافظی کنم ، به اتاق خود رفتم. فراموش نکنم که علاوه بر آنچه در باره ی اتاق او گفتم پیانو ی کهنه ای هم در پرت ترین گوشه ی اتاق دیدم که دو شمع ، یکی نیم سوخته و دیگری تمام سوخته در دو طرف آن، از
دندانه های سپید پیانو پاسداری می کردند !.. این دو شمع ، که می داند؟ شاید مظهر دو قلب آتش کرفته بود ، دو قلبی که یکی شان پاک خاکستر شده و رفته بود، و یکی داشت خاکستر می شد!..
آهنگ جدید , بسیار زیبا و شاد میلاد موسوی و مهدی قائم با نام بی برو و برگرد
آهنگ جدید و فوق العاده زیبای محسن یگانه با نام هنوزم
آیا آرامش به سراغ شما آمده است؟
1. آیا ناخنهایتان را میجوید؟
1- بلی
2- خیر
3- گاهی اوقات
2. آیا تاکنون، به منظور آرامش یافتن، به سراغیک حمام داغ طولانی مدت رفتهاید؟
1- نه، فقط به قصد تمیزی به سراغ حمام میروم
2- بله، چون یک حمام داغ طولانی، بهترین شیوهبرای در کردن خستگی و آرامش یافتن محسوبمیشود
3- گاهی اوقات
3. زمانی که دردی به سراغ تان میآید کهتاکنون آن را تجربه نکردهاید، آیا آن را فورا نشانه یکبیماری خطرناک در نظر میگیرید؟
1- بله و تا زمانی که درد رفع نگردد، نگرانی یکلحظه هم دست از سرم بر نمیدارد
2- راستش نه، ولی اگر درد ادامه پیدا کند، بهپزشک مراجعه میکنم تا علت مشخص شود
3- گاهی اوقات
4. آیا تا به حال به علت این که افکار درهم برهمو زیادی در سر داشتهاید، دچار بیخوابی شدهاید؟
1- بله، به وفور
2- خیلی به ندرت و در مواقع خاص
3- گاهی اوقات
5. هر چند وقت یکبار، در ارتباط با عملی کهانجام دادهاید، احساس گناه و عذاب وجدان به سراغتان آمده است؟
1- به وفور و به دفعات
2- خیلی به ندرت یا هرگز
3- گاه و بیگاه
6. آیا بیش از حد معمول، فکر و خیال میکنید؟
1- بله، به وفور
2- گاهی اوقات، ولی نه خیلی زیاد
3- بله، گاهی اوقات
7. آیا تاکنون صبح هنگام در حالی از خواببرخاستهاید که افکار نگران کننده در سر داشتهباشید؟
1- بله
2- خیلی به ندرت
3- خیلی کم
8. هر چند وقت یک بار، با آرامش کامل بهتماشای فیلمی از تلویزیون میپردازید؟
کمتر از هر دو هفته یک بار
1- به طور متوسط بیش از یک مرتبه در هفته
2- دست کم به طور متوسط هفتهای یک مرتبه
9. زمانی که در سفر هستید، آیا فکر و ذهن تانرا به کلی دور از مسایل کاریتان سوق میدهید؟
1- نه، چون آنقدر گرفتار و پرمشغله هستم که نمیتوانم مسایلکاریم را به کلی به دست فراموشیبسپارم
2- بله
3- سعی دارم، ولی این طور مسایلهمیشه در گوشهای از ذهنم جا دارند
10. در مجموع، از بخت و اقبالتاندر زندگی راضی هستید؟
1- راستش را بخواهید نه
2- بله
3 دلم میخواهد راضی باشم، ولیاوضاع میتوانستند بهتر از اینها باشند
11. آیا سعی دارید، هر شب ساعت خوابمشخصی داشته باشید؟
1- خیر، چون آن چنان گرفتارم و فکر و خیالدارم که ساعت خواب هر شبم به نحو محسوسی تغییرمیکند
2- بله، معمولا همیشه اطمینان حاصل میکنم کهرأس ساعت مشخصی بخوابم تا نیازم برطرف شود وصبح روز بعد سرحال و با نشاط باشم
3- سعی دارم، ولی گاهی اوقات موفقیتی حاصلنمیکنم
12. با وجود این که مشغله زیادی دارید، تصمیم میگیرید در خانه بمانید و به تماشای مسابقه بپردازید. آیا در هنگامتماشای آن مسابقه، از این بابت که کارهای مهم تان راپشت گوش انداختهاید، احساس گناه و عذاب وجدانبه سراغ تان میآید؟
1- بله، آنقدر که در لذت بردنم از تماشای آنمسابقه تداخل ایجاد میکند
2- خیر، اصلا احساس گناه نمیکنم
3- تا حدی بله، ولی به هر حال مستحق ایناستراحت هستم و میدانم که بعدا در فرصتی مناسبکارم را به نحو احسن انجام میدهم
13. آیا تا به حال به شیوهای از آرامش درمانیمثل طب سوزنی یا عطر درمانی اندیشیدهاید؟
1- بلی
2- خیر
3- خیر، ولی شاید در آینده در این زمینه بیشتربه بررسی بپردازیم
14. سر و صدا تا چه حد کفری و عصبانیتانمیکند؟
1- به شدت، در واقع گاهی اوقات اعصابم به هممیریزد و مو به تنم راست میشود
2- خیلی به ندرت باعث آزارم میشود، ولی در کلاهمیتی به آن نمیدهم
3- گاهی اوقات در هنگام شنیدن سر و صدا، ازکوره به در میروم
15. آیا اکثر اوقات در حال عجله کاری هستید؟
1- بله، اکثر اوقات
2- نه خیلی زیاد
3- گاه و بیگاه
16. آیا در موقعیتها و شرایط تنش زا، بغض راهگلویتان را میبندد؟
1- بلی
2- شاید، ولی تا آن حد نبوده که به راحتیمتوجهاش شوم
3- در موارد خیلی نادر این حالت را تجربه کردهام
17. آیا گاهی اوقات فشار کاریتان غیر قابل تحملمیشود؟
1- بلی
2- خیر
3- گاهی اوقات
18. آیا نسبت به آینده خوش بین هستید؟
1- خیر، چون همیشه نگران آینده هستم
2- بله، خوش بین هستم
3- نظر خاصی در این باره ندارم و پیرو این ضربالمثل هستم: هر چه پیش آید، خوش آید!
19. به نظر شما، حضور در کلاسهای یوگا، بهحالتان مفید است؟
1- اگر وقت کافی داشته باشم، فکر خوبی است
2- نه، تصور نمیکنم
3- این کلاسها چه فایدهای دارند؟
20. در مقایسه با یک شخص متوسط و معتدل،چقدر میخندید و لبخند میزنید؟
1- کمتر از معمول
2- بیشتر از معمول
3- در حد متوسط
21. هر چند وقت یک بار، مسألهای برایتان پیشمیآید که تا آخر روز فکرتان را به خودش اختصاصمیدهد؟
1- به وفور
2- خیلی به ندرت و یا هرگز
3- فقط گاه و بیگاه
22. آیا تا به حال کسی به شما گفته کهخونسردیتان را حفظ کنید؟
1- بله، به دفعات
2- خیر
3- بله، در برخی از شرایط
23. آیا تاکنون به بیماری مبتلا شدهاید که دررابطه با فشار روحی و استرس تشخیص داده شدهباشد؟
1- بلی
2- خیر
3- نه، ولی خیلی هم به خودم اطمینان ندارم کهبگویم هرگز این اتفاق برایم نمیافتد
24. هر چند وقت یکبار به علت فشارهای روحی،زندگی عاطفیتان دچار مشکل میشود؟
1- بیشتر از حالت طبیعی
2- هرگز
3- گاهی اوقات
25. هر چند وقت یک بار، به این علت که از فرطخجالت سرخ شدهاید، به ستوه آمدهاید؟
1- بیشتر از حالت طبیعی
2- خیلی به ندرت یا هرگز
3- گاهی اوقا
دریچه ها
ما چون دو دریچه ، رو به روی هم
آگاه ز هر بگو مگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هر روز قرار روز اینده
عمر اینه ی بهشت ، اما ... آه
بیش از شب و روز تیره و دی کوتاه
کنون دل من شکسته و خسته ست
زیرا یکی از دریچه ها بسته ست
نهمهر فسون ، نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر ، که هر چه کرد او کرد
م.اخوان ثالث
مجموعه قطعات عاشقانه
*********************************************************
نمی خوام بین منو بین دلش جنگ بشه نمی خوام عشقی که اون نداره کم رنگ بشه من فقط یه چیزی از خدا می خوام واسه یک بارم شده دلش برام تنگ بشه
*********************************************************
عشــــــــــــــــــــــق من
هنوز صـــــدای زیبای مستیت
و هنوز گم شدن در قطره قطره ی
بـــــــــــــعد صدایت فراموشم نشده
و بــــــــــه خدای اسمان ها قســـــــــم
هـــــــنــــــوز کـــــه هــــنـــــوز اســــــــت
عروجی که با تو بودن برایـــم اورده پایان نیافته
*********************************************************
هرگز عشق را گدایی نکنید زیرا هیچگاه چیز با ارزشی به گدا داده نمی شود
*********************************************************
قلب خانه ای است با دو اتاق خواب در یک رنج و در دیگری شادی زندگی می کند. نباید زیاد بلند خندید و گرنه رنج در اتاق دیگری بیدار می شود.
*********************************************************
وقتی کسی نیست که به دادت برسه پس داد نزن، سکوت کن، شاید از سکوتت همه بفهمن که چه قدر درد و رنج توی وجودت انباشته شده، فریاد دردت رو دوا نمیکنه، اما سکوت شاید نتونه دردتو از بین ببره اما میتونه خیلی راحت تو را از این دنیای مسخره نجات بده ...
*********************************************************
هر موقع خواستی از کسی جدا بشی یادت نره بهترین راه اینه که بهش بگی برای همیشه خدانگهدار، شاید طرف مقابلت ناراحت بشه و قلبش بشکنه ولی بهتر از اینکه منتظر بمونه
*********************************************************
با من امشب چیزی از رفتن نگو نه نگو از این سفر با من نگو من به پایان میرسم از کوچ تو با من از اغاز این مردن نگو
*********************************************************
دوستت داشتم ... یادت هست؟..... گفتم دوستت دارم.... و تو گفتی کوچکی برای دوست داشتن.... رفتم تا بزرگ شوم.... اما آنقدر بزرگ شدم که یادم رفت دوستت دارم
*********************************************************
برای شکستن من یه اخم کافیه ... نیازی به فریادت نیست واسه اشک ریختنم سکوت تو کافیه ... نیازی به قهر نیست برای مردنم حرف رفتنت کافیه ... نیازی به انجامش نیست
*********************************************************
اگر چشمان من دریاست تویی فانوس شبهایش اگر حرفی زنم از عشق تویی معنا و مفهومش اگر خنجر کشی سویم زسویت رو بر نگردانم که من دیوانه عشقم زخنجر بوسه بردارم
*********************************************************
اگر دیدی نگاهی خسته دارم و حس کردی که خیلی بیقرارم بدان تو با عبور از کوچه دل در آوردی دمار از روزگارم
*********************************************************
انجا که چشمان مشتاقی برای انسان اشک می ریزد زندگی به زحمتش می ارزد
*********************************************************
هرگاه دفتر محبت را ورق زدی
هرگاه زیر پایت خش خش برگها را احساس کردی
هرگاه در میان ستارگان اسمان تک ستاره ای خاموش دیدی
برای یکبار در گوشه ای از ذهن خود نه به زبان بلکه از ته قلب خود بگو:یادت بخیر
*********************************************************
اگه یه روز منو از قلبت بیرون کردی نترس نفرینت نمیکنم ولی منتظر میشم که یکی تو رو از از قلبش بیرون کنه که اون موقع دعا کنی که ای کاش نفرینت میکردم
*********************************************************
پروردگارا! توفیقى مرحمت فرما که پیش از بسته شدن درهاى توبه ، توبه کنیم و به سوى تو باز گردیم . خداوندا! لیاقتى مرحمت کن که مشمول شفاعت پاکان و نیکان شویم . خداوندا! حسن عاقبت که از برترین نعمتهاى تو است از ما دریغ مدار. آمین یا رب العالمین
*********************************************************
آن روز را دوست دارم که : با طلوع عشق تو آغاز کنم ، روزی که خورشید عشق تو سردی زندگیم را گرمی بخشد
آن چنان گرمی که : تمام وجود را فرا گیرد ، زمانی زنجیر را دوست دارم که زندانی عشق تو باشم
و چه زیباست حصار زندان هنگامی که خود را محصور در بند تو احساس کنم
و آن گاه است که مفهوم زیبای آزادی را درک می کنم
برای تو می نویسم که دیرمحبت لحظات مرا در دست خود اسیر ساخته ای و از دل می نویسم که دیر محبت در خلوت جر ملال چیزی نمی یابد گاهی اوقات از خود می پرسم کدام عقل سلیمی ، آزادی را به اسارت ترجیح میدهد که دل من برگزید . آری اکنون گویی سالیان سال است که دل در زندان غم تو لحظات را با صبوری تمام می شمرد و خم به ابرو نمی آورد . هر بار که صدایم می کنی بی آنکه میخواهم بر چهره ام لبخندی منشیند گویی که پنجره های تمامی دنیا را به روی خورشید باز کرده اند و همه نورهای عالم را به دل من میهمان ساخته اند ، امّا باز هم باید نشان ندهم و لی تفاوت به تو بنگرم . گاهی احساس می کردم تو دریائی و من روزی در تو غرق خواهم شد ، فکر می کردم روزی مرا به درون خود خواهی کشید و من با همه موجودیت خود را هم گو کرده ام و نشانی از من نمانده ، به تو نگاه میکنم تویی ف به خودم نگاه می کنم باز هم توئی ، من سرا پا تو شده ام ف نمی دانم حرفهایم را می رسانم یا نه ولی اینقدر می دانم که تو نرا در مقابل اخلاص خود به سجده در آورده ای ...
قبل از اینکه تو بیائی من از همه همنوعان توئ تصویری از غرور و زشتی در ذهن داشتم . اما تو آمدی بی غرور و با همه پاکی و انچه در سفره دل داشتی به نسبت مساوی میان من و خودت تقسیم کردی . آنوقت من ماندم و نیمی از دل تو و من هم در ظرف نیمه دل تو تمامی دل خودم را گذاشتم . به نظرت مسخره می آید ، فکر می کنی دیوانه ام و تو با یک دیوانه روبرو شده ای آری شاید اینطور باشد . نمیدانم ...
بیش از این با سخنانم آزارت نمی دهم فقط در کوچه دلم جای قدمهایت را احساس می کنم و به آنها عشق می ورزم .
دختر که نمی رسد به بیست!
++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++
کی گفته طراحی و نشر جمله معروف" دختر که رسید به بیست، باید به حالش گریست"، یک توطئه بی شرمانه استکباری نیست؟!
احتمالا این جمله را جوانی ساخته که می خواسته محبوب نوزده ساله را به ازدواج با خودش ترغیب کند، یا زن بابایی که می خواسته متلکی به دختر شوهرش بیندازد، چون اگر واقعا از روی دلسوزی می خواسته برای او بگرید، آیا سزاوارتر نبود به جای انداختن متلک، خود دختر را بیندازد به کسی؟!
بی تردید، هرجمله را کسی می سازد که ازگفتن آن نفعی می برد، بنابراین ما هم ورژن خودمان را ارائه می دهیم تا با به کارگیری آن توسط دوستان، کم کم آن را جایگزین جمله توطئه آمیز فوق گردانیم.
ممکن است شما با هرکدام از این جملات به شدت مخالف باشید، اما گفتم که، هرجمله را کسی می سازد که ازگفتن آن نفعی می برد، شما هم بروید ورژن خودتان را بسازید!
دختر که رسید به بیست ، هنوز وقت ازدواجش نیست!
دختر که رسید به بیست و یک، کم کم دور و برش بپلک!
دختر که رسید به بیست و دو ، دیگه دنبالش بدو!
دختر که رسید به بیست و سه، منتظر مهندسه!
دختر که رسید به بیست و چار، دست مامانت رو بگیر و بیار!
دختر که رسید به بیست و پنج، درست شده شبیه گنج!
دختر که رسید به بیست و شش، بیشتر بهش داری کشش!
دختر که رسید به بیست و هفت، یه وقت دیدی از کفت رفت!
دختر که رسید به بیست و هشت، نباید دنبال case دیگه ای گشت!
دختر که رسید به بیست و نه، هنوز نگرفتیش بی عرضهء ...؟!!
دختر که رسید به سی، شاید بهش برسی!
دختر که رسید به سی و یک، خر نمی شه با پول و چک!
دختر که رسید به سی و دو، به این راحتی ها نمی شه همسر تو!
دختر که رسید به سی وسه، دیگه دستت بهش نمی رسه!
چون اگر می خواست، تا الان ازدواج کرده بود!...
ای طلوع یک عشق ، خواستار عشق و زیبائی ، آرام بخش لحظه های انتظار . گرچه از تو دورم خیلی دور ، ولی قلبم هموارهبه یاد تو می تپد و همواره آهنگ زمزمه عشق تو در گوش جانم نواخته می شود . چگونه ممکن است این شبه فرهنگ ؟ فاصله را پیمود . افسوس که مهرت را به دل گرفتم و چاره ای جز مهرورزی ندارم و این تنها آرزوی من است که تا ابد به تو مهر بورزم و تنها تو را در گوشه لبخندم جستجو کنم ...
اگر بال و پر داشتم هم اکنون به سویت پرواز کردم و برایت سوغات عشق و دوستی آوردم .اگر آزاد بودم هم اکنون به سویت می آورم و در کنارت لحظه ها را پراز آرامش می کردم اگر قدرت داشتم با صدای بلند فریاد می کردم « دوستت دارم » و امیدوارم که صدای مرا از این فاصله دور بشنوی اگر شبهای طولانیتر بودند می توانستم قصه لیلی و مجنون را تا تنها برایت بخوانم اگر بستر از بینواییهام آکنده نبود خراب تو راندیدم ، اگر ستارگان زیبای آسمان یاریم می کردند و مرا به جمع خود عمرت می نمودند هر شب از آن باد شاهد تو بودم و خود با کوله باری از غم و اندوه راه سفری بازگشت را در پیش می گرفتم کاش می شد و قتی می آمدی با تمامعشقی که دارم به استقامت بیابم و ورودت را خوش آمد می گویم افسوس که لحظه ورودت فقط برایم سکوت به همرا دارد فقط سکوت ...
افسوس که غم آوای حرفها را در گلویم خشکانیده کاش می شد بدانی که در قلبم چه آتشی بر پا کرده ای ، کاش میدانستی در چهار دیواری انتظار اسیر شده ام ؛ کاش میدانستی پنجره ای که در آن اسیر شده ام عشق را با سیاهی و تاریکی پوشانده اند ، دیوارهای زندگیم حکایت از قلبهای مرده می کند و شبح های پراکنده در دالان خانه ام قصه دلداران بی وفا را از زمان عاشقیشان تفسیر می کنند . همه بیوفائی و دوری را محکوم می کنند و من همچنان در این خانه تاریک به دنبال ارامش می گردم . گر چه میدانم آرامش جز در دستان تو و جز در کنار تو در هیچ جای دنیا فراهم نمیشود ... !
آواز قلبت را برایم بخوان شعرهایت را گوشواره گوشم خواهم کرد و آهنگ دلت را لالائی چشمانم تا بخواند ، دستهایم را بگیر گرمی دستانت را به قلبم میدهم تا بیش از بیش در آتش عشقت بسوزد ، چشمام را به یاد تو اشک آلود خواهم کرد و آنگاه به قلبم دستور خواهم داد که فریاد کند ...
آهنگ جدید و بسیار زیبای رضا اسفندیار به نام حیف من و دل من