گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

در زندگی , اشتباهات زیادی کرده ام

اشتباهاتی که گاهی مدام , سایه اش را در کنارم حس می کنم دل هایی را شکسته ام ,
که صدای شکسته شدنشان را , و پژواکش را در خودم , دائما , به وضوح , می شنوم
چیزهایی را ندیده به حال خود رها کرده ام که تصویرشان را , مدام , در حرکت پیوسته ام
می بینم و دردهایی را درمان نبوده ام که دردش را , ممتد و سنگین , در تمامی زندگی ام
احساس می کنم و شیطان در کنارم , دلداری ام می دهد که : - انسان ، جائز الخطاست ....

((( ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم!!!. )))
((( نه اینجا! نه آنجا! درپی جایی برای زیستن! )))
(((آرزو می کنم برای همه که فقط یک آرزو در دلتان باقی بماند.)))
(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

و در آخر :

(( شگفتا ، وقتی که بود نمیدیدم وقتی می خواند نمی شنیدم وقتی دیدم ، که نبود ، وقتی شنیدم ، که نخواند ، چه غم انگیز است وقتی که چشمه ای سرد و زلال در برابرت می جوشد و میخواند و مینالد ، تشنه آتش باشی و نه آب ، و چشمه که خشکید ، چشمه که از آن آتش که تو تشنه آن بودی بخار شد و به هوا رفت و آتش کویر را تافت و در خود گداخت ، و از زمین آتش رویید و از آسمان آتش بارید ، تو تشنه آب گردی و نه آتش ، و بعد ، عمری گداختن از غم نبودن کسی که تا بود ، از غم نبودن تو میگداخت . ))

((( ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم!!!. )))
((( نه اینجا! نه آنجا! درپی جایی برای زیستن! )))
(((آرزو می کنم برای همه که فقط یک آرزو در دلتان باقی بماند.)))
(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

کدهای مخفی واقعا و درست موبایل

#06#*
سریال نامبر گوشی را نشان میدهد ( IMEI )

#92702689#*
نمایش : سریال نامبر گوشی ، تاریخ ساخت ، تاریخ فروش ، تاریخ آخرین تعمیرات ( 0000 به معنای نداشتن تعمیر قبلی) برای خروج از این صفحه باید گوشی را خاموش و دوباره روشن کنید.

#3370*
با این کد شما از حالت EFR استفاده خواهید کرد که باعث میگردد از حداکثر کیفیت صدای گوشی برخوردار شوید اما در عوض مصرف باطری شما کمی بالاتر خواهد رفت
بر روی گوشی نوکیا 3310 آزمایش شد و عمل کرد)

#3370#
حالت EFR را غیر فعال میسازد.

#4720#*
گوشی را در حالت کیفیت صدای پائین قرار میدهد و در عوض مصرف باطری شما درحدود 30 درصد کاهش میابد.

#4720#*
حالت قبل را غیر فعال میسازد.

#0000#* و یا #9999#*
ورژن سیستم عامل گوشی ، تاریخ ساخت نرم افزار ، و نوع فشرده سازی را نشان میدهد.

#30#*
شماره های محرمانه گوشی را نمایش میدهد.

#67705646#*
در گوشیهای مدل 3310 و 3330 لگوی شبکه را حذف میکند ( IR-TCI )

#73#*
تایمر گوشی و همچنین تمام امتیازات بدست آمده در بازیها را Reset میکند.

#746025625#*
نمایش وضعیت سرعت clock سیمکارت گوشی. اگر گوشی شما دارای حالت SIM Clock Stop Allowed باشد به این معنا خواهد بود که گوشی شما میتواند درحالت کمترین میزان مصرف باطری درحالت Standby قرار بگیرد.


#2640#*
کد رمز فعلی گوشی را نشان میدهد. کد رمز گوشی در حالت عادی 12345میباشد.

#7780#*
RESET گوشی یا همان بازگشت به حالت تنظیمات کارخانه ای. مناسب برای زمانیکه گوشی قاطی کرده است . درواقع درایو C گوشی را ریست میکند (ریست گوشی بدون حذف برنامه ها) بعد از وارد کردن این کد ، گوشی از شما تقاضای وارد کردن security code را خواهد داشت که اگر آنرا قبلا تغییر نداده باشید 12345 میباشد.)

#7370#*
فرمت گوشی . مناسب برای زمانیکه گوشی خیلی خیلی قاطی کرده است. درواقع این کد درایو C گوشی را فرمت میکند و البته تمامی برنامه ها و فایلهای موجود بر روی این درایو از بین خواهند رفت . بعد از وارد کردن این کد ، گوشی از شما تقاضای وارد کردن security code را خواهد داشت که اگر آنرا قبلا تغییر نداده باشید 12345 میباشد.)

روش مستقیم فرمت گوشی های اسمارت فون بدون نیاز به منوی گوشی:
اگر پسوورد ( security code ) گوشی قبلا تغییر داده شده است و آنرا نمی دانید و همچنین گوشی شما از سیستم عامل سیمبین ورژن7 استفاده می کند ( مثل 6600 و 7610 و 6620 و 6260 و 9500 و 9300 ) ابتدا گوشی را خاموش کرده و در حالیکه سه دگمه سبز ، * ، 3 را همزمان نگه داشته اید گوشی را روشن کنید و آنها را آنقدر نگه دارید تا کار فرمت آغاز بشود. دراین حالت از شما دیگر پسوورد خواسته نخواهد شد و مستقیما گوشی فرمت خواهد شد.

فرمت کارت حافظه گوشی:
به صورت safe mode گوشی را روشن کنید ( برای اینکار درحالیکه دگمه pen (مداد) را نگه داشته اید گوشی را روشن کنید البته درظاهر تفاوتی را مشاهده نخواهید کرد.) سپس این مسیر را در گوشی بروید: menu>>Extras>>Memory>>Format MEM.card
حالت safe mode بسیار به دردتان خواهد خورد و در مواقعیکه گوشی هنگ کرده و بالا نمی آید احتمالا به دادتان خواهد رسید و باعث می شود گوشی بالا بیاید و بعد از آن بتوانید گوشی را درصورت تمایلتان فورمت و یا کار دیگری بر روی آن بکنید. درواقع کار آن همانند عمل safe mode ویندوز می باشد و در این حالت دیگر اکثر برنامه های کاربردی که در پشت صحنه همیشه در حال اجرا بودند ، دیگر اجرا نخواهند شد و به همین دلیل گوشی اصطلاحا به راحتی بالا می آید. که در گوشی های مختلف کمی متفاوت می باشد و در اسمارت فونها اکثرا باید کلید خاصی را ( کلید ABC و یا PEN ) را نگه داشته و سپس گوشی را روشن کنید.تاکید می کنم که در حالت safe mode شما تغییری در ظاهر منوی گوشی نخواهید دید و همه چیز در پشت صحنه اتفاق افتاده است و یا بهتر بگویم از اتفاق افتادن آنها ( برنامه ها ) جلوگیری کرده است.

#43#*
کنترل حالت call waiting ( انتظار) گوشی.

#61#*
کنترل شماره ای که به عنوان divert در صورتیکه به تلفن پاسخ داده نشود ، تعیین گردیده است.

#62#*
کنترل شماره ای که به عنوان divert درصورتیکه شبکه دچار اشکال باشد( آنتن نباشد) تعیین گردیده است.

#67#*
کنترل شماره ای که به عنوان divert درصورتیکه گوشی اشغال باشد ، تعیین گردیده است.

#شماره*21**
divert به شماره مورد نظر در هر حالتی.

#شماره*61**
divert به شماره موردنظر در حالت عدم پاسخ گوئی ( no Reply )به تلفن زده شده.

#شماره*67**
( on Busy )divert به شماره مورد نظر در حالت اشغال بودن گوشی

ارزیابی معرفت انسان نسبت به خدای متعال از دیدگاه اسلام

در نوشتار حاضر، لب و مغزاى دیدگاه فلسفه اسلامى در بحث معرفت و شناخت نسبت‏به ذات و صفات خداى متعال به صورتى موجز و فشرده آورده شده است. با همه تشکیکاتى که امروزه در باره شناخت انسان از خدا و صفات او صورت مى‏گیرد، اصول ثابت و مبرهنى در فلسفه و کلام اسلامى وجود دارد که قابل انکار نیست و مناقشه در آنها همچون مناقشه در بدیهیات است. معرفت 1- آیا حصول علم و معرفت‏براى انسان ممکن است؟ برخى پنداشته‏اند و ممکن است چنین بپندارند که اساسا امکان علم و معرفت‏براى انسان وجود ندارد! سستى و بطلان این پندار نیاز به بحث ندارد. چرا که محتواى خود این پندار و مدعى مصداقى از علم و معرفت است. بنابراین، مدعى ناقض خود است. این یک امر وجدانى و غیر قابل انکار است که ظرف ذهن ما از کودکى تا کنون، مظروف فراوانى را در خود جاى داده است و این مظروف همان است که ما از آن با عنوان «علم و دانش‏» یاد مى‏کنیم. اصل تحقق پدیده علم و معرفت در وجود آدمى از وجدانیات است و کسى را از پذیرش این مطلب گریزى نیست. حتى آنان که بالصراحة منکر علم هستند ناخودآگاه مثبت علم مى‏باشند و لذاست که سفسطه محض و سوفیسم مطلق به نظر ما محال است و تنها یک فرض ذهنى است و مصداق خارجى ندارد. بنابراین، ما معتقدیم که اصل تحقق علم براى انسان امرى ممکن است و ادعاى امتناع آن بالبداهه باطل است. 2- آیا علم و معرفت‏براى انسان فعلیت پیدا کرده است؟ ممکن است کسى بگوید که اصل امکان علم و معرفت انسانى را مى‏پذیریم، اما چگونه اثبات مى‏کنید که این امکان، فعلیت و تحقق عینى پیدا کرده است؟ به نظر ما این مطلب نیز چندان نیازى به بحث ندارد. تنوع و تعدد شاخه‏هاى علوم و معارف، بهترین و محکم‏ترین شاهد براى اثبات این مدعى است. همین مدعى که «امکان علم و دانش انسانى، تحقق و فعلیت‏خارجى نیافته است‏» خود معرفتى بالفعل و ناقض محتواى گزاره فوق است. بنابراین، ما معتقدیم علم و معرفت انسانى نه تنها ممکن است، بلکه تحقق خارجى نیز یافته و مصداق عینى دارد. 3- متعلق معرفت و دانش بشرى چیست؟پس از پذیرش امکان و وجود علم براى انسان، جاى این سؤال وجود دارد که انسان به چه چیزهایى مى‏تواند علم پیدا کند؟ ممکن است گفته شود انسان مى‏تواند تنها به خود علم پیدا کند و نه به غیر خود. این سخن به نظر ما باطل است; زیرا اولا، با علم حضورى مى‏یابیم که متعلق بسیارى از معرفت‏هاى ما غیر از خود ماست. موضوع شناخت آدمى تنها خود او نیست، بلکه بسیارى از پدیده‏هاى جهان خارج در حوزه فیزیک و شیمى، کیهان‏شناسى و... متعلق شناخت انسان واقع شده‏اند. ثانیا، اگر متعلق شناخت انسان تنها خود او بود نمى‏بایست امروزه شاخه‏هاى گوناگون علوم بشرى در زمینه جهان‏شناسى و... را مى‏داشتیم. ثالثا، محتواى خود این مدعى که «انسان مى‏تواند تنها به خود علم پیدا کند و نه به غیر خود» مصداقى از علمى است که در متعلق آن، دیگرى یعنى غیر فاعل شناسایى ماخوذ است. و این خود نشانگر این است که انسان مى‏تواند به وجود غیر خود، پى‏ببرد.بنابراین، انسان مى‏تواند به غیر خود علم داشته باشد و ما معتقدیم که دایره معرفت انسانى فراتر از خود فاعل شناسایى است و هم انسان و هم غیر انسان مى‏توانند موضوع و متعلق معرفت انسان باشند و انسان مى‏تواند به خود،به آدمیان دیگر و غیر آدمیان علم پیدا کند. 4- ابزار شناخت و معرفت انسانى چیست؟ ابزار شناخت انسان به طور عمده عبارت است از: حس، عقل و قلب. بسیارى از دانش‏هاى ما نسبت‏به خود و جهان خارج از طریق حواس به دست مى‏آیند; مانند علم به رنگ‏ها، مزه‏ها، بوها و عوارض قابل لمس اجسام از قبیل نرمى، زبرى و امثال آنها. از خواص مشترک محسوسات، زمان‏مندى و مکان‏مندى آنهاست. حقایقى همچون روابط ریاضى، مسائل منطقى و فلسفى، که امورى محسوس نیستند، به وسیله عقل درک مى‏شوند. مفاهیمى همچون نقطه، خط، سطح، نامتناهى و... از واقعیتى نفس‏الامرى برخوردارند که تنها عقل به درک آنها نایل مى‏شود. درک حسى و عقلى از قبیل علم حصولى است. انسان در کنار درک حصولى، با قلب و نفس ناطقه خود امورى را با علم حضورى وجدان مى‏کند. در شناخت‏حضورى، صورت ذهنى واسطه نیست و عالم و معلوم و علم یکى است و هم از اینروست که علم حضورى خطاناپذیراست. از مصادیق روشن و غیر قابل انکار علم حضورى، علم انسان به وجود خویش است. علم حقیقتى مجرد است و لذا، باید عالم نیز مجرد باشد. به عقیده ما نفس انسان مجرد است و مدرک حقیقى در تمام ادراکات هموست و بدن تنها نقش ابزارى دارد. 5- آیا خدا مى‏تواند متعلق معرفت انسان باشد؟ خداوند یک موجود مجرد است لذا، حس بدو نمى‏رسد. از این‏رو، شناخت‏حسى ظاهرى به خداوند ناممکن است. اما خداوند مى‏تواند متعلق ادراک عقلى و قلبى واقع شود. ادراک عقلى - چنان که گفتیم - ادراکى حصولى است و به واسطه صورت ذهنى حاصل مى‏شود. به تعبیر دیگر، ادراک عقلى از خدا ادراکى مفهومى است. اما ادراک قلبى، حضورى است ولى باید توجه داشت که مخلوق به اندازه سعه وجودى و کشش و ظرفیت‏خود مى‏تواند علم حضورى به خالق خود داشته باشد. از این‏رو، انسان گرچه مى‏تواند علم حضورى به خدا داشته باشد، اما این علم خدا را کماهو حقه فرا نمى‏گیرد و لذا، انسان نمى‏تواند ادعا کند که با علم حضورى به خدا، بر او احاطه یافته است. به عقیده ما انسان مى‏تواند نسبت‏به خدا و اوصاف او فى‏الجمله علم و معرفت عقلى و قلبى داشته باشد. و اگر کسى منکر هر نوع معرفتى به خداوند شود، در پاسخ او باید گفت: اولا، اگر بشر نمى‏توانست هیچ‏گونه علمى - اعم از تصورى و تصدیقى - به خداوند پیدا کند، مى‏بایست اصلا مفهومى از خدا در ذهنیت‏بشر نمى‏بود و حال آن که این مفهوم از قدیمى‏ترین مفاهیم در قاموس فکر بشر است. این خود نشان مى‏دهد که ذهن انسان مى‏تواند لااقل تصورى از خدا داشته باشد و این خود نوعى از علم است. ثانیا، چون تصدیق بدون تصور محال است اگر کسى منکر امکان معرفت‏به خدا شود ناخودآگاه اعتراف کرده است که در ذهن خود تصورى از خدا دارد، مگر اینکه لفظ خدا را مهمل بداند و این مدعى نامقبول است. ثالثا، ادعاى مذکور، خود نوعى معرفت تصدیقى به خداست و با این مدعى که انسان نمى‏تواند هیچ‏گونه معرفتى به خداى متعال پیدا کند، منافى است. 6- آیا همه معرفت‏هاى انسان به خدا، یقینى و مطابق با واقع است؟ به عقیده ما غیر از معصومان‏صلى الله علیه وآله وسلم هیچ‏کس نمى‏تواند ادعا کند که همه شناخت‏هایش به خداوند، صددرصد مطابق با واقع است. البته ممکن است‏خود، آنها را یقینى (به معناى روان‏شناختى آن) بداند اما نمى‏تواند ادعا کند که همه این شناخت‏ها با واقع و نفس‏الامر مطابق است. معرفت‏هاى عقلى به خداوند اگر بدیهى و یا منتهى به بدیهى باشند یقینى و مطابق با واقع هستند و به عقیده ما حصول چنین معرفت‏هایى فى‏الجمله براى انسان نه تنها ممکن است، بلکه مصداق عینى و بالفعل دارد; مثلا، علم ما به اینکه خداوند علة‏العلل است علمى یقینى و مطابق با واقع است و اگر نگوییم این قضیه بدیهى است، لااقل با واسطه‏اى اندک، منتهى به بدیهى است. اما علم حضورى به خداوند اگر تفسیر نشود و بازگو نگردد نمى‏توان در مورد آن اظهار نظر کرد و حاصل آن امرى شخصى است. لیکن اگر علم حضورى یا شهود و مکاشفه، تفسیر شود و تحلیل‏گردد، از این حیث، حکم علم حصولى را خواهد داشت و قابل نقد و بررسى است، مگر اینکه از قبیل علم حصولى معصومان‏صلى الله علیه وآله وسلم باشد که خطایى در آن نیست. در مورد اوصاف خدا نیز فى‏الجمله عقل انسان مى‏تواند به معرفتى نایل آید; مثلا، مى‏توان درک کرد که خدا عالم و عادل است و در این قضیه، هیچ خطایى نیست. 7- آیا با مفاهیم ذهنى ساخته خودمان مى‏توانیم به معرفتى درباره خدا نایل آییم؟ ممکن است کسى بگوید مفاهیمى که ما با آنها از خدا و صفات او درکى داریم مفاهیمى هستند که در ذهن ما ساخته مى‏شوند و نیز مفاهیمى هستند که در مرتبه امکان شکل مى‏گیرند و لذا، نمى‏توانند چیزى درباره خدا، که برتر از عالم امکان است، به ما بدهند. در برابر این پندار ما معتقدیم اولا، هر مفهومى در ذهن ساخته مى‏شود و اصلا جایگاه مفهوم جز ذهن نیست، ولى ذهنى بودن مفهوم - به این لحاظ - مانع از حاکى بودن آن از خارج نیست. ثانیا، درست است که ذهن و مفاهیم آن در مرتبه امکان قرار دارند، اما وصف امکان مربوط به جنبه وجودى این مفاهیم است و منافاتى ندارد که محتواى مفهوم حاکى از واقعیتى فراتر از عالم امکان باشد، اما خود مفهوم از حیث وجود، ممکن‏الوجود باشد. به نظر ما پندار فوق یکى از موارد خلط بین احکام مفهوم و احکام مصداق است. ثالثا، اگر پندار فوق را بپذیریم بسیارى از مفاهیم عقلى در علوم دیگر مانند ریاضیات و منطق و فلسفه را نیز باید فاقد حقیقت و واقعیت‏بشماریم; مانند مفهوم بى‏نهایت، نقطه، خط و... . رابعا، اگر ذهنى بودن مفهوم مانع از حکایت آن از خارج خود باشد، حتى در علوم طبیعى هم باید بپذیریم که مثلا مفهوم آب نمى‏تواند اطلاعى درباره واقعیت آب به ما بدهد; چرا که مفهوم آب در ذهن ساخته مى‏شود و حال آنکه واقعیت آب در خارج از ذهن است! خامسا، ما با علم حضورى مى‏یابیم که در ذهن خود مفاهیمى داریم که محتواى آنها فراتر از مرتبه ممکنات است; مانند مفهوم خدا، واجب‏الوجود، مرتبه وجوب، علم مطلق، قدرت بى‏نهایت و... . اگر ذهنى و ممکن بودن مفاهیم ذهن ما مانع از حصول هر درکى نسبت‏به مراتب برتر از عالم امکان مى‏بود، نمى‏بایست این‏گونه مفاهیم در ذهن ما حاصل شود. 8- مکانیسم ذهن در تعمیم مفاهیم در مورد خداوند چیست؟ ممکن است گفته شود: ما هرگز نمى‏توانیم به حقیقت ذات و صفات خدا راه یابیم; با این‏حال، چگونه مى‏توانیم از ذات و یا صفات خدا مفهومى در ذهن خود داشته باشیم. مفهوم، صورتى ذهنى است که از یک حقیقت انتزاع مى‏شود و در ذهن جاى مى‏گیرد. اگر ما به حقیقت ذات و صفات خدا نرسیم، چگونه مى‏توانیم مفهومى را حاکى از آنها بدانیم؟ به نظر ما، نقطه اصلى بحث همین‏جاست و همین نکته است که تحلیل و تبیین آن، راه را براى حل بسیارى از معضلات معرفت‏شناختى در باره شناخت انسان از خدا مى‏گشاید. یکى از ویژگى‏هاى ذهن انسان مطلق‏سازى از مقیدات و عام‏گیرى از صورت‏هاى خاص و ویژه است. ذهن آدمى نخست‏با اتم‏هاى ادراکى روبه رو مى‏شود و سپس مشترک‏گیرى مى‏کند و به مفاهیم عام و اعم مى‏رسد. انسان در ابتدا، با وجود خود، وجود آسمان، وجود خورشید، وجود زمین و... برخورد مى‏کند و سپس ملاحظه مى‏نماید که در این اتم‏هاى ادراکى، مفهوم مشترکى به نام «وجود» واحد و مکرر است. در اینجاست که ذهن به مفهوم مطلقى از «وجود» نایل مى‏گردد. نظیر این مکانیسم در مراتب شدت و ضعف از یک حقیقت تشکیکى نیز برقرار است; مثلا، ذهن ابتدا با نور شمع و سپس با نور لامپ آشنا مى‏شود. بعد نور خورشید را لحاظ مى‏کند و مى‏بیند که مفهوم نور در این سه مورد مشترک و مکرر است، با اینکه از نظر شدت و ضعف این سه با یکدیگر تفاوت دارند. این مقدمات ذهن انسان را آماده مى‏کنند که آدمى به درک مفهوم «نور بى‏نهایت‏» برسد. در باره مفاهیمى مانند علم، قدرت، حیات، اراده و... نیز همین مکانیسم ذهنى برقرار است; یعنى به عنوان مثال، ذهن ما نخست‏به مفهوم علم محدود و مقید مى‏رسد و به تدریج که با مصادیق متعدد علم در مراتب بالاتر و گسترده‏تر آشنا مى‏شود، آمادگى پیدا مى‏کند که درکى از مفهوم علم نامحدود داشته باشد و آنگاه نهایتا همه این مفاهیم نامحدود و مطلق را در یک وجود واحد به نام «خدا» جمع مى‏کند و از آن وجود جامع، با این مفاهیم حکایت مى‏کند. پس ما معتقدیم که ذهن انسان با مکانیسم خاص خود در ساخت مفاهیم عام و مطلق از مفاهیم خاص و مقید، توانایى درک مفهومى از ذات و صفات خدا را دارد، گرچه منشا انتزاع اولیه این مفاهیم، اشیاى ممکن‏الوجودند. 9- ذهن چه مفاهیمى را از دایره ممکنات به ساحت‏خداوند تعمیم مى‏دهد؟ روشن است که ما نمى‏توانیم از هر مفهومى از مفاهیم عالم امکان، مطلق بسازیم و آن را به خدا نسبت دهیم; مثلا، نمى‏توانیم بگوییم خدا جسم مطلق، زمان مطلق، مکان مطلق، و... است. چرا؟ چون بر اساس براهین عقلى، در جاى خود اثبات مى‏کنیم که خداوند ماهیت ندارد. لذا، از عوارض ماهیات نیز مبراست. بنابراین، مفاهیمى را که از قبیل معقولات ثانیه فلسفى‏اند و اطلاق آنها بر خدا محذور عقلى ندارد مى‏توانیم بر خداوند اطلاق کنیم; مانند مفهوم واجب‏الوجود، علة‏العلل، علیم، وحى، فاعل، مرید و... .
نتیجه تامل و تحقیق ما در این نوشتار کوتاه این است که:
الف اصل تحقق و حصول علم براى انسان امرى ممکن است.
ب علم براى انسان نه تنها ممکن، بلکه تحقق عینى یافته و داراى مصداق است.
ج متعلق معرفت انسان هم مى‏تواند خود انسان باشد و هم غیر انسان.
د معرفت انسان به خدا و صفات او ممکن و محقق است و با ابزار عقل و قلب صورت مى‏گیرد.
ه- جایگاه همه مفاهیم ذهن انسان است، ولى ذهنى بودن مفهوم، لزوما مانع واقع‏نمایى مفهوم نیست.

((( ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم!!!. )))
((( نه اینجا! نه آنجا! درپی جایی برای زیستن! )))
(((آرزو می کنم برای همه که فقط یک آرزو در دلتان باقی بماند.)))
(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

آینده نزدیک مردان - از دید زن ها

سال 1332
دختر خانواده همراه با مادرش کنار حوض روی تخت چوبی نشسته اند و یک ظرف هندوانه قرمز جلوی شان است. دختر خانواده برای دختر همسایه تعریف می کند: آره زری جون، داداش فرمونم وقتی شنید این پسر لاغرمردنی به من متلک گفته همچین زدش که به سوسک می گفت خرس قطبی. تازه خود داداشم هم گفته می خواد برام یه شوهر خوب پیدا کنه. مادر دختر می گوید: خدا سایهء مرد را از سر هیچ خونه ای ورنداره
سال 1342
پدر خانواده با عصبانیت وارد اتاق می شود و پس از آنکه کمی جَنَم رو کرد و چهار تا کاسه کوزه را زد شکست، فریاد می زند: دخترهء چشم سفید حالا واسهء من دانشگاه قبول میشه... چشمم روشن... مردم از فردا نمی گویند آقا رضا غیرتِ تو شکر؟ هیچی دیگه ولش کن فردا می خواهد شلوار مدل برمودایی و مانتوی بدن نما بپوشد و نوبل صلح هم بگیره... زن اگر اجنبی ها بهش نوبل صلح بدهند مردم چی می گویند؟ مادر خانواده با لحن التماس آمیز می گوید: مرد، حالا چرا شلوغش می کنی؟ نوبل و برمودا چیه؟ دخترمون فقط دانشگاه قبول شده، همین... این قدر سخت نگیر... بالاخره با اصرارهای مادر، پدر قبول می کند دخترش به دانشگاه برود. وقتی پدر قانع شده سیگارش را روشن می کند و مادر می گوید: مرد، خدا سایهء تو را از سر ما کم نکند
سال 1352
فریادِ مردِ خانواده تمام کوچه را پر می کند: چی؟! می خواهد برود سرِ کار؟! یعنی من این قدر بی غیرت شدم که دخترم بره سر کار و پول بیآره تو خونه؟ پس من اینجا هویجم؟ مگر این که بابت این بی آبرویی از روی نعش من رد شوید... کسی از روی نعش مرد خانواده رد نمی شود ولی دختر خانواده هم چند ماه بعد با وجود غرغرهای پدرش بالاخره سر کار می رود. صدای مادر خانواده به گوش می رسد: مرد، خدا تو را برای ما حفظ کند!
سال 1382
مرد خانواده: آخه خانم این چه وضعیه؟ روز اولی که آمدی خواستگاریم، گفتم دلم نمی خواهد زنم از این مانتوها بپوشد و آرایش کند، گفتی دورهء این اٌمٌل بازی ها گذشته، ما هم گفتیم چشم! بعد گفتی اگر خانه خریدی به جای مهریه خانه را به نامم کن، گفتم چشم! آن اول حق طلاق را هم از ما گرفتی، حالا هم می گویی بنشینم توی خانه بچه داری کنم؟ زن: عزیزم مگه چه اشکالی داره؟ مگه تو ماهی چقدر حقوق می گیری؟ تمام حقوقت هم بابت کرایه تاکسی، خرج ناهار خودت و مهد کودک بچه و جریمهء ماشینت می رود. حالا اگر بنشینی توی خانه و از بچه نگه داری کنی هم خرجمان کم می شود هم بچه مان وقتی بزرگ شد از کمبود محبتِ پدر و مادر رنج نمی برد... آفرین عزیزم ... خدا سایه ات را (فعلا) سر ما نگه دارد
سال 1482
زن خانواده: عزیزم تو که انقدر فسیل نبودی. مثلا توی دوستانت به روشن فکری معروفی. آخه چه اشکالی دارد؟ این همه سال ما زن ها بچه دار شدیم حالا به کمک علم چند وقتی هم شما مردها از این کارها بکنید. اصلا مگر نمی گفتی جد بزرگت همیشه می گفته: چه مردی بود کز زنی کم بود؟ پس از مقداری بحث منطقی مرد بالاخره قبول می کند و نه ماه بعد وقتی بچه بغل وارد خانه می شود زن با عشوه می گوید: مرد ... یعنی سایه تو تا کی بالای سر ماست؟
سال 1582
چند تا مرد دور هم نشسته اند و در حالیکه سبزی پاک می کنند آهسته مشغول تبادل نظرند. - آره... می گویند هدف این جنبش بازگرداندن حق و حقوق ضایع شدهء مردهاست... - حق با آقا جمشیده... ببینید این زن ها چقدر از ما سواستفاده می کنند؟ تا وقتی خونهء بابامونیم باید آشپزی و بچه داری و اینها را یاد بگیریم و توسری بخوریم، بعدش هم بدون مشورت زنمان می دهند و زنمان هم مارا استثمار می کند... - خب می گفتم... اسم این جنبش سیبیلیسم است و... در این حال با ورود خانم یکی از آنها بحث به زیاد بودن گِل سبزی کشیده می شود! زن می گوید: خدا سایهء شما مردها را از سر سبزی ها کم نکند!
سال 1882
رادیو، موج FM، شبکهء پیام (صدای یک خانم بااعلام ساعت نه شب شما خانم های عزیز را در جریان آخرین اخبار رسیده قرار می دهم. به گزارش خبرگزاری بانوپرس دقایقی قبل سایهء آخرین نمونهء نادر از جنس «مرد» از روی کرهء زمین محو شد! پس از پایان عمر این آخرین بازمانده از شاخهء زینتی مردها از این پس نام این موجودات را فقط در کتاب های تاریخ می توان پیدا کرد. ساعت 9 و 15 دقیقه با خبرهای جدیدی در خدمت شما خانم های عزیز خواهم بود.

((( ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم!!!. )))
((( نه اینجا! نه آنجا! درپی جایی برای زیستن! )))
(((آرزو می کنم برای همه که فقط یک آرزو در دلتان باقی بماند.)))
(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

ویژگی های پسر های ایرونی

چشماشون بیشتر از عقلشون کار می کنه
تا یه دختر خوشگل می بینن مثل جوجه راه می افتن دنبالش
چشمک جزو تیک عصبیشونه اصولا هفته أی 1 بار شکست عشقی می خورن
اگه یه روز متلک نگن زبونشون میخ در میاره دوستت دارم جزو حرفای روز مرشونه
زبان باز ترین و پاچه خوار ترین موجودات روی زمین
می خوان دختره فقط ماله خودشون باشه و خودشون ماله همه

((( ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم!!!. )))
((( نه اینجا! نه آنجا! درپی جایی برای زیستن! )))
(((آرزو می کنم برای همه که فقط یک آرزو در دلتان باقی بماند.)))
(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

برای یکی بمیر که واست تب کنه!!!

روزی دخترکی بود نابینا توی عالم بود تنها. روزی با پسرکی بینا آشنا شد خیلی بسیار به یکدیگر عشق می ورزیدن طوری که تنها آرزوی دخترک بینا شدن و دیدار پسرک بود روزی فهمید که می تواند از شخصی جشم بگیرد وبه جای چشمهایش پیوند بزند.
وقتی این مهم انجام شد به دیدار پسرک رفت ولی با کمال تعجب دید که پسرک نابیناست با مشاهده ان موضوع بر پسرک فریاد کرد که : تو نابینائی من بینا من نمیتوانم به یک نا بینا تکیه کنم دیگر نمیخواهم ببینمت از زندگی من برو بیرون . پسرک آهی کشید و با لبخند تلخی گفت:باشد من میروم از پیش تو ولی خواهشی دارم سلام اوومدم بگم ببخشید اگه داستان تکراریه!!! باور کنین من مقصر نیستم.من از داستان خوشم اوومد کپی کردم. بازم ببخشید

((( ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم!!!. )))
((( نه اینجا! نه آنجا! درپی جایی برای زیستن! )))
(((آرزو می کنم برای همه که فقط یک آرزو در دلتان باقی بماند.)))
(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

آخر خط من و تو

خبر آوردن می دونم خیلی شلوغ شده سرت می گن خداحافظ شده کلام اول آخرت
همه همش دنبالتن خیلی ها روپس می زنی نه با همه کس میشینی نه سربه هرکس میزنی
نه نمی خوام ببینمت نه دیگه حرفشم نزن حرفی نمونده بین ما از این به بعد نه تو نه من
نه نمی خوام ببینمت نه برو از پیشم برو دیگه ازت بدم میاد دیگه نمی خوامت تورو
منو واسه وقتی میخوای که خلوت دوروبرت خبرآوردن میدونم خیلی شلوغ شده سرت
می رسه اوون روزی که باز میای و میفتی به پام ولی دیگه با دیگرون فرقی نمی کنی برام
پاشوبرواین آخرشه آخر خط من وتو!بدون شرح:آدما مثل کتاب میمونن که تا وقتی تموم نشن جذابن.
پس سعی کن خودتو تند تند ورق نزنی تا زود تموم نشی چون وقتی تموم شی مطمئن باش میرن سراغ یه کتاب دیگه

((( ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم!!!. )))
((( نه اینجا! نه آنجا! درپی جایی برای زیستن! )))
(((آرزو می کنم برای همه که فقط یک آرزو در دلتان باقی بماند.)))
(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

راز ...

مرا باش که تا الان همنشین با تو بودم. ولی از کارام پشیمونم. همینه حال و روزم
خب به درک اگه می خوای یکی دیگه پیشت باشه * لیاقتت همینه که اسمم تو رویاهات باشه
چیکار کنم که نمی خوای بدی تو قلبتو به من مگه چقدر جون داره دل؟ مگه چقدر میکشه تن؟
به من چه که می خوای بری هرجا دلت می خواد برو بدون که حالم بد میشه هر وقت یادم میاد تو رو
مگه من ندادم به تو دار و ندار زندگیم؟ مگه نگفتم مال تو عشقم و کل زندگیم؟
الهی که بشی جدا یه جای دور بی هم قفس تو تنهایی بمیری چون حیفه برات حتی نفس
میگی دلم سنگه آره تو خواستی که اینجوری شم تو بودی که دل منو سوزوندی تو هزارتا غم
سوزوندی تو هزارتا غم تا غربت اومدم واست ولی تو چی گربه صفت؟
نیومده گفتی برو حالا چی شد چی موند واست؟ به جز اینکه شدی بده گر چه خیالی نیست واست
حالا دیگه نگو چرا بهت میگم گربه صفت من که دلم مهم نبود ناراحت خودت بودم
نمی خواستم همه بگن که حقته تنها بودن دوسال گذشته ولی باز زخمو میبینم رو دلم
بیچاره دل که مرد واست تو بودی قاتل دلم شادی زندگیم بودی می خوردم رو اسمت قسم
ولی خوبه یادم دادی که رو به امثالت ندم حالا هم هرچی می خوای برو بگو پشت سرم خود کثافتم ولی هرچی باشم از تو سرم

((( ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم!!!. )))
((( نه اینجا! نه آنجا! درپی جایی برای زیستن! )))
(((آرزو می کنم برای همه که فقط یک آرزو در دلتان باقی بماند.)))
(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

دیگه نمی خوامت

عزیزم خیلی وقته دردی مونده روی دلم/ می خوام راز عشقمو واسه همه بگم و برم
یادم میاد روزایی که بهم قول دادی زیاد / ولی زدی زیر قولت گفتی برو منم میام
باشه درو ببند برو بیرون بذار تنها باشم / توی تلاطم بغض ثانیه ها رها باشم
دستات مال من بود ولی قلبت بود از من جدا / چه شبهایی به خاطرت نشتم وای ای خدا
می خوای بری به درک پس از یادمم برو / یادت میاد وقتی گریه کردم گفتم نرو
حالا من میرم و تو ام تنها باش با دل خودت / ببین چیکار کردی بزار برو تورو برد از یاد خودش
تمام فکرم توی چشمای تو بود / کاشکی الان دستات توی دستای من بود
تمام مردم این شهر به من ناواره میگن / توی این سکوت سرد واسم مرگو به همراه دارن
همیشه نفرین من یه راهته به دل سیاه تو و نگاهته تا ابد فقط می گم خدا خدا کی میشه از دل تو دلم جدا
می دونم همش دوروغ عشق تو می دونم چقدر شلوغ دل تو الهی خونه خرابت ببینم تا ابد توی عذابت ببینم
دیگه ازنبودنت نمیسوزم دیگه حتی چشم به در نمی دوزم برو اشک نریز با یاد دلم دیگه نمی خوامت باهات نمی مونم
دیگه حتی نمی خوام اسمتو فریاد بزنم مثل عاشق تو کتابا اسمتو داد بزنم
بترس از اون روز که با من چشم تو چشم بشی / من تو فکر تو بودم تو بودی تو فکر کی؟
خیلی ساده از من گذشتی من ساده تر می گذرم / مثل قبل از نبودنت تو خودم نمی شکنم
می شنوم صدایی رو که هیچوقت تو نشنیدی / صدایی که می گفت تو از جدایی می ترسیدی
آره می ترسیدم ولی حالا می گم بی خیال / حرفت تکراری شده یه حرف جدید بیار
کاش میشد ببینمت بهت بگم دیگه از دیدن تو سیره دلم کاش می شد دیگه چشام نبینمت از درخت غمم دیگه نچینمت
کاش میشد چشماتو گریون ببینم توتنهایی وغم دل توروخون ببینم کاش میشد ابرچشام بارون کنه سیل غم دلم آبادیتوداغون کنه

((( ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم!!!. )))
((( نه اینجا! نه آنجا! درپی جایی برای زیستن! )))
(((آرزو می کنم برای همه که فقط یک آرزو در دلتان باقی بماند.)))
(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

عشق نو

... من میخوام عشق نو ... یه عشق تازه ...
همه چی یه خیال ساده بود و یه رویای خواب / من فقط سراب دیدم و بودم در جستجوی آب
این دل بی تاب من توی این مرداب / چه شبهایی گریه کردم بی تو زیر نور مهتاب
من بودم بازیچه دستان به ظاهر پاک تو / لعنت خدا به تو و ذات تو و امثال تو
رفتار تو با من سرد شد کم کم مثل دستات / میتونم خیانتو تشخیص بدم از طرز نگات
گفتن دروغ شده بود واست مثل نقل و نبات / سردی رو هر لحظه حس میکردم از طعم لبات
امین امانت دار دلم بود درش / ولی خیانت در امانت هست کاری بسیار زشت
خشت به خشت ساختم ساختمان عشق / زیبا شده بود زندگی مثال بهشت
ولی همه چی با کردار تو خراب شد / هر چی ساختم با دستم نقش بر آب شد
حیف من که تو این بازی گول تو رو خوردم / لعنت به این عشق نحس که توش سوختم
الان واسه معذرت خواهی هست خیلی دیر / لعنت به تو که دل منو کردی اسیر
آره حالا پشیمونم از تک تک کارهام / از اینکه قدم میزدم به یادت زیر بارش باران
که تو اوج سختی به یادت میشدم آرام / از اینکه تو رو شریک کردم توی همه غصه هام
چه شبها خواب تو رو میدیدم / از اینکه در خفا عکس تو رو بوسیدم
از اینکه دوست داشتم تو رو در آغوش بگیرم / از اینکه تحمل نداشتم اشکاتو ببینم
من وقتی تو عشقت غرق شدم گفتی برم / چون میخواستی دلمو به پات مفتی بدم
ولی فکر نکردی یهو بذارم برم / فکر نکردی مجبور بشی بگی به من برگرد ... برگرد ... برگرد ... برگرد
من میدونم چرا تو تا حالا با من موندی / چون روی تابلوی قلبم اسمتو خوندی
وقتی فهمیدی دوست دارم آخه تو رفتی / دلمو غاطی بازیهات کردی باهاش ور رفتی
یادمه آره یادمه چقدر اشک ریختم برات / یه آدم مرده بودم من همیشه برات
یادته زندگیمو میریختم به پات ؟ عاشقت بودم و میمردم واسه غمات
تو میگفتی عاشقمی آشغال دروغگو / آره تو باعث شدی بشم اینطور بی آبرو
حالا میفهمی چی بودم میخوای برگردی پیشم / نه نمیخوامت با اینکه میدونم بی تو دیوونه میشم
برو ... برو دیگه برو دیگه نمیخوامت برو گمشو / تو رو ... تو رو دوست داشتم ولی از جلوم دور شو
من وقتی تو عشقت غرق شدم گفتی برم / چون میخواستی دلمو به پات مفتی بدم
ولی فکر نکردی یهو بذارم برم / فکر نکردی مجبور بشی بگی به من برگرد ... برگرد ... برگرد ... برگرد
منو زدی کمین زمین / برو همین منو نبین تنهاترین مرد شبم / که بعد از این نمیگذرم
تو بلدی منو زدن / میگن خوبها خیلی کمن من از یخ سردترم / من از سگ کمترم
اگه انتقام نگیرم مگه رقبا ندیدن / دستت تو دست غریبست من از رفقا شنیدم
ولی خیلی دیره عزیزم سعی کردم اشکی نریزم / فراموش بشی سریعتر تو بازیم دادی ولی من
نقشتو نفهمیدم نازتو میخریدم / ولی فکر کردی غریبه ام که از جدایی زدی دم
من از خوابت پریدم زخم بازیهات عمیقن / طعم تلخو چشیدم نا امید شد امیدم
بی خوشی شدم تاریکم در انتظار پاییزم / قلب چشامم باریدن ولی تو رو من ندیدم
باشه عزیزم من میرم به سراغ یه عشق نو / امیدوارم که بعد مرگم منو نبینی تو
توی تنهایی ها بدون من بیماری می نالی / الان گرمی ولی دو روز دیگه اسممو میاری
یکی رو میخوام ضد تو / نره از پیشم مثل تو بیاره برام یه عشق نو / فراموش کنم عشقتو ...
من وقتی تو عشقت غرق شدم گفتی برم / چون میخواستی دلمو به پات مفتی بدم
ولی فکر نکردی یهو بذارم برم / فکر نکردی مجبور بشی بگی به من برگرد ... برگرد ... برگرد ... برگرد

((( ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم!!!. )))
((( نه اینجا! نه آنجا! درپی جایی برای زیستن! )))
(((آرزو می کنم برای همه که فقط یک آرزو در دلتان باقی بماند.)))
(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

یه پست مثل پستای قبلی

بی من برو یه لحظه نمیخوام تو رو * دیگه تموم شد همه چی بین من و تو
من و تو یاد عهدی که بستی چطور میخوای منو فراموش کنی ؟ چطور میخوای شمع خاطراتو خاموش کنی ؟
بهت گفتم دوست دارم * بهم گفتی حسی بهت ندارم برو بیرون از زندگیم * از نگات بیزارم
برو دیگه نمیخوام تموم شی * تو چشام مثل یه جغد کور شی دوست داشتم ولی ازم گذشتی حالا برو ببین کی دوست داره *
همه چیزشو به پات میذاره اونم شبا برات بیداره * ماه و ستاره رو تو شبت میاره به راهت ادامه بده *
به دلت بد راه نده ببینم اصلا تو این مدت دلت تنگ شده * میدونم نشده بسه غصه بسه گریه زاری
* بسه این همه شب و روز بیقراری نمیخوام تو رو مهم نیست کجایی * بعد این همه وقت سرنوشتم شد جدایی
برو دیگه نمیخوام تموم شی * تو چشام مثل یه جغد کور شی دوست داشتم ولی ازم گذشتی حالا برو ببین کی دوست داره *
همه چیزشو به پات میذاره اونم شبا برات بیداره * ماه و ستاره رو تو شبت میاره من خیلی دوست داشتم و منو شکستی *
رفتی رو بوم دیگری نشستی چرا ازم گذشتی ؟ من خیلی دوست داشتم و منو شکستی * رفتی رو بوم دیگری نشستی
گذشتی ... از اولم نباید میشدم حیرونت * تو لیلی قصه ها منم مجنونت بهم کردی خیانت لعنت به تو *
داشتیم کلی حکایت لعنت به تو رفتی ندیدی دلم شده تنگ تو * هر بار پیشم عوض میکردی رنگتو
دل شیشه ایمو شکست دل سنگ تو * یه روز با یه عشق دیگه میام جنگ تو ببینم جاره ولی چقدر دوست داره *
اونم میتونه چشمک ستاره بیاره ؟ تنهام گذاشتی فکر کردی کارم تمومه * ببین اون لحظه هام که بات بودم حرومه
ایستادم جلو مشکلات مثل سخره * تو طاقت دیدن نداری نکنه که سخته دیگه در رابطه رو میکنم تخته * تو شکست میخوری !

((( ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم!!!. )))
((( نه اینجا! نه آنجا! درپی جایی برای زیستن! )))
(((آرزو می کنم برای همه که فقط یک آرزو در دلتان باقی بماند.)))
(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

دیوانگان

تاریکی و نور بود؛ بینا و کور بود زن و شوهری بودند که عقلشان پارسنگ برمی داشت این زن و شوهر دو تا دختر داشتند و دو تا پسر دخترها را شوهر دادند و برای پسر بزرگتر زن گرفتند ماند پسر کوچکتر که اسمش قباد بود و در خانواده از همه داناتر بود روزی از روزها مادر قباد به او گفت : فرزند دلبندم شکر خدا آن قدر زنده ماندم که شماها را روپای خودتان بند دیدم خواهرهایت را با جل و جهاز فرستادم خانه بخت برای برادرت زن خوشگلی گرفتم و سرشان را گذاشتم رو یک بالین دیگر آرزویی ندارم به غیر از اینکه برای تو هم زنی بگیرم و به زندگیت سر و سامانی بدهم قباد گفت : من زن بگیر نیستم؛ می خواهم تک و تنها زندگی کنم مادرش گفت : این حرف را نزن تو را به خدا؛ زمین به مرد بی زن نفرین می کند اگر می خواهی شیرم را حلالت کنم باید زن بگیری و آن قدر این حرف ها به گوش پسر خواند که او را راضی کرد و دختر خوش بر و بالایی براش دست و پا کرد و با هم دست به دستشان داد زن قباد با اینکه کمی چل و خل بود, اما اهل هو و جنجال نبود و با بقیه اهل خانه در صلح و صفا زندگی می کرد یک روز سرگرم آب و جاروی حیاط بود که یک دفعه تلنگش در رفت و در همین موقع بزی که توی حیاط بود بع بع کرد زنک خیال کرد بز فهمیده که تلنگ او در رفته رفت جلو و به بزی گفت : ای بز بیا سیاه بختم نکن قول بده این قضیه پیش خودمان بماند و مادرشوهرم از آن بویی نبرد, در عوض, من هم گوشواره هایم را به گوشت می کنم و النگوهایم را به دستت بز باز بع بع کرد و ریش جنباند زن گفت : قربان هر چه بز چیز فهم است و زود رفت گوشواره هاش را کرد به گوش بز و النگوهاش را انداخت به دستش در این میان مادرشوهرش سر رسید و دید به گوش بز گوشواره است و به دستش النگو گفت : که به گوش و دست این بز گوشواره و النگو کرده زن دوید جلو گفت : مادرشوهرجان تو را به جان پسرت بین خودمان بماند داشتم حیاط را رفت و روب می کردم که یک دفعه تلنگم در رفت بز شنید و بع بع کرد رفتم پیشش و خواهش کردم این راز بین من و او بماند و جایی درز نکند او هم قبول کرد و من گوشواره ها و النگوهایم را دادم به او که این قضیه را جایی بازگو یکند تو را به خدا شما هم به او بگو که آبرویم را پیش کس و ناکس نبرد و رازم را فاش نکند و به پدرشوهرم نگوید مادرشوهر رفت پهلوی بز و گفت : ای بز به هیچکی نگو که تلنگ عروس من در رفت؛ در عوض من پیرهن گلدارم را تنت می کنم و چادر ابریشمی ام را می بندم به کمرت بز بع بع کرد و مادرشوهر رفت پیرهن گلدار و چادر ابریشمیش را آورد پوشاند به بز در این بین پدرشوهر زن سر رسید و پرسید این چه مسخره بازی ای است که درآورده اید؟ چرا رخت کرده اید تن بزی و زلم زیمبو بسته اید به او؟ بز بع بع کرد مادرشوهرش گفت : ای داد بی داد به این هم گفت : بعد رفت جلو و به شوهرش گفت : کاریت نباشه عروسمان سرفید و بز فهمید او هم گوشواره ها و النگوهاش را داد به بز که قضیه بین خودشان بماند؛ اما بز نتوانست این سر را نگه دارد و ماجرا را به من گفت : من هم رفتم پیرهن و چادرم را آوردم دادم به او و با این چیزها سرگرمش کردیم که به کس دیگری نگوید حالا هم که خودت دیدی خنگ بازی درآورد و به تو هم گفت : پدرشوهر رفت جلو و به بز گفت : آفرین بزی اگر به کسی چیزی نگویی من کفش های ساغریم را که تازه خریده ام می کنم پای تو و رفت کفش هاش را آورد و به پای بز کرد در این موقع برادرشوهر زن از راه رسید تا چشمش به بز افتاد از تعجب انگشت به دهان ماند پرسید این کارها چه معنی می دهد؟ ماجرا را براش شرح دادند و او هم کلاهش را از سر برداشت و گذاشت سر بز حالا بیا و تماشا کن بز گوشواره به گوش, پیرهن به تن, چادر به کمر, النگو به دست, کفش به پا و کلاه به سر ایستاده بود و اهل خانه دور و برش را گرفته بودند و با دلواپسی به او می گفت : ای بز خوب و مهربان مبادا به قباد بگویی که تلنگ زنش در رفته که بی برو برگرد سه طلاقه اش می کند و از خانه می اندازدش بیرون هنوز حرفشان تمام نشده بود و هر کدام با خواهش و تمنا به بز سفارش می کردند که این راز را پیش قباد فاش نکند که قباد سر رسید و همین که بز را به آن وضع دید, پرسید چرا بز را به این ریخت درآورده اید؟ مادرش گفت : چیزی نیست اتفاقی است که افتاده و دیگر هیچ کاریش نمی شود کرد فقط بین خودمان بماند زنت داشت تو حیاط آب و جارو می کرد که یک دفعه از جایی صدایی درآمد بز فهمید صدا از کجا بوده و زنت رفت گوشواره ها و النگوهاش را آورد داد به بز که قضیه فیصله پیدا کند و خبر جایی درز نکند در این موقع من رسیدم و همین که فهمیدم حیثیت عروسم در خطر است, معطل نکردم و تند رفتم پیرهن و چادرم را آوردم کردم تنش که راضی بشود و راز عروسم را فاش نکند پدر و برادرت هم یکی بعد از دیگر آمدند و وقتی دیدند اوضاع از چه قرار است, آن ها هم کفش و کلاهشان را پیشکش بز کردند همه این کارها را کردیم که بز چفت و بست دهنش را محکم کند و حقیقت را به تو نگوید؛ اما شک نداشته باش که این جور وصله های ناجور به زن تو نمی چسبد و صدا از زنت درنیامده و بز عوضی شنیده وقتی قباد این حرف ها را شنید, از غصه دود از کله اش بلند شد گفت : دیگر نمی توانم بین شما دیوانه ها زندگی کنم اینجا مبارک خودتان باشد و خوش و خرم با هم زندگی کنید آن وقت از خانه زد بیرون و رفت سراغ پدرزن و مادرزنش و ماجرای زن و کس و کارش را برای آن ها تعرف کرد و آخر سر گفت : حالا شما بگویید من با این دیوانه ها چه کار کنم؟ مادرزنش گفت : دل ما هم از دست دخترمان و فک و فامیل تو خون است و نمی دانیم با این دیوانه ها چه کار کنیم؛ اما چرا بز را نکشتی که این همه آبروریزی بار نیاورد؟ پدرزنش گفت : غلط نکنم عقل داماد ما هم مثل عقل کس و کارش پارسنگ می برد یک بز پیش کس و ناکس آبرویش را دارد می برد؛ آن وقت زن و زندگیش را ول کرده آمده اینجا و از ما می پرسد چه کار کند قباد گفت : من دیگر نمی توانم در میان شما دیوانه ها زندگی کنم از این شهر می روم به یک شهر دیگر اگر مردم آنجا هم مثل شما چل و خل بودند برمی گردم؛ والا هیچ وقت پایم را تو این شهر نمی گذارم و همان جا می مانم این را گفت : و گیوه هایش را ورکشید و بی معطلی راه افتاد رفت و رفت تا رسید به شهری در آن ور کوه کمی در بازار و کوچه هاش پرسه زد و آخر سر گرسنه و خسته رو سکوی خانه ای نشست در این موقع یکی از تو خانه آمد بیرون و دید مرد غریبه ای نشسته رو سکو بعد از سلام و احوالپرسی دلش به حال قباد سوخت و برگشت خانه و یک کاسه آش شب مانده آورد براش قباد دید کاسه از بیرون خیلی بزرگ است؛ اما از تو قد یک فنجان جا دارد با سه هرت آش را سر کشید و رفت تو نخ کاسه خوب زیر و روش را وارسی کرد فهمید از روزی که در این کاسه غذا خورده اند آن را نشسته اند و هر بار ته مانده غذا نشسته رو ته مانده قبلی و کم کم کاسه از تو شده قد یک فنجان قباد کاسه را برد لب جو اول خوب ریگ مال و گل مالش کرد, بعد آن را پاک و پاکیزه شست و برگشت کاسه را داد دست صاحبش صاحب کاسه مات و مبهوت به کاسه نگاهی انداخت و سراسیمه دوید تو حیاط و فریاد زد کاسه گشادکن آمده خانه آباد کن آمده اهل خانه و در و همسایه ها مثل مور و ملخ ریختند بیرون و آمدند دور قباد حلقه زدند همین که از ماجرا مطلع شدند سراسیمه رفتند کاسه هاشان را آوردند پیش قباد گفت : هر قدر مزد بخواهی می دهیم؛ کاسه های ما را گشاد کن بگذریم قباد چند روزی در آن شهر ماند مردم از این خانه و آن خانه کاسه هاشان را می آوردند پیشش و او هم کاسه ها را می برد لب جوی آب براشان گشاد می کرد و مزد می گرفت آخر سر از این وضع خسته شد با خود گفت : این ها از کس و کار من دیوانه ترند
و راه افتاد طرف یک شهر دیگر
چله زمستان به شهری رسید که همه اهالی آن از زور سرما مثل بید می لرزیدند و آه و ناله می کردند و هر کس برای مقابله با سرما دست به کار عجیب و غریبی زده بود عده ای وسط لحافشان را سوراخ کرده بودند؛ آن ها را انداخته بودند گل گردنشان و با طناب دور کمرشان را محکم بسته بودند عده دیگری دیگ آب بار گذاشته بودند و زیرش آتش می کردند که آب بجوش بیاید و بخار آب گرمشان کند تعدادی هم گل داغ می کردند و به بدنشان می مالیدند خلاصه غوغایی برپا بود و هر کس یک جور با سرما دست و پنجه نرم می کرد قباد به خانه ای رفت با چوب کرسی ساخت و از پنبه و کرباس لحاف بزرگی دوخت و از هیزم زغال درست کرد و کرسی گرم و نرمی راه انداخت اهل خانه, کوچک و بزرگ و زن و مرد, تا گردن چپیدند زیر کرسی و تازه فهمیدند گرم شدن یعنی چه طولی نکشید که خبر دهن به دهن و خانه به خانه گشت و به گوش اهالی شهر رسید مردم دسته دسته آمدند پیش قباد پولی خوبی دادند به او که برای آن ها هم کرسی بسازد قباد پول هاش را تبدیل کرد به سکه طلا و با خود گفت : این ها هم از همشهری های من دیوانه ترند باز راهش را گرفت و رفت تا تنگ غروب رسید به شهری و دید مردم جلو خانه ای جمع شده اند و جار و جنجال عجیب و غریبی راه افتاده است جلوتر که رفت فهمید عروس آورده اند که ببرند خانه داماد و چون قد عروس بلند است و در کوتاه, عروس مانده پشت در و ولوله ای برپا شده خانواده عروس می گوید باید سردر خانه را خراب کنند تا عروس برود تو و خانواده داماد می گوید چرا آن ها باید سردرشان را خراب کنند؛ بهتر است گردن عروس را بزنند تا قدش کمی کوتاه بشود و راحت برود تو حیاط قباد گفت : صد اشرفی به من بدهید تا عروس را صحیح و سالم و بی دردسر ببرم تو خانه, طوری که نه سردر خانه خراب شود و نه گردن عروس زده شود عده ای گفت : این کار شدنی نیست عده ای دیگر گفت : اگر شدنی باشد ما حرفی نداریم و باز شروع کردند به بگو مگو و جار و جنجال و آخر سر قبول کردند حل این مشکل را بگذارند به عهده قباد؛ به شرطی که اگر نتوانست عروس را ببرد تو از صد اشرفی صرف نظر کند و هیچ ادعایی نداشته باشد قباد رفت پشت عروس ایستاد و بی هوا یک پس گردنی محکم زد به او عروس گفت : آخ و سرش را خم کرد و از در پرید تو مردم بنا کردند به شادی و پایکوبی قباد هم صد اشرفی گرفت و راهی شهر دیگری شد دم دمای روز سوم رسید به شهری و در همان کوچه اول دید در خانه ای باز است و مردم شانه به شانه ایستاده اند و یک زن و دختر دارند زارزار گریه می کنند قباد رفت جلو و پرسید چه خبر است؟ گفت : دختر فرماندار رفته پنیر از کوزه در بیاورد, دستش تو کوزه گیر کرده مشگل را با دانای شهر در میان گذاشته اند, او هم گفته دو راه بیشتر وجود ندارد یا باید کوزه را بشکنید, یا باید دست دختر را ببرید فرماندار هم گفته چون دختر دو تا دست دارد بهتر است یکی از آن ها را ببرند قباد پرسید آن زن و دختر چرا شیون و زاری می کنند؟ جواب دادند فرماندار فرستاده دنبال قصاب که بیاید دست دختر را قطع کند؛ مادر و خواهر دختر هم گریه می کنند قباد گفت : من دست دختر را طوری از کوزه در می آورم که نه کوزه بشکند و نه دستش صدمه ببیند گفت : اگر می توانی چنین کاری بکنی بیا جلو و هنرت را نشان بده قباد رفت جلو, کوزه و دست دختر را خوب وارسی کرد؛ دید دختر یک تکه پنیر گنده گرفته تو مشتش و تقلا می کند آن را از کوزه در بیاورد قباد یک وشگون قایم از پشت دست دختر گرفت دختر که انتظار چنین کاری را نداشت هول شد پنیر را ول کرد و دستش را از کوزه درآورد مردم از شادی به هلهله افتادند قباد را سردست بلند کردند و از او خواستند به جای دانای شهرشان بنشیند و مشکلاتشان را حل و فصل کند اما قباد زیر بار نرفت فکر کرد ماندن عاقل در شهر دیوانه ها صلاح نیست و از آنجا راه افتاد رفت به یک شهر دیگر هنوز از دروازه شهر تو نرفته بود که دید عده زیادی دور کپه خاکی جمع شده اند و خیلی نگران و دلواپس اند رفت جلو پرسید چی شده؟ گفت : مگر نمی بینی زمین دمل درآورده؛ می ترسیم حالا حالاها دملش سر وا نکند و آزارش بدهد قباد گفت : حکیم بیارید تا درمانش کند گفت : حکیم نداریم قباد گفت : صد اشرفی به من بدهید تا درمانش کنم گفت : حرفی نداریم اما به شرطی که نصفش را بعد از درمان بگیری قباد گفت : قبول است و پنجاه اشرفی گرفت و بیل برداشت کپه خاک را تو صحرا پر و پخش کرد همه خوشحال شدند و بقیه مزدش را دادند و به او اصرار کردند که پیش آن ها بماند؛ اما قباد راضی نشد با خود گفت : به هر شهری که می روم مردمش از همشهری ها و کس و کار خودم دیوانه ترند بهتر است بروم به یک شهر دیگر؛ اگر مردمش عاقل بودند همان جا بمانم و گرنه دست از جست و جو بردارم و برگردم به شهر خودم و پیش از آن که وارد شهر بشود, راهش را کج کرد به طرف یک شهر دیگر بعد از هفت شبانه روز رسید به شهری و دید بزرگان شهر از فرماندار گرفته تا ملا و کلانتر, جمع شده اند در برابر قسمتی از باروی ترک برداشته شهر و آه و ناله می کنند که اگر خدای نکرده یک دفعه شکم بارو بترکد و همه مردم بریزند بیرون, آن ها چه خاکی به سرشان بکنند قباد رفت جلو پرسید اینجا چه خبر است؟ گفت : چشم حسود کور گوش شیطان کر شکم باروی شهر شکاف برداشته می ترسیم خدای نکرده جرواجر بخورد و مردم به کلی سر به نیست شوند قبادگفت : من می توانم شکم بارو را بخیه بزنم گفت : اگر این کار را بکنی هر چه بخواهی به تو می دهیم قباد گل درست کرد و ترک بارو را گرفت اهالی شهر خوشحال شدند و با خواهش و تمنا از قباد خواستند نزدشان بماند تا اگر باز هم شکم باروی شهر شکاف برداشت آن را بخیه بزند؛ اما قباد قبول نکرد گفت : دلم برای کس و کار و شهر و دیارم تنگ شده هر چه زودتر باید برگردم گفت : مزدت را چه بدهیم؟ گفت : یک اسب تندرو رفتند یک اسب راهوار با زین و برگ طلا آوردند براش قباد با خود گفت : در این دیوانه خانه دنیا باز هم شهر خودم از شهرهای دیگر بهتر است و اسب را رو به شهر و دیارش به تاخت درآورد

((( نه اینجا! نه آنجا! درپی جایی برای زیستن! )))
((( ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم!!!. )))
(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

برو از پیش من

من میخواستم که با تو بمونم تا همیشه / اما تو رفتی و نگفتی عاقبت این دل من چی میشه
حالا چرا باز برگشتی میگی بی تو نمیشه / نمیخوامت دیگه برو گمشو از جلوی چشام واسه همیشه
روز اولی که دیدمت / تو نگاه فهمیدم که رسیدم بت
اومدی جلو به من دادی دوتا دستت / خندیدی گفتی تنهایی شده بست
بگو چرا یهو عاشقت شدم / چرا برای تو زنده میشدم؟
چون تو دست گرمت عشقو دیدم / من اونیم که بهش میخندیدن
تو میگفتی عاشق شدی مثل من / نترس بیا جلو قلبتو بدش به من
حالا بیا بشین پیش من عشق من / واسه بوسه از رو لبات من تشنه ام
یهو دلمو گرفتی تو به بازی چون / گفتی اگه دوسم داری بهم ثابت کن
همه چیو بهت ثابت کردم اما تو ... باور نداری پس حرف ... رو بشنو
من میخواستم که با تو بمونم تا همیشه / اما تو رفتی و نگفتی عاقبت این دل من چی میشه
حالا چرا باز برگشتی میگی بی تو نمیشه / نمیخوامت دیگه برو گمشو از جلوی چشام واسه همیشه
ازم خواستی تو زخم شبو / تب منو / بیا ببین بیتو باختم / نرو به روم نبند درو / حالا بیا جلوم بشین / ببین / چشمتو ببند بریم
به خاطر تلخ سرت تو حادثه باخته شبت / حاضری با گوش باز نیاز پیدا کنه فاش این راز؟ ماهری بگی بایدم بری به خواب دراز
منو تو خوندی به سمت / روندی به شبت / واسم تلخه غمت / ولی گفتی برو از پیشم کم بشه شرت
گفتم میرم و یه روزی میای که خیلی رو سیای / دختر میگم بازیچه نیستم که فردا منو بخوای
تو خیلی خوشگلی / نازی / منم خوب دادی بازی / راضی به مرگمم باشی آخرشم تو میبازی
منو دادی عذاب / کردی خراب / دادی به باد / بعدش زدی فریاد / خوردی شراب / خندیدی شاد
حالا ناراحتم / بی طاقتم / فاصله کم شده بینمون بیا پیشم بگو دیوونتم ... بیا
برو که دیگه بی خیالتم / فکر نکن نگران حالتم
چرا برگشتی بگو چی میخوای ؟ بودنم شده واست آرزوی محال
یادته زدی دلمو شکستی ؟ حالا اومدی میگی بودی تو مستی
پشیمونی ولی بدون خودت خواستی / برو گمشو برو خیلی پستی
اشتباه کردم که بهت فرصت دادم / هنوزم میفته از اون صحبت یادم
که میگفتی دوست دارم همیشه پیشتم / فکر کردی ....... سریع خر میشه بی صفت ؟
میخندی به ریش من / عروسکم بودی ولی برو از پیش من
برو از پیش من/ آره برو برو برو برو از پیش من
من میخواستم که با تو بمونم تا همیشه / اما تو رفتی و نگفتی عاقبت این دل من چی میشه
حالا چرا باز برگشتی میگی بی تو نمیشه / نمیخوامت دیگه برو گمشو از جلوی چشام واسه همیشه

((( ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم!!!. )))
((( نه اینجا! نه آنجا! درپی جایی برای زیستن! )))
(((آرزو می کنم برای همه که فقط یک آرزو در دلتان باقی بماند.)))
(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))

فقط چند روز صبر کنید ...

یه روزی فکر میکردم بدون تو میمیرم پیش خودت میگفتی تو چنگ تو اسیرم
یه روزی فکر میکردم کنار تو میمونم تا دنیا دنیا باشه از عشق تو میخونم
یه روزی فکر میکردم برام خیلی عزیزی اگه یه روز نباشی دل رو به هم میریزی
یه روزی فکر میکردم صادق و باوفایی اما حالا میبینم از این حرفا رهایی
برام دیگه مهم نیست عاشق من نباشی فقط می خوام خیلی زود از پیش من جدا شی
فقط بدون که دیگه تو قلب من تو مردی خیلی وقته میدونم قلبم و از یاد بردی
منم میخوام رها شم میخوام با تو نباشم منم میخوام مثل تو با یکی آشنا شم
الان دیگه میفهمم که عشق تو سراب بود خدا رو شکر تو قلبم هنوز یه قطره آب بود
خداحافظ عزیزم.حال دلت خرابه تو دیگه هیچی نیستی عشقت مثل حبابه
فقط چند روز دیگه صبر کنید ... فقط چند روز ... اینم دوتا از شعرای بهترین دوستم. شعراش خیلی قشنگه !!!
می خواستم بذارمش تو وبلاگ ولی خیلی امیدوار کننده بود شماهم می دونید من زیاد رابطه ای با امید ندارم.

((( ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم!!!. )))
((( نه اینجا! نه آنجا! درپی جایی برای زیستن! )))
(((آرزو می کنم برای همه که فقط یک آرزو در دلتان باقی بماند.)))
(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))