"مرغ عشق (قسمت دوم)"
روی لینک ادامه مطلب کلیک کنید برای دیدن ادامه مطلب
"مرغ عشق (قسمت اول)"
روی لینک ادامه مطلب کلیک کنید برای دیدن ادامه مطلب
ماجراهای شتر و فرزندش
روی لینک ادامه مطلب کلیک کنید برای دیدن ادامه مطلب
زورگو
همین چند روز پیش، «یولیا واسیلیاِونا » پرستار بچه هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم .
به او گفتم: بنشینید«یولیا واسیلیاِونا»! میدانم که دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمیآورید. ببینید، ما توافق کردیم که ماهی سی روبل به شما بدهم این طور نیست؟
- چهل روبل .
-نه من یادداشت کرده ا م، من همیشه به پرستار بچه هایم سی روبل میدهم. حالا به من توجه کنید. شما دو ماه برای من کار کردید .
- دو ماه و پنج روز
-دقیقاً دو ماه، من یادداشت کرده ا م. که میشود شصت روبل. البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد همان طور که میدانید یکشنبه ها مواظب «کولیا»نبودید و برای قدم زدن بیرون میرفتید. و سه تعطیلی… «یولیا واسیلیاونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چینهای لباسش بازی میکرد ولی صدایش درنمیآمد .
- سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را میگذاریم کنار. «کولیا» چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب «وانیا»بودید فقط «وانیا »
و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه ها باشید .
دوازده و هفت میشود نوزده.
تفریق کنید… آن مرخصیها… آهان… چهل ویکروبل، درسته؟
چشم چپ«یولیا واسیلیاِونا» قرمز و پر از اشک شده بود. چانه ا ش میلرزید. شروع کرد به سرفه کردنهای عصبی. دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت .
- و بعد، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید. دو روبل کسر کنید .
فنجان قدیمی تر از این حرفها بود، ارثیه بود، امّا کاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حسابها رسیدگی کنیم. موارد دیگر: بخاطر بی مبالاتی شما «کولیا » از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد. 10 تا کسر کنید. همچنین بی توجهی تان باعث شد که کلفت خانه با کفشهای «وانیا » فرار کند شما می بایست چشم هایتان را خوب باز میکردید. برای این کار مواجب خوبی میگیرید .
پس پنج تا دیگر کم میکنیم . …
در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید.
« یولیا واسیلیاِونا» نجواکنان گفت: من نگرفتم
-امّا من یادداشت کرده ا م .
- خیلی خوب شما، شاید …
- از چهل ویک بیست و هفتا برداریم، چهارده تا باقی میماند .
چشم هایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق میدرخشید. طفلک بیچاره !
-من فقط مقدار کمی گرفتم .
در حالی که صدایش می لرزید ادامه داد:
من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم … نه بیشتر .
- دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به کنار، میکنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه تا، سه تا، سه تا … یکی و یکی .
یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .
به آهستگی گفت: متشکّرم
جا خوردم، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق .
پرسیدم: چرا گفتی متشکرم؟
- به خاطر پول.
- یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه میگذارم؟ دارم پولت را میخورم؟ تنها چیزی میتوانی بگویی این است که متشکّرم؟
-در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند .
- آنها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه میزدم، یک حقه ی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل میدهم. همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده .
ممکن است کسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نکردید؟ چرا صدایتان درنیامد؟
ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟
لبخند تلخی به من زد که یعنی بله، ممکن است
بخاطر بازی بیرحمانه ا ی که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم .
برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشکرم
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم در چنین دنیایی چقدر راحت میشود زورگو بود .
"آنتوان چخوف ."
"خواسته"
من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بزداید
خدا گفت : نه. آن ها برای این در تو نیستند که من آن ها را بزدایم. بلکه آن ها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی.
من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد.
خدا گفت : نه روح تو کامل است. بدن تو موقتی است.
من از خدا خواستم تا به من خوشبختی دهد.
خدا گفت : نه من به تو برکت می دهم. خوشبختی به خودت بستگی دارد.
من از خدا خواستم تا از درد ها آزادم سازد.
خدا گفت : نه. درد و رنج تو را از این جهان دور کرده و به من نزدیک تر می سازد.
من از خدا خواستم تا روحم را رشد دهد.
خدا گفت : نه تو خودت باید رشد کنی ولی من تو را می پیرایم تا میوه دهی.
من از خدا خواستم به من چیزهایی دهد تا از زندگی خوشم بیاید.
خدا گفت : نه من به تو زندگی می بخشم تا تو از هم? آن چیزها لذت ببری.
من از خدا خواستم تا به من کمک کند تا دیگران همان طور که او دوست دارد، دوست داشته باشم.
خدا گفت : ... سرانجام، مطلب را گرفتی. امروز روز تو خواهد بود آن را هدر نده. داوری نکن تا داوری نشوی. آنچه را رخ می دهد درک کن و برکت خواهی یافت.
و من مضطرب و دل نگران به تو گفتم که پر از تشویشم
چه شود آخر کار
و تو گفتی آرام که خدا هست کریم پاسخی نرم و لطیف
که به من داد یک آرامش شیرین و عجیب.
شاد باشید!