گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

گروه اینترنتی جرقه ایرانی

عاشقانه-خبری اس ام اس اهنگ موزیک شعر ادبی بهداشتی خدماتی-خفن-عکس-موبایل

"عالى جناب (قسمت هفتم)"

"عالى جناب (قسمت هفتم)"

دستش را دراز کرد و یکی از کتاب‏ های عالی‏جناب را از لای کتاب ‏های توی قفسه کشید بیرون. عکس رنگی عالی‏جناب پُشت جلد کتاب چاپ شده بود. درست عین قصّاب‏ ها. حق با دایی افسانه بود. این شکم گُنده را با غذاهای گیاهی چه ‏طور پُر می‏کرد؟ به این مرد می‏آمد که هر روز چلوکباب و چلومُرغ توی شکم گُنده ‏اش بتپاند. به او می ‏آمد قصّاب یا راننده ‏ی کامیون باشد، نه عالی‏جناب. شاید هم از بس که آش خورده بود به این روز افتاده بود. دلش می‏ خواست ماجرای روزی را که به خانه ‏ی آش‏خورها سر زده بود روی این کاغذ بنویسد. همان خانه‏ ای که علی و افسانه توی یکی از اتاق‏ه اش زندگی می‏ کردند. مدّتی بود رفته بودند آن جا و زنش به او با تأخیرِ زیاد خبر داده بود که آنجا را پیدا کرده ‏اند. پدر افسانه می‏خواست ببیند دخترش کجا زندگی می‏ کند. حق داشت بداند. افسانه با او مشورت نکرده بود. هیچ‏وقت با او مشورت نمی‏ کرد و کار خودش را می‏ کرد. پدرش با ازدواج افسانه مخالف بود، با همه‏ ی کارهایی که می‏ کرد مخالف بود. امّا نمی ‏توانست بی ‏تفاوت بماند. آدرس را از زنش گرفت و یک‏روز عصر، بی‏ خبر، رفت آنجا. افسانه و علی نبودند. دوست علی او را برد توی اتاق پذیرایی و او روی یکی از مُبل های نزدیک در نشست. از لای یکی از درها که نیمه ‏باز بود، دید کسی روی تخت اتاق آن‏ طرف هال خوابیده و یک نفر (که زنی بود) داشت توی اتاق راه می‏ رفت. بوی گندی از همان دم در به بینی ‏اش خورده بود: بوی غذای مانده و دوا. دوست علی اصرار کرد بنشیند تا علی و افسانه برگردند. گفت رفته‏ اند خرید و همین حالا برمی‏ گردند. رفت برای او آش بیاورد. پدر افسانه گفت “نه، ممنونم. چیزی نمی‏ خورم.” ولی دوست علی اصرار داشت که از او پذیرایی کند. نه چای می‏ خوردند، نه شربت، نه شیرینی، نه قهوه. فقط آش می‏ خوردند و تنها وسیله ‏ی پذیرایی‏شان آش بود. گوشه‏ ی اتاق پذیرایی، دسته ‏دسته کتاب تلنبار بود، بسته ‏بندی شده و باز. همه عین هم. پا شد، نگاهی انداخت. همه کتاب‏ های عالی‏جناب بود. تعداد زیادی از یکی از کتاب‏ های عالی‏جناب. با همان عکس رنگی عالی‏جناب پُشت جلد. عکس بزرگ قاب‏شده ‏ی عالی‏جناب به دیوار اتاق پذیرایی آویزان بود: همان عکس پُشت جلد کتاب. شاید راستی‏ راستی عکس دیگری نداشت و شاید علی راست می‏ گفت که از عکس گرفتن خوشش نمی ‏آمد و این عکس را دزدکی گرفته بودند. شاید اگر کمی بیش تر توی این خانه می ‏ماند و این آش را می ‏خورد، همه ‏ی حرف های علی را باور می ‏کرد. دوست علی آش را بلافاصله آورد. آش حاضر و آماده بود. همیشه همین آش را می ‏خوردند و از صبح تا شب آش حاضر و آماده بود، آش ولرم بی‏ مزّه ‏ای که معلوم نبود توش چی بود. همان بویی که از دم در به بینی ‏اش خورده بود، حالا از توی آش به حلقش فرو رفت. دو قاشق خورد. قاشق سوم را هم به‏زور توی دهانش فرو برد. قاشقش را گذاشت توی آش و دیگر نخورد. دوست علی اصرار داشت که باز هم بخورد و اصرار داشت که صبر کند تا علی و افسانه از خرید برگردند. امّا حالش داشت به‏هم می‏ خورد و نمی‏ توانست صبر کند. پا شد و به ‏زحمت خودش را تا دم در رساند. همان‏جا، بیرون در، بالا آورد. دوست علی گفت “عیبی نداره. از قرار معلوم، غذای ما به شما سازگار نیست.” و در را بست. صدای یک نفرِ دیگر را شنید که می‏ گفت “مزاجشون هنوز عادت نکرده به این غذاها.” از پُشتِ در، صدای خنده ‏ای آمد. صدای چند نفر بود که داشتند می‏ خندیدند. و یکی از خنده ‏ها خنده‏ ی زن بود. نکند خودِ افسانه بود که داشت می ‏خندید. همه به او می‏ خندیدند: افسانه، علی، دوست علی، همه، هرکس که او را می‏ شناخت. زنش همیشه به او می ‏خندید. پی بهانه می‏ گشت که به او بخندد و فردا که خبر بالا آوردنش را شنید، بیش تر از همیشه به او خندید. از شدّت خنده، روی پاهاش بند نبود. نیم ساعت تمام فقط می ‏خندید، زمین را چنگ می‏زد و آب از چشم هاش سرازیر بود.

روی کاغذ نوشت:

این‏جانب به این وسیله اعلام می‏ کنم که جهان جای خوبی برای زندگی کردن نیست.

به عکس عالی‏جناب نگاهی انداخت و خنده ‏اش گرفت. چه قیافه‏ ی خنده ‏داری داشت! “چه ‏قدر شماها به من بخندید؟ اجازه بدهید کمی هم من به شما بخندم.” این دوتا جمله را هم می ‏خواست بنویسد، امّا ننوشت. حالا نوبت او بود بخندد. از سر جاش پا شد و بلند بلند خندید. نه. صدای خنده‏ ی او را کسی از بیرون نمی ‏شنید. حرف های علی تمام شده بود و باز بگومگوهای فامیلی درگرفته بود. داشتند سر همدیگر را می ‏خوردند و حرف های تکراری ردّوبدل می ‏شد. پُزدادن ‏ها، منم‏ منم‏ کردن ‏ها، جوک های بی‏ نمک.

روی کاغذ نوشت: این‏جانب به این وسیله آقای عالی‏جناب را از مقام خود عزل و از این پس خودم شخصاً هدایت مردم را به عهده گرفته و کتاب‏ های خودم را خواهم نوشت.

ادامه دارد!

"گروگانگیرى"

"گروگانگیرى"

کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو واسه تولدت برات بگیرم؟ بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.

نامه شماره یک

سلام خدای عزیز

اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.

دوستدار تو بابی

بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره کرد.

نامه شماره دو

سلام خدا

اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده.

بابی

اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پاره اش کرد.

نامه شماره سه

سلام خدا

اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.

بابی

بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پاره اش کرد. تو فکر فرو رفت. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش. بابی رفت کلیسا. کمی نشست وقتی دید هیچ کسی اون جا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت (دزدید) و از کلیسا فرار کرد. بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.

نامه شماره چهار

سلام خدا

مامانت پیش منه. اگه می خواییش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده!!!

بابی

"عالى جناب (قسمت ششم)"

"عالى جناب (قسمت ششم)"

پدر افسانه توی اتاق کار خودش قدم می ‏زد و به این بگومگوهای فامیلی و خنده ‏ها گوش می ‏داد. در اتاق بسته بود و هنوز کسی نیامده بود او را خبر کند. حتّا از سر میز شام او را صدا نزده بودند. مثل این که یادشان رفته بود چنین آدمی هم توی خانه هست. پدر افسانه منتظر بود خبرش کنند و صبر می‏ کرد و دلش می ‏خواست ببیند کی به یادش می‏افتند. همه‏ ی مهمان ‏ها قوم ‏و خویش ‏های زنش بودند یا دوست های زنش و دوست های علی و افسانه. زنش همیشه فقط قوم ‏و خویش ‏ها و دوست های خودش را دعوت می‏ کرد، از دوست ها و قوم ‏و خویش ‏های شوهرش خوشش نمی ‏آمد و دلش نمی ‏خواست از آن ها پذیرایی کند.

پدر افسانه قیافه‏ی خودش را توی آینه‏ ی کوچکی که بغل میز تحریرش بود نگاه کرد. زشت بود. کج و معوج بود. کلّه ‏اش زیادی گُنده بود. تاس بود. چشمهاش پُف کرده بود و زیر چشم هاش دوتا حلقه‏ ی کبود آویزان بود. چیزی توی صورتش ندید که قابل تعریف کردن باشد. هیچ چیز دیگری هم نداشت که قابل تعریف کردن باشد. نگاهی به دور و برش انداخت. این جا اتاق خودش بود: اتاق مطالعه و کار. اسم اینجا را گذاشته بود “اتاق مطالعه” و گاهی هم می‏ گفت “اتاق کار”، امّا نه کاری توی این اتاق صورت می ‏داد و نه مطالعه ‏ای می‏ کرد. حوصله‏ ی کتاب خواندن نداشت. هیچ‏ کدام از کتاب‏ هایی را که توی قفسه‏ های دور تا دور اتاق خاک می ‏خورد نخوانده بود. کتاب ‏های نایاب گران ‏قیمتی داشت، کتاب ‏های چاپ سنگی، کتاب ‏های مرجع، کتاب‏ های غیر مرجع. می ‏توانست سر میز شام از کتاب‏ های نایابی که داشت حرف بزند. امّا می ‏دانست که دخترش و علی به ریشش می‏ خندند و مسخره ‏اش می‏ کنند. زنش بیش تر از همه به او می ‏خندید. هیچ ‏کس حرف های او را جدّی نمی‏ گرفت. زنش همیشه عادت داشت وسط حرف او بدود. یادش نمی ‏آمد جمله ‏ی کاملی را سر میز شام یا توی اتاق پذیرایی خطاب به مهمان‏ ها ادا کرده باشد و اگر مهمان هم نداشتند، خودی ‏ها به حرف های او گوش نمی‏ دادند. همیشه از حرف زدن منصرف می ‏شد و یادش می‏ رفت که چی می‏ خواست بگوید. زنش از تحقیر کردن او کیف می ‏کرد و دوست داشت توی ذوق او بزند. می ‏دانست که در غیاب او زنش به مهمان ‏ها و دوست های خودش چه می‏ گفت. اگر حرفی از او به میان می‏ آمد، زنش می‏ خندید، مسخره‏ اش می‏ کرد و به آن ها می‏ گفت شوهرش مرد بازنشسته‏ ی ازکارافتاده ‏ی بی‏سواد و تنبلی ا‏ست که از صبح تا شب وقتش را با قدم زدن توی پارک ها و خیابان‏ ها و تلویزیون تماشا کردن و گوش دادن به رادیو و ور رفتن به کتاب ‏هایی که هیچ‏ کدامشان را نخوانده است تلف می‏ کند.

پُشت میز تحریرش نشست و کاغذ سفیدی را که روی میز بود پیش کشید. دلش می‏ خواست چیزی بنویسد، نامه‏ ای برای زنش یا افسانه. شاید نامه‏ ی او را می‏ خواندند. دلش می ‏خواست بنویسد چرا هیچ‏کس غیبت او را احساس نمی‏ کند، چرا هیچ‏ کس او را صدا نمی ‏زند؟ حتّا هیچ‏کدام از مهمان‏ ها سراغ او را نمی ‏گرفتند. هیچ ‏وقت چیزی نمی ‏نوشت، حتّا نامه. کسی را نداشت که برایش نامه بنویسد. اگر علی و افسانه می ‏رفتند به شهرِ دیگری یا مهاجرت می ‏کردند، برای آنها نامه می ‏نوشت و ماجرای همین امروز را هم برای آنها می ‏نوشت: روزی که هیچ‏ کس خبر نداشت که او سر میز شام نیست. هیچ ‏کس سراغ او را نمی ‏گرفت، هیچ‏کس در اتاق او را باز نمی‏ کرد و نمی ‏آمد تو. کاری که خودش همیشه می‏ کرد. دوست داشت وقت و بی‏وقت، در اتاق افسانه را باز کند و برود تو. افسانه همیشه در اتاقش را می ‏بست. قفل نمی‏ کرد. فقط می‏ بست. دوست داشت در اتاق افسانه را باز کند و سرک بکشد. می ‏خواست ببیند هست یا نه و چه ‏کار می‏ کند: خوابیده است یا بیدار است، لباس پوشیده است یا نه. حق داشت. ناسلامتی پدرش بود. گاهی ساعت ‏ها طول می‏ کشید و در اتاقش بسته می‏ ماند و هیچ صدایی از توی اتاقش بیرون نمی ‏آمد. کسی خبر نداشت توی اتاقش هست یا از در رو به حیاط رفته است بیرون. گاهی وقت ها، مهمان که داشتند، از در رو به حیاط اتاقش می‏زد به چاک تا مجبور نباشد بیاید پیش مهمان‏ ها و خودش را نشان بدهد. گاهی وقت ها، در اتاقش را که باز می‏ کرد، می ‏دید چارزانو نشسته است وسط اتاق. ساعت‏ها، چارزانو، بی‏صدا و بی‏ حرکت، می ‏نشست روی زمین. مِدیتِیشِن می‏ کرد. مادر افسانه با این دربازکردن‏ ها مخالف بود. سر او داد می ‏زد و به او تذکّر می‏داد که این کار کار خوبی نیست. امّا این حرف ها توی گوشش فرو نمی‏ رفت. کار خودش را می‏کرد و یک روز که زنش نبود، دید درِ اتاق افسانه قُفل بود. عصبانی شد. دسته ‏ی در را چند بار تکان داد. صدایی نیامد. تلنگر زد. با مُشت کوبید به در. صدایی نیامد. ناچار شد با لگد بکوبد به در و قُفل در را بشکند و تا او قُفل در را بشکند و برود تو، افسانه رفته بود توی حیاط و از در حیاط رفته بود بیرون و تا صبح نیامد. رفته بود تمپل. شب، توی تمپل خوابیده بود و از همان شب بود که تصمیم گرفت با علی ازدواج کند.

سر میز شام، علی داشت حرف می‏ زد و همه ساکت شده بودند تا صدای او را بشنوند. آرام حرف می ‏زد و مهمان‏ ها که تا چند لحظه ‏ی پیش این ‏همه سر و صدا راه انداخته بودند، نفسشان را توی سینه حبس کرده بودند و آن ‏قدر ساکت بودند که پدر افسانه توی اتاق دربسته صدای علی را می‏ شنید. داشت درباره‏ ی عالی‏جناب حرف می ‏زد. داشت می‏گفت “ایشون معلّم عشق‏اند. ما همه ‏چیزمون را از ایشون داریم. کتاب‏ های ایشون به همه ‏ی زبان ‏های زنده ‏ی دنیا ترجمه شده.”

ادامه دارد!

دنیایی دیگر ...

دنیایی دیگر ...

وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم. هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.

قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم.

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند. اسم این موجود "اطلاعات لطفآ" بود و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد.

بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود. رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.

دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد.

انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می رفتم. تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم.

تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ. صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات.

انگشتم درد گرفته ... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود، اشکها یک سرازیر شد.

پرسید مامانت خانه نیست ؟

گفتم که هیچکس خانه نیست.

پرسید خونریزی داری ؟

جواب دادم : نه، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم.

پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟

گفتم که می توانم درش را باز کنم.

صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.

یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم.

صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات.

پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد.

بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم.

سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست. سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد. او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.

روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم. او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند. ولی من راضی نشدم.

پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند ؟

فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید، چون که گفت : عزیزم، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد.

وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم ... دلم خیلی برای دوستم تنگ شد. اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم.

وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم. در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم.

احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد ...

سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !

صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش، پاسخ داد اطلاعات.

ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ؟

سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده.

خندیدم و گفتم : پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟

گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم.

به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم. پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم؟

گفت : لطفآ این کار را بکن، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم.

سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم.

یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات

گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم.

پرسید : دوستش هستید؟

گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی.

گفت : متاسفم، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.

قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید، ماری برای شما پیغامی گذاشته، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم، بگذارید بخوانمش.

صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای ناآشنا خواند :

به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می فهمد ...

"عالى جناب (قسمت چهارم)"

"عالى جناب (قسمت چهارم)"

مادر افسانه گفت “افسانه، فقط روی میزهای اتاق پذیرایی را دستمال بکش!”

افسانه داشت سنگ تمام می ‏گذاشت. از این رو به آن رو شده بود. چرا روز عقدکُنان این شور و اشتیاق را نداشت؟ تقصیر این پسر بود. او بود که عقلش را دزدیده بود. هنوز هم، مادر افسانه خبر داشت، هر دو به طور مرتّب در جلسه ‏های هفتگی محفلشان شرکت می‏ کردند. در یکی از همین جلسه ‏ها بود که باهم آشنا شده بودند. درست است که افسانه پیش از آشنایی با علی به این جلسه‏ ها می ‏رفت و زمینه ‏اش را داشت، امّا اگر با علی آشنا نمی ‏شد، شاید بعد از مدّتی ول می‏ کرد و می ‏رفت سراغ یک سرگرمی دیگر. سرگرمی برای جوان‏ های هم‏سن ‏و سال او زیاد بود. زمانی می ‏رفت کلاس گیتار، زمانی می ‏رفت کلاس خیّاطی، زمانی کتاب می ‏خواند و می‏ خواست نویسنده شود، زمانی توی مهمانی‏ ها درباره‏ ی سیاست و آینده‏ ی مملکت بحث می ‏کرد و می ‏خواست یک حزب سیاسی مستقل تشکیل بدهد، زمانی می ‏رفت استخر آب گرم... امّا علی سابقه‏ اش بیش تر بود. محفل برای علی سرگرمی نبود، همه ‏ی زندگی ‏اش بود. تا پیش از ازدواج، توی یکی از تمپل‏ های محفلشان زندگی می‏ کرد، جزوه ‏های آموزشی محفلشان را پخش می‏ کرد، نوشته‏ های عالی‏جناب را که رئیس محفل بود و خودش مُقیم آمریکا بود. محفل با ازدواج مخالف بود. خیلی از دوستان علی، بعد از ازدواج، با او قطع رابطه کردند. بعد از ازدواج، علی دیگر مُقیم تمپل نبود. به تمپل سر می ‏زد و توی همه‏ ی جلسه‏ های آن ها شرکت می‏ کرد، امّا مُقیم نبود. مثل پیش از ازدواج نمی ‏توانست همه‏ ی وقتش را صرف کار پخش و تبلیغ کند. هنوز فعّال بود، امّا نه مثل پیش از ازدواج. پدر و مادر افسانه امیدوار بودند بعد از ازدواج هر دو به‏ کلّی از محفل دست بکشند، امّا باز هم هر دو در جلسه ‏ها شرکت می ‏کردند و جُزوه‏ های آن ها را می‏ خواندند و در همه‏ ی مهمانی‏ ها از عالی‏جناب حرف می ‏زدند.

از گفته ‏ها و نوشته‏ های عالی‏جناب تفسیرهای مختلفی وجود داشت. خود عالی‏جناب در هیچ ‏کدام از نوشته‏ های خودش هیچ اشاره‏ی صریحی به مسئله ‏ی ازدواج نکرده بود. آن ‏قدر مسائل مهم و حیاتی و در ابعاد جهانی و اغلب لاینحل وجود داشت که جایی برای بحث درباره‏ ی مسائل پیش ‏پا افتاده‏ای مثل ازدواج باقی نمی ‏ماند. این خلیفه‏ های عالی‏جناب بودند که در همه ‏ی موارد گُنگ دست به کار می ‏شدند و تفسیرها و تعبیرهایی مطرح می‏ کردند تا مُریدهای خُرده ‏پا را از سردرگُمی نجات دهند. امّا علی گوشش بدهکار هیچ تعبیر و تفسیری نبود. هیچ‏کدام از خلیفه ‏های عالی‏جناب را قبول نداشت. نوشته‏ های عالی‏جناب را با عقل خودش می‏سنجید و فقط تفسیرهای خودش را قبول داشت. علی معتقد بود “عالی‏جناب با خودِ ازدواج مخالف نیستند.” می ‏گفت “ایشون با عروسی مخالف‏ند.” بعد از روز عقدکُنان، بحث های زیادی بین عروس و داماد جوان درگرفت. علی معتقد بود “عالی‏جناب با ازدواج موافق‏ند، امّا با جشن عروسی و عکس گرفتن موافق نیستند.”

دایی افسانه با اوّلین گروه مهمان‏ ها وارد شد و رسیده و نرسیده، با علی شروع کرد به بحث کردن. علی همان حرف های تکراری همه ‏ی مهمانی‏ ها را می ‏زد. به قیافه ‏اش نمی‏ آمد به ‏زور او را به این مهمانی آورده باشند. کُت ‌و ‌شلوار قرضی، حالا که توی مُبل لم داده بود، به نظر می ‏آمد قالب تنش باشد. پاهاش را روی هم انداخته بود و داشت با دایی افسانه درباره ‏ی مخالفت عالی‏جناب با جشن عروسی و عکس گرفتن حرف می‏ زد.

دایی افسانه گفت “پس چه‏طور خودِ ایشون عکسشون را روی جلد همه‏ ی کتاب‏ هاشون چاپ کرده‏ اند؟

ادامه دارد!

"ورقه و گلشاه (قسمت اول)"

"ورقه و گلشاه (قسمت اول)"

در روزگاری کهن، در قسمتی از سرزمینى که آبادتر از دیگر مناطق آن کشور بود قبیله ای به نام بنی شیبه زندگی می کرد. این قبیله که مردمانش همه قوی پنجه بودند دو سالار داشت که برادر بودند. نام یکی از آن دو هلال و نام دیگری همام بود. هلال دختری داشت بی مثال چون ماه تابان به نام گلشاه. چشمان پرفروغ گلشاه زیباتر از چشمان آهو و نرمی اندامش از لطافت برگ گل بیشتر بود و همام را پسری بود به اسم ورقه که همسال گلشاه و همانند او زیبا و دلستان بود دل این دو از کودکی چنان به یکدیگر مایل شد که دمی از دوری هم شکیبا نبودند.

نه بی آن دل این همی کام داشت

نه بی این زمانی وی آرام داشت

چون این دو ده ساله شدند پدرانشان آنان را به یک مکتب فرستادند تا درس و ادب بیاموزند. در دل این دو نوباوگی آتش عشق فروزان گشت، در مکتب چشمشان به کتاب و دلشان در بند یکدیگر بود. بدین سان صبوری می کردند تا استاد مکتب راز دلشان را درنیابد. اما هر زمان استاد پی کاری می رفت چنان شور عشق آن دو دلداده را بیتاب می کرد که

گه این از لب آن شکر چین شدی

گه از آن عذر خواهنده این شدی

گه از زلف آن این گشادی گره

گه از جعد آن این بودی زره

و چون آموزگار از دور نمایان می شد پیش از آن که آنان بدان حال ببیند از هم جدا می شدند هر یک به کناری می نشست و چشم به نوشته های کتابش می دوخت پنج سال بدین سان در مکتب بودند اما در عین نزدیکی دلشان دوری هم پُردرد بود. ورقه در تازه جوانی چنان قوی پنجه و زورمند بود که کسی را تاب برابری او نبود و نیروی شمشیرش کوه را می شکافت و شیر شرزه به دیدنش زهره می باخت. با این همه دلیری و زورمندی در عشق گلشاه خسته دل و بی آرام بود

از روی دیگر گلشاه به زیبارویی و دلفریبی میان قبیله بنی شیبه شهره شده بود که خواب از چشم جوانان ربوده بود. چشمان افسونگر جاودانه اش گردن بلورینش بازوان و ساق سیمینش چهره روشن و دلفریبش، خرامیدنش به دلها شور افگنده بود. پدر و مادر آن دو بت رو چون در رفتار و کردارشان نشان ناپاکدامنی نمی دیدند آنان را از هم جدا نمی کردند اما برخلاف آنچه پدر و مادر آن دو می پنداشتند همین که شب فرا می رسید و چشم هلال و همام و همسرانشان گرم خواب می شد این دو عاشق و معشوق تازه جوان کنار هم می نشستند و راز دل خویش به یکدیگر می گفتند و همین که سپیده صبح نمایان می شد پیش از آن که کسی بر حالشان آگاه گردد به جای خود می رفتند اما وقتی سالشان به شانزده رسید.

غم عشق در هر دو دل کار کرد

مر آن هر دو را راز و بیمار کرد

گل لعلشان شد به رنگ زریر

کُهِ سیمشان شد چو تار حریر

چون پدر و مادر گلشاه و ورقه بر دلباختگی و عشق سوزان این دو آگاه شدند دریغ آمدشان که آنان را غمگین و سودازده بدارند. از این رو بساط نامزدیشان را آراستند. خیمه را زیور بستند و به شادی پرداختند. قضا را در همان احوال جوانان قبیله ای که رقیب قبیله بنی شیبه بود ناگاه بر ایشان حمله بردند چون مردان این قبیله در آن وقت سلاح از خود جدا و جامه شادی در بر کرده بودند پایداری نتوانستند و گریختند هیچ کس را گمان نبود که قبیله رقیب به ناگاه بر ایشان بتازد افراد قبیله مهاجم دارایی و بنه و اسباب زندگی بنی شیبه را تاراج کردند و بسیاری از دختران و زنان را به اسیری گرفتند. گلشاه را نیز اسیری بردند. چون قبیله مهاجم پیروز و شادمان به جایگاه خود بازگشتند بازماندگان قبیله بنی شیبه به سرزمین خود بازآمدند ورقه چون دیوانگان به جستجوی گلشاه بهر سو می دوید. و از هر کس نشان از او می پرسید و چون وی را نمی یافت می گریست، شیون می کرد و سرش را بر سنگ می زد.

نام قبیله مهاجم بنی ضبه و اسم مهترشان ربیع ابن عدنان بود. او نیز جوانی به مردی تمام بود. چون بسیار بار آوازه زیبایی و رعنایی گلشاه را شنیده بود به طمع وصل او قاصد نزد پدر دختر فرستاد و پیغام داد با من آشتی کن و در کینه را ببند اگر گلشاه را همسر من کنی سرت را به گردون می افرازم و همیشه فرمانبردار تو خواهم بود پند مرا بشنو، اگر پسر عم گلشاه نیستم به جوانی و زیبایی و مردانگی و دلیری از ورقه کمتر نمی باشم ورقه مستمند و درویش را چه امتیاز و نام آوری است؟ او بسان جویی بی آب و من همانند دریایی بی کران. ورقه در خور دامادی تو و همسری گلشاه نیست. من آن توانایی و استعداد دارم که همه اسباب آسایش و شادمانیش را چنان که دلخواه اوست فراهم کنم و چون جان شیرین خود گرامیش بدارم، اگر سخن مرا نپذیری جنگ را آماده باش.

چون هلال جوابی به پیغام ربیع ابن عدنان نداد، قاصدی دیگر و در پی او نیز پیکی فرستاد و همچنان چشم به راه رسیدن جواب بود. از روی دیگر چون شور عشق وی را بی تاب کرده بود نزد گلشاه رفت و آن گاه که از نزدیک وی را دید بر تازگی روی و فریبایی چشمان آهوانه و تاب و پیچ گیسوان و سرو قامتش خیره شد و گفت: ای بدیع شمایل، ای گل تازه شکفته، ای که رویت از بهار زیباتر و دل افروزتر است، چنان دلم پای بند مهرت شد که دمی دوری از تو نمی توانم. اگر عشق مرا بپذیری از فخر و شادی سر بر آسمان می سایم، من بر همه شاهان سرم، اما تو ماه و سرور منی، سرآمد گلچهرگانی و به زیبایی و روشنی طلعت همتا نداری. آن گاه به گنجور خود گفت در خزانه را بگشاید و بدره های زر و تاج گوهرآگین و گوشوار و عقدرو و گردن بند و خلخال بیاورد. چون همه این را که تمام از زر آراسته به انواع گوهر بود آورد، جمله در پای گلشاه ریخت و گفت اینها همه سزاواری یک تار موی ترا ندارد و اگر جان بر قدمت نثار کنم رواست. اگر دمی بیندیشی در می یابی که من از ورقه برترم. سرزمینی بزرگ و آبادان و پرنعمت زیر نگین دارم ، و بسی آسان می توانم ترا به آنچه آرزو داری کامیاب کنم؛ پس عشق مرا بپذیر دلم را شاد و روشن کن. گلشاه چون خویش را در دام بلا دید و جز به کار بردن افسون و نیرنگ چاره نداشت خود را شادمان نمود، لبان گلرنگش را چون غنچه باز کرد و به دلبری و طنازی گفت:

دل و دولت و کامگاریت هست

دلیری و جاه و سواریت هست

چو سرو و مهی تو به دیدار و قد

ترا از چه معنی توان کرد رد

همی تا زیم من به کام توأم

پرستار و مولای نام توأم

به هر چت مراد است فرمان کنم

به آنچم تو فرمان دهی آن کنم

اما اکنون مرا عذر است توقع دارم یک هفته به من زمان دهی، از آن پس در اختیار تو هستم، با گیسوانت جایت می روبم و بدان سان که دانی و دانم و خواهی و خواهم اسباب دلخوشیت را آماده می کنم. من خودم به خوبی می دانم و دلم گواهی می دهد که به هر چه در نظر آید از ورقه بهتر و برتری، و در این جای گفتگو نیست. ربیع که از مکر زنان بی خبر بود افسونگری ها و شیرین زبانی های گلشاه را باور کرد و به آن فریفته شد. از روی دیگر شبی که گلشاه به اسارت ربیع درآمد به ورقه به درازای سالی گذشت. از بی قراری و شدت غم سر بر زمین می زد مویه می کرد و می گفت: ای زیبای من، نازنینم، ای مایه امید و آرزوهایم، کجایی و در چه حالی و روزگار بر تو چسان می گذرد. دوریت چنان به جانم شرر افگنده که اگر دو سه روز دیگر از تو جدا مانم روزگارم به آخر می رسد.

چون روز دیگر خورشید دمید بی اختیار به خدمت پدر شتافت و گفت: پس از اسیر شدن گلشاه زندگی بر من حرام است اکنون به قبیله دشمن می تازم و به آزاد کردن دختر عمویم می کوشم اگر مراد یافتم چه بهتر، و اگر در این کار جان سپردم نام بلند مراست تا نگویند نامردی بین که معشوقش را گرفتار دشمن دید و به رهایش نکوشید.

پدر چون پسر را چنین آشفته حال و بی قرار دید پندش داد و گفت: پسرم بر جوانی و بی باکی خود مناز، خرد را راهنمای خود کن و ره چنان رو که رهروان یافته اند. اکنون باید جوانان قبیله به خونخواهی برانگیزم و چون همه آماده رزم شدند بر دشمن بتازیم تا داد خود را از آنان بستانیم دل ورقه از تیمارداری و مصلحت اندیشی پدرش آرام گرفت. آن گاه همام و پسرش به خواندن جوانان جنگی پرداختند و چون همه فراهم آمدند به قرارگاه دشمن رو نهادند.

"حلق نهنگ"

"حلق نهنگ"

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد.

معلم گفت: از نظر فیزیکى غیرممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجود اینکه پستاندار عظیم‌الجثه‌اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد.

دختر کوچک پرسید: پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد؟

معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را ببلعد. این از نظر فیزیکى غیرممکن است.

دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌پرسم.

معلم گفت: اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى؟

دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسید.

"عالى جناب (قسمت دوم)"

"عالى جناب (قسمت دوم)"

همه ‏ی کسانی که او را می ‏شناختند می‏ دانستند که چه‏ قدر به او بر خورده است و به او حق می‏ دادند که دلخور باشد. او بزرگ فامیل خودشان بود. همه‏ ی فامیلشان، چه آن هایی که ساکن خرّم ‏آباد بودند و چه آن هایی که در شهرهای دیگر بودند، هر مشکلی که پیش می‏ آمد و هر کاری که داشتند، می‏ آمدند پیش او و با او صلاح و مصلحت می‏ کردند و آن ‏وقت پسر خودش که رفته بود تهران تا درس بخواند و به قول معروف به جایی برسد، هنوز دو سال از دوره ‏ی دانشجویی ‏اش نگذشته، عاشق این عروسک فسقلی شده بود و مادرش را واسطه کرده بود تا رضایت پدرش را جلب کند و این زن ها را که می‏شناسید: هر کاری را با گریه و زاری پیش می ‏برند. با گریه و زاری شوهرش را وادار کرده بود رضایت بدهد و با گریه و زاری، از شوهرش خواهش کرده بود در مراسم عقد شرکت کند و چه خوب شد که عکّاس خبر نکرده بودند! پدر علی اصلاً دلش نمی‏ خواست عکسش را بغل این عروس و داماد مسخره بگیرند. سر سفره‏ی عقد، رونما به عروس نداد. حاضر نشد به پسرش، برای رو به ‏راه کردن زندگی، کمک کند. سر مهریّه اصلاً چانه نزد. فقط گفت “به من مربوط نیست. خودش باید بدهد.” حتّا مقرّری ماهانه‏ ی علی را که در دو سال اخیر برای او می ‏فرستاد قطع کرد. گفت “خودش می ‏داند.” به زنش که گریه و زاری می‏ کرد، گفت “تا همین ‏جاش هم به اندازه‏ ی کافی تحقیر شدم.” فردای روز عقد، برگشت خرّم ‏آباد.

افسانه تا پیش از ازدواج، در خانه‏ ی پدرش، اتاق مستقل داشت. یک خانه‏ ی حیاط دار بزرگ یک‏ طبقه، با استخر و باغچه و شش‏تا اتاق، در خیابان نیاوران. شش‏تا اتاق برای سه نفر: اتاق خواب پدر و مادرش، اتاق کار پدرش، اتاق خودش و سه ‏تا اتاق دیگر هم خالی و بی‏ استفاده مانده بود. پدر افسانه قُد نبود. با این که از علی خوشش نمی‏ آمد و دلش نمی ‏خواست دخترش به این زودی ازدواج کند، به سرنوشت آن ها دلبسته بود. با این که دلش می ‏خواست حالا که ازدواج کرده بودند، بیایند همان‏جا توی خانه‏ی خودش زندگی کنند، اصرار چندانی نکرد و وقتی که شنید تصمیم گرفته ‏اند توی خانه ‏ی یکی از دوست های علی زندگی کنند، کمی غُر زد، امّا بعد که دید حریفشان نمی ‏شود، رضایت داد. حتّا برای آن ها مقرّری ماهانه ‏ای معیّن کرد، چون که می‏ دانست با حقوق افسانه زندگی‏شان نمی‏ چرخد.

مادر افسانه دلش می خواست افسانه ازدواج کند. افسانه به سنّ‌ و ‌سال ازدواج رسیده بود و حتّا اگر می‏ خواستید سخت بگیرید، شاید کمی دیر هم شده بود یا داشت می ‏شد: سه‏ چهار سال بود دانشگاهش را تمام کرده بود و یکی دو سال دیگر سی سالش تمام می ‏شد. امّا علی انتخاب بدی بود. علی جوان بود، ریزه ‏میزه بود، بی‏کار بود، بی ‏پول بود. همه‏ ی عیب های ممکن را داشت. خود مراسم عقد هم که به اصرار افسانه بی هیچ دنگ و فنگی برگزار شده بود، فکری بود که مادر افسانه را مُدام آزار می ‏داد. مادر افسانه دلش نمی‏ خواست توی هتل جشن بگیرند یا نوازنده و خواننده دعوت کنند و هفت شب و هفت روز بزن و بکوب باشد. نه. این زیاده ‏روی‏ ها سرشان را بخورد. لازم نبود. فقط ای کاش مجلس آبرومندی برگزار می‏ شد، ای کاش کیک سفارش می ‏دادند. نه کیک چند طبقه، کیک یک ‏طبقه، امّا کیکی که اسم افسانه و علی را روش نوشته باشند و ای کاش شام مفصّلی تهیّه می‏ کردند و افسانه لباس عروس می ‏پوشید و علی لباس دامادی می ‏پوشید و خیلی ‏ها را از دوستان و آشنایان دور و نزدیک دعوت می‏ کردند و ای کاش (و این از همه واجب ‏تر بود) عکس هم می‏ گرفتند: از کیک، از مهمان‏ ها، از سفره‏ ی عقد، از عروس و داماد، عروس با لباس عروس و داماد با کُت و شلوار دامادی و کراوات.

غُر زدن‏ های مادر افسانه از همان فردای روز عقد شروع شد. تا یکی دو ماه اوّل بعد از ازدواج که هنوز به خانه‏ ی دوست علی نرفته بودند، افسانه توجّه چندانی به این غُر زدن‏ ها نداشت و بعد که افسانه از خانه‏ ی پدری درآمد و در خانه‏ ی دوست علی مستقر شدند و زندگی مشترک با علی تازگی روزهای اوّلش را از دست داد و مثل همه ‏ی زندگی‏ های دیگر، با مُختصری تفاوت، به عادت تبدیل شد، غُر زدن ‏ها همچنان ادامه داشت و روزهای جمعه که برای ناهار به خانه‏ ی پدر و مادر افسانه می ‏رفتند، مادر افسانه باز حرف روز عقد را پیش می‏ کشید و افسوس می‏ خورد که از آن روز هیچ عکسی ندارند و آن‏ قدر به آن ها سرکوفت زد و آن‏قدر گفت و گفت و گفت، تا افسانه از رو رفت و رضایت داد که یک بار دیگر مراسم عقد را تکرار کنند، امّا نه به ‏اسم عقد: سوری به مناسبت ازدواج آن ها که همه ‏ی فامیل را دعوت کنند و عکس هم بگیرند و افسانه لباس عروسی بپوشد و علی لباس دامادی.

ادامه دارد!

"عالى جناب (قسمت سوم)"

"عالى جناب (قسمت سوم)"

علی هیچ ‏وقت کُت‌ و ‌شلوار نمی ‏پوشید. فقط یک بار پوشید و آن هم سر سفره‏ ی عقد. آن کُت ‌و‌ شلوار هم قرضی بود: از دوستی که حالا هم خانه ‏اش شده بود قرض گرفت. باز هم از همان دوستش باید قرض می‏ گرفت. فقط همان دوست بود که کُت ‌و ‌شلوار داشت. نه یک دست، چندین دست و این بار همه ‏ی کُت ‏و شلوارهای او را امتحان کرد تا یکی را که درست قالب تنش باشد پیدا کند. کُت ‌و ‌شلوار سر سفره‏ ی عقد قالب تنش نبود، گُشاد بود. همه‏ ی کُت ‏و شلوارهای دوستش برای او گُشاد بود. یکی از کُت‏ و شلوارهای قدیمی دوستش را پوشید که برای دوستش دیگر تنگ شده بود. برای علی اندازه بود. امّا باز هم قالب تنش نبود. شانه‏ های کُت برای شانه‏ های علی بزرگ بود. شلوار بلند بود و پاچه‏ هاش می‏ کشید روی زمین. افسانه پایین شلوار را تو گذاشت، امّا دست به ترکیب کُت نمی ‏شد زد. اگر می ‏خواستند کُت‌ و ‌شلوار بهتری سفارش بدهند، باید دو هفته مهمانی را به تأخیر می‏انداختند و مادر افسانه، حالا که با این ‏همه زحمت افسانه را راضی کرده بود، حوصله‏ ی صبر کردن نداشت. لباس عروسی افسانه مال مادرش بود، امّا درست قالب تن افسانه. مثل این که اصلاً برای او دوخته باشند. با کفش های بی ‏پاشنه ‏ی خودش، پایین دامن لباس روی زمین کشیده می ‏شد و کف اتاق‏ ها را جارو می‏ کرد. امّا کفش های پاشنه ‏بلند مادرش را که پوشید، لبه‏ ی چیندار دامنش دو سه انگشت با زمین فاصله داشت. دامنش گُشاد و پُف‏ کرده بود و فنر داشت، سنگین بود. امّا افسانه بعد از چند دقیقه، با این لباس اُخت شد. توی این لباس راحت بود. از این طرف به آن طرف می ‏رفت، چرخ می ‏زد، خودش را توی آینه‏ ی قدّی هال نگاه می‏ کرد، به همه ‏ی اتاق‏ ها سرکشی می‏ کرد. در اتاق پدرش را که بسته بود بی‏ خبر باز کرد و پدرش را که توی صندلی پُشت میز تحریرش داشت چُرت می ‏زد، با قیافه‏ ی تازه ‏اش ترساند.

پدرش توی صندلی جا به ‏جا شد، نگاهی به سر تا پاش انداخت. آب از لب و لوچه ‏اش آویزان بود. چشم های پُف‏کرده‏اش را به‏ هم زد. گفت “خواب می ‏بینم؟”

افسانه خندید. چرخی زد تا پدرش لباسش را خوب تماشا کند. گفت “اگه گفتی این لباس مال کیه؟”

پدرش نمی ‏دانست و نمی‏ خواست بداند. مال هر کس که بود، حالا تن دخترش بود و خیلی هم به او می‏آمد. گفت “چه‏ قدر خوشگل شدی!”

افسانه گفت “خیلی ممنون.” باز هم چرخی زد و داشت از اتاق می‏ رفت بیرون که شنید پدرش چیزی گفت، چیزی شبیه “کوفتش بشه الاهی” یا “حرومش باشه”. پرسید “چیزی گفتی؟”

پدرش گفت “گفتم مُبارکه. گفتم به پای هم پیر بشین.”

افسانه گفت “خیلی ممنون.”

مهمانی در خانه‏ ی پدر افسانه برگزار شد. علی با کُت ‌و ‌شلوار تازه ‏اش رو آمده بود، بزرگ تر از سنّ و سالش می ‏زد. امّا باز هم، با این قیافه‏ ی جدید، وقتی که پهلوی افسانه می ‏ایستاد، به او نمی‏ آمد شوهر افسانه باشد. افسانه از او بلندقدتر بود، هیکلش درشت ‏تر بود. به افسانه می ‏آمد خواهر بزرگ تر علی باشد و اگر لباسشان را باهم عوض می‏ کردند، به افسانه می ‏آمد شوهر علی باشد. امّا به علی نمی‏ آمد شوهر افسانه باشد. ساعتی پیش از آمدن مهمان‏ ها، هر دو مقابل آینه‏ ی قدّی ایستادند و خودشان را توی آینه نگاه کردند و خندیدند. چه خوب بود عکسی مثل همین تصویر توی آینه ‏ی قدّی می ‏گرفتند، با قیافه ‏های شاد و خندان، قیافه ‏هایی که مال خودشان بود و با لباس ‏هایی که مال خودشان نبود امّا توی عکس معلوم نمی ‏شد که مال خودشان بود یا نبود. دوربین عکّاسی هم مهیّا بود: دوربین عکّاسی خاله ‏ی افسانه.

خاله ‏ی افسانه زودتر آمده بود تا به مادر افسانه کمک کند. شام مفصّلی برای مهمان‏ ها تهیّه می ‏دیدند. مادر افسانه به هیچ‏ کدام از مهمان‏ ها نگفته بود به چه مناسبت دعوتشان کرده. فقط تلفن زده بود و گفته بود فلان شب تشریف بیاورید منزل ما و اگر کسی پرسیده بود “به چه مناسبت،” گفته بود “دور هم باشیم.” بیست سی نفری می ‏شدند و همین تعداد برای عکس گرفتن کافی بود. افسانه برای عکس گرفتن بی‏تاب بود. دست در گردن داماد، توی اتاق پدرش، پُشت به قفسه ‏ی کتاب ‏ها ایستاد و از خاله ‏اش خواست اوّلین عکس را بگیرد.

مادر افسانه موافق نبود. گفت “صبر کنید تا مهمان ‏ها بیان!” دلش می ‏خواست همه ‏ی عکس ها را وقتی که مهمان‏ ها آمدند بگیرند. حتّا عکس های دو نفره. عکس دو نفره‏ ی پدر و مادر افسانه، مادر افسانه با لباس عروسی و پدر افسانه با کُت ‌و ‌شلوار مشکی، پیراهن سفید چیندار و پاپیون مشکی، روی تاقچه ‏ی اتاق پذیرایی بود. مادر افسانه روی صندلی نشسته بود و پدر افسانه کنار صندلی ایستاده بود و دستش را گذاشته بود روی پُشتی صندلی. مادر افسانه قاب‏عکس را با دستمال پاک کرد و شیشه‏اش را برق انداخت و مدّتی به عکس زُل زد. مثل این که همین دیروز بود. عکس را توی عکّاسخانه گرفته بودند. آن زمان رسم نبود توی عروسی عکس بگیرند. بعد از عروسی، عروس و داماد می ‏رفتند عکّاسخانه و عکّاسخانه ‏ها لباس عروس و داماد برای عکس گرفتن داشتند. مادر افسانه خوشش نمی ‏آمد با لباس عروس عکّاسخانه عکس بگیرد و لباس خودش را با خودش برده بود تا با لباس خودش عکس بگیرد. دلش می‏ خواست به هر کس که این عکس را می‏ دید بگوید این لباس لباس خودش بوده، بگوید عکّاسخانه لباس قرضی هم داشت، امّا این لباس که می ‏بینید لباس خودم بوده، لباسی که تا امروز، توی کمد، صحیح و سالم، نگهش داشته بود، لباسی که امروز به تن دخترش به این برازندگی و زیبایی بود. لباس پدر افسانه قرضی بود. لباس عکّاسخانه. مادر افسانه دلش می‏ خواست همه بدانند لباس افسانه همان لباس عروسی توی عکس است. خاله ‏ی افسانه خبر داشت. امّا دایی افسانه (که هنوز نیامده بود) حتماً یادش نبود. پدر افسانه هم اصلاً یادش نیامد. فقط کافی بود نگاه دقیقی به این عکس بیندازید. تمیز کردن شیشه‏ ی روی عکس نیم ساعت طول کشید. این لباس با همه ‏ی لباس ‏های دیگر فرق داشت. هیچ عکّاسخانه ‏ای لباس به این قشنگی نداشت. امروز افسانه با این لباس مثل خود او بود. توی اتاق ‏ها چرخ می ‏زد و مثل مادرش روی همه‏ چی دستمال می ‏کشید تا همه‏ چی را برق بیندازد و برای مهمانی آماده کند. چه شور و اشتیاقی داشت! چرا اتاق‏خواب‏ه ا را تر و تمیز می‏ کرد؟ مهمان ‏ها که به اتاق‏خواب‏ ها کاری نداشتند. همه‏ ی مهمان‏ ها همین‏جا توی اتاق پذیرایی جا می‏ گرفتند و هیچ‏کس قرار نبود توی اتاق‏ ها سرک بکشد.

ادامه دارد!

"وامق و عذرا (قسمت دوم)"

"وامق و عذرا (قسمت دوم)"

عذرا به اشاره دست مادرش را که در آن نزدیک ایستاده بود نزد خود خواند. او نیز از آن همه زیبایی و دلاویزی در شگفت شد و گفت من حدیث ترا به حضرت شاه می گویم تا چه فرماید. از روی دیگر عذرا چنان به دیدن روی دلفروز وامق مایل شده بود که دقیقه ای چند درنگ کرد و همراه مادرش نرفت تا رنگ زرد و آشفتگیش افشاگر راز دلباختگیش نباشد.

وامق نیز به کار خویش درماند و به خود گفت: دریغ که بخت بد مرا به حال خویش رها نمی کند.

چه پتیاره پیش متن آورد باز

که دل را غم آورد و جان را گداز

که داند کنون کان چه دلخواه بود

پری بود یا بر زمین ماه بود.

چون طوفان آشفتگی و پریشان دلی و اشکباری دوست همسفرش را دید دانست چه سودا در سرش افتاده. پندش داد و گفت وفا دارم دم اژدها را پذیره مشو، اندیشه باطل را از سرت به در کن و به راه ناصواب پای منه. و چون دید پندش در او در نمی گیرد پیش بت رفت و به زاری گفت:

نگه دار فرهنگ و رای روان

بر این دلشکسته غریب جوان

ز بیدادی از خانه بگریخته

به دندان مرگ اندر آویخته

از روی دیگر چون عذرا به خانه بازگشت بر این امید بود که مادرش شاه را از حال وامق آگاه کند اما چون یانی وعده اش را فراموش کرده بود عذرا به لطایف الحیل وی را بر سر پیمان آورد. مادر عذرا نزد همسرش رفت. از وامق و آراستگی و شایستگی او تعریف بسیار کرد و گفت:

به شامس به زنهار شاه آمده است

بدین نامور بارگاه آمده است

یکی نامجوی به بالای سرو

بنفشه دمیده به خون تذرو

شاه به دیدن او مایل شد و به سپهسالار بارش فرمان داد باره ای نزدیک بتکده ببرد وی را بجوید بر اسب بنشاند و بیاورد و سالار بار چنان کرد که شاه فرموده بود، و چون وامق را دید بر او تعظیم کرد، و گفت ای جوان خوب چهر، شاه تر احضار فرموده با من بیا تا به بارگاه او برویم. وامق فرمان برد و چون به در کاخ رسید فلقراط به پیشبازش رفت به گرمی و مهربانی وی را پذیره شد و نواخت و در پر پایه ترین جا نشاند و

بدو گفت کام تو کام منست

به دیدار تو چشم من روشن است

سوی خانه و شهر خویش آمدی

خرد را به فرهنگ بیش آمدی

در این هنگام یانی در حالی که دست عذرا را در دست گرفته بود وارد مجلس شد، و همین که وامق عذرا را به آن آراستگی و جلوه دید چنان ماهی که از آب به خاک افتاده باشد دلش تپید.

فلقراط را ندیمی بود خردمند و دانشمند و نامش مجینوس بود. از نظر بازیها و نگاههای دزدانه وامق و عذرا به یکدیگر، دانست که آن دو به هم دل باخته اند.

همی دید دزدیده دیدارشان

ز پیوستن مهر بسیارشان

عذرا چون به جان و دل شیفته و فریفته وامق شد خواست اندازه دانش و سخنوری وی را دریابد و مجینوس را وادار کرد که او را بیازماید. آن مرد دانا و هوشیوار در حضر شاه و همسرش و گروهی از بزرگان در زمینه های گوناگون پرسشهایی از وامق کرد، و چون جوابهای سنجیده شنید همه از دانش بسیار و حاضر جوابیش در عجب ماندند و گفتند

که دیدی که هرگز جوانی چنوی

به گفتار و فرهنگ بالا و روی

بگفتند هر گز نه ما دیده ایم

نه از کس به گفتار بشنیده ایم

به بخت تو ای نامور شهریار

به دست تو انداختش روزگار

آن روز و روزهای دیگر برای وامق و طوفان طعامهای نیکو و شایسته آماده کردند. روز دیگر چوگان بازی به بازی درآمدند و وامق چنان هنرنمایی کرد که بینندگان به حیرت درافتادند اما چند روز بعد که شاه خواست عذرا را که چون مردان جنگ آزموده بود با وامق مقابل کند وامق فرمان نبرد. پوزشگری را سر بر پای پادشاه گذاشت و گفت: مرا شرم می آید که با فرزند تو مبارزه کنم چه اگر بادی بر او وزد و تار مویش را بجنباند چنان بر باد می آشوبم که آن را از جنبش باز دارم. اما اگر پادشاه بر این رای است که زور و بازوی مرا بیازماید

اگر دشمنی هست پرخاشجوی

سزد گر فرستی مرا پیش اوی

چو من برگشایم به میدان عنان

بکاومش دیده به نوک ستان

ببیند سر خویش با خاک پست

اگر شیر شرزه است یا پیل مست

ادامه دارد!

"بیژن و منیژه (قسمت سوم)"

"بیژن و منیژه (قسمت سوم)"

سرانجام افراسیاب پس از درخواست های پیاپی پیران راضی گشت که بیژن را به بند گران ببندند و به زندان افکنند و به گرسیوز دستور داد که سراپایش را به آهن و زنجیر ببندند و با مسمارهای گران محکم گردانند و نگون به چاه بیفکنند تا از خورشید و ماه بی‌ بهره گردد و سنگ اکوان دیو را با پیلان بیاورند و سر چاه را محکم بپوشانند تا به زاری زار بمیرد, سپس به ایوان منیژه برود و آن دختر ننگین را برهنه بی تاج و تخت تا نزدیک چاه بکشاند تا آنکه را در درگاه دیده است در چاه ببیند و با او به زاری بمیرد.

گرسیوز چنان کرد و منیژه را برهنه پای و گشاده سر تا چاه کشاند و به درد و اندوه واگذاشت. منیژه با اشک خونین در دشت و بیابان سرگردان ماند. پس از آن روزهای دراز از هر در نان گرد می‌کرد و شبانگاه از سوراخ چاه به پائین می ‌انداخت و زار می گریست.

شب و روز با ناله و آه بود

همیشه نگهبان آن چاه بود

از سوی دیگر گرگین یک هفته در انتظار بیژن ماند و چون خبری از او نیافت پویان به جستنش شتافت و هر چه گشت گم کرده را نیافت, از بداندیشی دربارﮤ یار خود پشیمان گشت و چون به جایگاهی که بیژن از او جدا شده بود رسید, اسبش را گسسته لگام و نگون زین یافت, دانست که بر بیژن گزندی رسیده است. با دلی از کردﮤ خود پشیمان به ایران بازگشت. گیو به پیشبازش شتافت تا از حال بیژن خواستار شود. چون اسب بیژن را دید و از او نشانی نیافت مدهوش بر زمین افتاد, جامع بر تن درید و موی کند و خاک بر سر ریخت و ناله کرد:

به گیتی مرا خود یکی پور بود

همم پور و هم پاک دستور بود

از این نامداران همو بود و بس

چه انده گسار و چه فریاد رس

کنون بخت بد کردش از من جدا

چنین مانده ‌ام در دم اژدها

گرگین ناچار به دروغ متوسل شد که با گرازان چون شیر جنگیدیم و همه را بر خاک افکندیم و دندانهایشان به مسمار کندیم و شادان و نخجیر جویان عزم بازگشت کردیم, در راه به گوری برخوردیم. بیژن شبرنگ را به دنبال گور برانگیخت و همینکه کمند به گردنش افکند گور دوان از برابر چشمش گریخت و بیژن و شکار هر دو نا پدید شدند. در همـﮥ دشت و کوه تا ختم و از بیژن نشانی نیافتم, گیو این سخن را راست نشمرد گریان با او نزد شاه رفت و پاسخ گرگین را باز گفت. گرگین به درگاه آمد و دندانهای گراز بر تخت نهاد و در برابر پرسش شاه جوابهای یاوه و ناسازگار گفت.

شاه فرمود تا بندش کردند و زبان به دلداری گیو گشود و گفت: سواران از هر طرف می‌فرستم تا از بیژن آگهی یابند و اگر خبری نشد شکیبا باش تا همینکه ماه فروردین رسید و باغ از گل شاد گشت و زمین چادر سبز پوشید جام گیتی نمای را خواهم خواست که همـﮥ هفت کشور در آن نمودار است, در آن می‌نگرم و به جایگاه بیژن پی می‌برم و ترا از آن می آگاهانم.

بگویم ترا هر کجا بیژن است

به جام این سخن مر مرا روشن است

گیو با دل شاد از بارگاه بیرون آمد و به اطراف کس فرستاد, همـﮥ شهر آرمان و توران را گشتند و نشانی از بیژن نیافتند.

همینکه نوروز خرم فرا رسید گیو با چهرﮤ زرد و دل پر درد به درگاه آمد و داستان جام را بیاد آورد. شهریار جام گوهر نگار را پیش خواست و قبای رومی ببر کرد و پیش جهان آفرین نالید و فریاد خواست و پس به جام نگریست و هفت کشور و مهر و ماه و ناهید و تیر و همـﮥ ستارگان و بودنیها در آن نمودار شد. هر هفت کشور را از نظر گذراند تا به توران رسید, ناگهان بیژن را در چاهی به بند گران بسته یافت که دختری از نژاد بزرگان به غمخواریش کمر بسته است. پس روی به گیو کرد و زنده بودن بیژن را مژده داد.

ز بس رنج و سختی و تیمار اوی

پر از درد گشتم من از کار اوی

ز پیوند و خویشان شده نا امید

گدازان و لزان چو یک شاخ بید

چو ابر بهران به بارندگی

همی مرگ جوید بدان زندگی

جز رستم کسی را برای رهایی بیژن شایسته ندیدند. کیسخرو فرمود تا نامه ای نوشتند و گیو را روانـﮥ زابلستان کرد, گیو شتابان دو روزه راه را یک روز سپرد و به زابلستان رسید. رستم چون از داستان آگاه گشت از بهر بیژن زار خروشید و خون از دیده بارید زیرا که از دیر باز با گیو خویشاوندی داشت, زن گیو دختر رستم و بیژن نوادﮤ او بود و رستم خواهر گیو را هم به زنی داشت. به گیو گفت: زین از رخش بر نمی ‌دارم مگر آنگاه که دست بیژن را در دست بگیرم و بندش را به سویی بیفکنم. پس از آنکه چند روز به شادی و رامش نشستند نزد کیخسرو شتافتند. کیخسرو برای رستم جشن شاهانه‌ ای ترتیب داد و فرمود تا در باغ گشادند و تاج زرین و تخت او را به زیر سایـﮥ گلی نهادند:

درختی زدند از بر گاه شاه

کجا سایه گسترد بر تاج و گاه

تنش سیم و شاخش ز یاقوت زر

برو گونه گون خوشهای گهر

عقیق و زیر جد همه برگ و بار

فرو هشته از شاخ چون گوشوار

بدو اندرون مشک سوده به می

همه پیکرش سفته برسان نی

بفرمود تا رستم آمد به تخت

نشست از بر گاه زیر درخت

کیخسرو پس از آن از کار بیژن با او سخن گفت و چارﮤ کار را بدست وی دانست. رستم کمر خدمت بر میان بست و گفت:

گر آید به مژگانم اندر سنان

نتابم ز فرمان خسرو عنان

گرگین نیز به وساطت رستم مورد بخشش شاهانه قرار گرفت. اما چون کیخسرو از نقشـﮥ لشکر کشی رستم پرسید پاسخ داد که این کار جز با مکر و فریب انجام نگیرد و پنهانی باید آمادﮤ کار شد تا کسی آگاه نگردد و به جان بیژن زیان نرسد. راه آن است که به شیوه بازرگانان به سرزمین توران برویم و با شکیب فراوان در آنجا اقامت گزینیم. اکنون سیم و زر و گهر و پوشیدنی بسیار لازم است تا هم ببخشیم و هم بفروشیم.

"بیژن و منیژه (قسمت دوم)"

"بیژن و منیژه (قسمت دوم)"

دایه بشتاب خود را به بیژن رساند و پیام بانوی خود را به او داد. رخسار بیژن چون گل شکفت و گفت: من بیژن پسر گیوم و به جنگ گراز آمده ‌ام, سرهاشان بریدم تا نزد شاه ببرم. اکنون که در این دشت آراسته بزمگهی چنان دیدم عزم بازگشت برگردانیدم.

مگر چهرﮤ دخت افراسیاب

نماید مرا بخت فرخ به خواب

به دایه و عده‌ ها داد و جامـﮥ شاهانه و جام گوهر نگار به او بخشید تا در این کار یاریش کند.

دایه این راز را با منیژه باز گفت. منیژه همان دم پاسخ فرستاد:

گر آیی خرامان به نزدیک من

برافروزی این جان تاریک من

به دیدار تو چشم روشن کنم

در و دشت و خرگاه گلشن کنم

دیگر جای سخنی باقی نماند‌, بیژن پیاده به پرده سرا شتافت. منیژه او را در بر گرفت و از راه و کار او و جنگ‌ گراز پرسید. پس از آن پایش را به مشک و گلاب شستند و خوردنی خواستند و بساط طرب آراستند. سه روز و سه شب در آن سراپردﮤ آراسته به یاقوت و زر و مشک و عنبر شادیها کردند و مستی‌ ها نمودند. روز چهارم که منیژه آهنگ بازگشت به کاخ کرد و از دیدار بیژن نتوانست چشم بپوشد, به پرستاران فرمود تا داروی بیهوشی در جامش ریختند و با شراب آمیختند؛ بیژن چون خورد مست شد و مدهوش افتاد. در عماری خوابگاهی آغشته به مشک و گلاب ساختند و او را در آن خواباندند و چون نزدیک شهر رسیدند خفته را به چادری پوشاندند و در تاریکی شب نهفته به کاخ در آوردند و چون داروی هوشیاری به گوشش ریختند, بیدار گشت و خود را در آغوش نگار سیمبر یافت. از این که ناگهان خود را در کاخ افراسیاب گرفتار دید و رهایی را دشوار یافت بر مکر و فسون گرگین آگاه گشت و بر او نفرین ‌ها فرستاد, اما منیژه به دلداریش برخاست و جام می‌ به دستش داد و گفت:

بخور می مخور هیچ اندوه و غم

که از غم فزونی نیابد نه کم

اگر شاه یابد زکارت خبر

کنم جان شیرین به پیشت سپر

چندی برین منوال با پریچهرگان و گلرخان شب و روز را به شادی گذراندند تا آنکه دربان از این راز آگاه گشت و از ترس جان

بیامد بر شاه توران بگفت

که دخترت از ایران گزیدست جفت

افراسیاب از این سخن چون بید در برابر باد برخود لرزید و خون از دیدگان فرو ریخت و از داشتن چنین دختری تأسف خورد.

کرا از پس پرده دختر بود

اگر تاج دارد بد اختر بود

کرا دختر آید بجای پسر

به از گور داماد ناید ببر

پس از آن به گرسیوز فرمان داد که نخست با سواران گرد کاخ را فرا گیرند و سپس بیژن را دست بسته به درگاه بکشانند.

گرسیوز به کاخ منیژه رسید و صدای چنگ و بانگ نوش و ساز به گوشش آمد, سواران را به گرد در و بام برگماشت و خود به میان خانه جست و چون بیژن را میان زنان نشسته دید که لب بر می‌ سرخ نهاده و به شادی مشغول است خون در تنش بجوش آمد و خروشید که, ناپاک مرد

فتادی به چنگال شیر ژیان

کجا برد خواهی تو جان زین میان

بیژن که خود را بی سلاح دید بر خود پیچید و خنجری که همیشه در موزه پنهان داشت بیرون کشید و آهنگ جنگ کرد و او را به خون ریختن تهدید نمود. گرسیوز که چنان دید سوگند خورد که آزارش نرساند, با زبان چرب و نرم خنجر از کفش جدا کرد و با مکر و فسون دست بسته نزد افراسیابش برد. شاه از او بازخواست کرد و علت آمدنش را به سرزمین توران جویا شد. بیژن پاسخ داد که: من با میل و آرزو به این سرزمین نیامدم و در این کار گناهی نکرده ‌ام, به جنگ گراز آمدم و به دنبال باز گمشده ‌ای براه افتادم و در سایـﮥ سروی بخواب رفتم, در این هنگام پری بر سر من بال گسترد و مرا خفته ببر گرفت و از اسبم جدا کرد.

در این میان لشکر دختر شاه از دور رسید. پری از اهرمن یاد کرد و ناگهان مرا در عماری آن خوب چهر نشاند و بر او هم فسونی خواند تا به ایوان رسیدم از خواب بیدار نشدم.

گناهی مرا اندرین بوده نیست

منیژه بدین کار آلوده نیست

پری بیگمان بخت برگشته بود

که بر من همی جادو آزمود

افراسیاب سخنان او را دروغ شمرد و گفت می ‌خواهی با این مکر و فریب بر توران زمین دست یابی و سرها را بر خاک افکنی. بیژن گفت که ای شهریار پهلوانان با شمشیر و تیر و کمان به جنگ می‌ روند من چگونه دست بسته و برهنه بی ‌سلاح می ‌توانم دلاوری بکنم, اگر شاه می خواهد دلاوری مرا ببیند دستور دهد تا اسب و گرز دردست من بگذارند. اگر از هزاران ترک یکی از زنده بگذارم پهلوانم نخوانند.

افراسیاب از این گفته سخت خشمگین شد و دستور داد او را زنده در گذرگاه عام به دار مکافات بیاویزند. بیژن چون از درگاه افراسیاب بیرون کشیده شد اشک از چشم روان کرد و بر مرگ خود تأسف خورد, از دوری وطن و بزرگان و خویشان نالید و به یاد صبا پیامها فرستاد:

ایا باد بگذر به ایران زمین

پیامی زمن بر به شاه گزین

به گردان ایران رسانم خبر

وز آنجا به زابلستان برگذر

به رستم رسان زود از من خبر

بدان تا ببندد به کینم کمر

بگویش که بیژن به سختی درست

تنش زیر چنگال شیر نرست

به گرگین بگو ای یل سست رای

چه گویی تو بامن به دیگر سرای

بدین ترتیب بیژن دل از جان برگرفت و مرگ را در برابر چشم دید.

از قضا پیران دلیر از راهی که بیژن را به مکافات می رساندند گذر کرد و ترکان کمربسته را دید که داری بر پا کرده و کمند بلندی از آن فرو هشته اند, چون پرسید دانست که برای بیژن است. بشتاب خود را به او رساند. بیژن را دید, که برهنه با دستهایی از پشت بسته, دهانش خشک و بیرنگ بر جای مانده است. از چگونگی حال پرسید. بیژن سراسر داستان را نقل کرد. پیران را دل بر او سوخت و دستور داد تا دژخیمان کمی تأمل کنند و دست از مکافات بدارند و شتابان به در گاه شاه آمد, دست بر سینه نهاد و پس از ستایش و زمین بوسی , بخشودگی بیژن را خواستار شد.

افراسیاب از بدنامی خویش و رسوایی که پدید آمده بود گله ها کرد:

نبینی کزین بی هنر دخترم

چه رسوایی آمد به پیران سرم

همه نام پوشیده رویان من

ز پرده بگسترد بر انجمن

کزین ننگ تا جاودان بر درم

بخندد همه کشور و لشکرم

ادامه دارد!

"سیاوش (قسمت آخر)"

"سیاوش (قسمت آخر)"

سلام به دوستان خوب کلوپ هم صحبت: این دفعه برایتان داستان جذاب و عاشقانه سیاوش را گذاشتیم تا از داستان هاى بلند معروف ایرانى و رمانتیک هم استفاده کنید و لذت ببرید. داستان سیاوش اثرى از فردوسى شاعر نامدار ایرانى است. تاریخ تولد: 329 هجری قمری، تاریخ درگذشت: 409 هجری قمری،  آرامگاه: مشهد - طوس.

حکیم ابوالقاسم فردوسی، حماسه سرا و شاعر بزرگ ایرانی در سال 329 هجری قمری در روستایی در نزدیکی شهر طوس به دنیا آمد. طول عمر فردوسی را نزدیک به 80 سال دانسته اند، که اکنون حدود هزار سال از تاریخ درگذشت وی می گذرد. فردوسی اوایل حیات را به کسب مقدمات علوم و ادب گذرانید و از همان جوانی شور شاعری در سر داشت و از همان زمان برای احیای مفاخر پهلوانان و پادشاهان بزرگ ایرانی بسیار کوشید و همین طبع و ذوق شاعری و شور و دلبستگی او بر زنده کردن مفاخر ملی، باعث بوجود آمدن شاهکاری بزرگ به نام «شاهنامه» شد. شاهنامه فردوسی که نزدیک به پنجاه هزار بیت دارد، مجموعه ای از داستان های ملی و تاریخ باستانی پادشاهان قدیم ایران و پهلوانان بزرگ سرزمین ماست که کارهای پهلوانی آن ها را همراه با فتح و ظفر و مردانگی و شجاعت و دینداری توصیف می کند. فردوسی پس از آنکه تمام وقت و همت خود را در مدت سی و پنج سال صرف ساختن چنین اثر گرانبهایی کرد، در پایان کار آن را به سلطان محمود غزنوی که تازه به سلطنت رسیده بود، عرضه داشت، تا شاید از سلطان محمود صله و پاداشی دریافت نماید و باعث ولایت خود شود. سلطان محمود هم نخست وعده داد که شصت هزار دینار به عنوان پاداش و جایزه به فردوسی بپردازد. ولی اندکی بعد از پیمان خود برگشت و تنها شصت هزار درم یعنی یک دهم مبلغی را که وعده داده بود برای وی فرستاد.

پس از آن به سیاوش رو کرد و اشک از دیده روان ساخت.

هر آن کس که یازد به بد بر تو دست

بریده سرش باد و افکنده پست

مرا کاشکی دیده گشتی تباه

ندیدی بدین سان کشانت به راه

مرا از پدر این کجا بد امید

که پر دخته ماند کنارم ز شید

افراسیاب که از گفتار فرزند, جهان پیش چشمیش سیاه گشت چشم دختر خود را کور کرد و به روزبانان فرمود تاک کشان کشانش به خانه‌ ای دور ببرند و در سیاهیش اندازند و در به رویش ببندند. آنگاه دستور داد تا سیاوش را هم به جایی ببرند که فریادش به کسی نرسد. گروی به اشارﮤ گرسیوز پیش آمد و ریش سیاوش را گرفت و بخواری به خاکش کشاند. سیاوش نالید و از خدا خواست تا از نژادش کسی پدید آید که کین از دشمنانش بخواهد. پس روی به پیلسم کرد و پیامی به پیران فرستاد:

درودی ز من سوی پیران رسان

بگویش که گیتی دگر شد بسان

مرا گفته بود او با صد هزار

زره ‌دار و برگستوان و سوار

چو بر گرددت روز یار توام

به گاه چرا مرغزار توام

کنون پیش گرسیوز ایدر دمان

پیاده چنین خوار و تیره روان

نبینم همی یار با من کسی

که بخروشدی زار بر من بسی

همچنان پیاده مویش را کشاندند تا به جایگاهی رسیدند که روزی سیاوش و گرسیوز تیر اندازی کرده بودند. آنگاه گروی در همانجا طشت زرین نهاد و سر سیاوش را چون گوسفندان از تن جدا کرد.

جدا کرد از سرو سیمین سرش

همی‌رفت در طشت خون از برش

پس طشت خون را سرنگون کرد و پس از ساعتی از همانجا گیاهی رست که بعدها خون سیاوشانش نامیدند.

چو از سرو بن دور گشت آفتاب

سر شهریار اندر آمد به خواب

چه خوابی که چندین زمان برگذشت

نجنبید هرگز نه بیدار گشت

از مرگ سیاوش خروش از مرد و زن برخاست. فرنگیس کمند مشکین کند و بر کمر بست و رخ چون گلش را به ناخن خراشید. چون نالـﮥ زار و نفرینش به گوش افراسیاب رسید به گرسیوز فرمود تا از پرده بیرونش کشند و مویش را ببرند و چادرش بدرند و آنقدر با چوب بزنند تا کودکش تباه گردد.

نخواهم زبیخ سیاوش درخت

نه شاخ و نه برگ و نه تاج و نه تخت

ازسوی دیگر چون خبر به پیران رسید از تخت افتاد و بیهوش گشت.

همه جامه ‌ها بر برش کرد چاک

همی کند موی و همی ریخت خاک

همی ریخت از دیده ‌ش آب زرد

به سوک سیاوش بسی ناله کرد

اما به او گفتند که اگر دیر بجنبد دردی بر این درد افزون گردد, چون افراسیاب بی مغز رأی تباه کردن فرنگیس را دارد. پیران تازان به درگاه رسید و زبان به سرزنش برگشود و از فرجام کار بیمناکش ساخت.

بکشتی سیاووش را بی ‌گناه

بخاک اندر انداختی نام و جاه

بران اهرمن نیز نفرین سزد

که پیچیده رایت سوی راه بد

پشیمان شوی زین به روز دراز

بپیچی همانا به گرم و گداز

کنون زو گذشتی به فرزند خویش

رسیدی به آزار پیوند خویش

چو دیوانه از جای برخاستی

چنین روز بد را بیاراستی

پس او را از آزار فرنگیس باز داشت و خواست تا دختر را به او بدهد و همینکه کودک به دنیا آمد به درگاه ببرد تا شاه هرچه خواهد با او بکند. افراسیاب تن در داد و فرنگیس را به پیران سپرد. پیران هم:

بی آزار بردش به شهر ختن

خروشان همه درگه و انجمن

پایان!

"سیاوش (قسمت اول)"

"سیاوش (قسمت اول)"

این دفعه برایتان داستان جذاب و عاشقانه سیاوش را گذاشتیم تا از داستان هاى بلند معروف ایرانى و رمانتیک هم استفاده کنید و لذت ببرید. داستان سیاوش اثرى از فردوسى شاعر نامدار ایرانى است. تاریخ تولد: 329 هجری قمری، تاریخ درگذشت: 409 هجری قمری،  آرامگاه: مشهد - طوس.

حکیم ابوالقاسم فردوسی، حماسه سرا و شاعر بزرگ ایرانی در سال 329 هجری قمری در روستایی در نزدیکی شهر طوس به دنیا آمد. طول عمر فردوسی را نزدیک به 80 سال دانسته اند، که اکنون حدود هزار سال از تاریخ درگذشت وی می گذرد. فردوسی اوایل حیات را به کسب مقدمات علوم و ادب گذرانید و از همان جوانی شور شاعری در سر داشت و از همان زمان برای احیای مفاخر پهلوانان و پادشاهان بزرگ ایرانی بسیار کوشید و همین طبع و ذوق شاعری و شور و دلبستگی او بر زنده کردن مفاخر ملی، باعث بوجود آمدن شاهکاری بزرگ به نام «شاهنامه» شد. شاهنامه فردوسی که نزدیک به پنجاه هزار بیت دارد، مجموعه ای از داستان های ملی و تاریخ باستانی پادشاهان قدیم ایران و پهلوانان بزرگ سرزمین ماست که کارهای پهلوانی آن ها را همراه با فتح و ظفر و مردانگی و شجاعت و دینداری توصیف می کند. فردوسی پس از آنکه تمام وقت و همت خود را در مدت سی و پنج سال صرف ساختن چنین اثر گرانبهایی کرد، در پایان کار آن را به سلطان محمود غزنوی که تازه به سلطنت رسیده بود، عرضه داشت، تا شاید از سلطان محمود صله و پاداشی دریافت نماید و باعث ولایت خود شود. سلطان محمود هم نخست وعده داد که شصت هزار دینار به عنوان پاداش و جایزه به فردوسی بپردازد. ولی اندکی بعد از پیمان خود برگشت و تنها شصت هزار درم یعنی یک دهم مبلغی را که وعده داده بود برای وی فرستاد.

روزی سپیده دم و هنگام بانگ خروس, گیو و گودرز و طوس و چند تن از سواران با باز و یوز شادان رو سوی نخجیر آوردند. شکار فراوان گرفتند و پیش رفتند تا بیشه ‌ای در مرز توران از دور پدیدار شد. طوس و گیو تاختند و در آن بیشه بسیار گشتند. ناگهان چشمشان بر دختر ماهرویی افتاد که از زیبایی و دیدارش در شگفت ماندند. از حالش جویا شدند دختر گفت: «دوش پدرم سرمت به خانه در آمد. و بر من خشم گرفت و تیغ زهرآگینی برکشید تا سرم را از تن جدا سازد. چاره جز آن ندیدم که به این بیشه بگریزم. در راه اسبم بازماند و مرا بر زمین نشاند. زر و گوهر بی ‌اندازه با خود داشتم که راهزنان از من به زور گرفتند و از بیم تیغشان به اینجا پناه آوردم.» چون از نژادش پرسیدند خود را از خانواده گرسیوز برادر افراسیاب معرفی کرد.

طوس و گیو بر سر دختر به ستیزه برخاستند و هر یک به بهانـﮥ آنکه او را زودتر یافته ‌اند از آن خود پنداشتند.

سخنشان به تندی به جایی رسید

که این ماه را سر بباید برید

یکی از دلاوران میانجی شد و گفت: «او را نزد شاه ایران ببرید و هرچه او بگوید بپذیرید.» همچنان کردند و دختر را پیش کاوس بردند.

چو کاوس روی کنیزک بدید

دلش مهر و پیوند او برگزید

همین که دانست وی از نژاد مهان است او را درخور خویشتن دانست. با فرستادن ده اسب گرانمایه و تاج و گاه, سپهبدان را خشنود ساخت و دختر را به شبستان خویش فرستاد.

چو نه ماه بگذشت بر خوبچهر

یکی کودک آمد چو تابنده مهر

چون خبر زادن پسر به کاوس رسید شاد گشت و نامش را سیاوش نهاد و عزیزش داشت و ستاره شناسان را خواند تا طالع کودک را ببیننند. اختر شناسان آیندﮤ کودک را آشفته و بختش را خفته دیدند و در کارش به اندیشه فرو ماندند. چون چندی گذشت, کاوس سیاوش را به رستم سپرد تا به زابلستان ببرد و او را پهلوانی بیاموزد. رستم او را پرورش داد و هنر سواری و شکار و سخن گفتن آموخت.

سیاوش چنان شد که اندر جهان

بمانند او کس نبود از مهان

روزی نزد رستم دیدار شاه را آرزو کرد و گفت:

بسی رنج بردی و دل سوختی

هنرهای شاهانم آموختی

پدر باید اکنون ببیند زمن

هنرها و آموزش پیلتن

رستم فرمود اسب و سیم و زر و تخت و کلاه و کمر آماده ساختند و خود با سپاه, سیاوش را به درگاه شاه برد.

چون کاوس شاه از آمدن پسر آگاه گشت فرمود تا دلاوران به پیشبازش شتافتند و به پایش زر افشاندند و همین که پسر خود را با آن برز و بالا و دانش و خرد دید در شگفتی ماند و جهان آفرین را ستایش کرد و پسر را در کنار خود بر تخت نشاند و فرمود:

به هر جای جشنی بیاراستند

می و رود و رامشگران خواستند

یکی سرو فرمود کاندر جهان

کسی پیش از آن خود نکرد از مهمان

هفته ای به شادی نشستند. کاوس در گنج برگشاد و از دینار و درم و دیبا و گهر و اسبان و برگستوان و خدنگ هر آن جه بود به سیاوش داد و منشور کهستان را بر پرنیان نوشت و به او هدیه کرد, پس از آن شهریار از دیدار چنان پسر روزگار به شادی گذراند تا روزی که با پسر نشسته بود, سودابه زن کاوس و دختر شاه هاماوران از در در آمد.

چو سودابه روی سیاوش بدید

پر اندیشه گشت و دلش بردمید

پنهانی به او خبر داد که شبستانش برود, اما سیاوش بر آشفت و «بدو گفت مرد شبستان نیم ».

سودابه که چنین دید شبگیر نزد کاووس شتافت و گفت: بهتر است که سیاوش را به شبستان خویش بفرستی تا خواهران خود را ببیند که همگی آرزوی دیدارش را دارند. شاه پسندید و سیاوش را خواند و وی را به رفتن به شبستان و دیدار خواهران برانگیخت.

پس پردﮤ من ترا خواهر است

چو سودابه خود مهربان مادر است

پس پرده پوشیدگان را ببین

زمانی بمان تا کنند آفرین

سیاوش در دل اندیشید که مگر شاه خیال آزمایش او را دارد, پس پاسخ داد که بهتر است او را نزد به خردان و بزرگان کار آزموده و نیزه داران و جوشنوران راهنمایی کند نه به شبستان و نزد زنان.

چه آموزم اندر شبستان شاه

به دانش زنان کی نمایند راه؟

شاه اگرچه جواب او را پسندید, اما به رفتن نزد خواهران و کودکان آنقدر پا فشاری کرد تا سیاوش پذیرفت و با هیربد پرده‌ دار روان شد. همینکه به شبستان رسید و پرده به یک سو رفت همه به پیشباز آمدند. سیاوش خانه را پر مشک و زعفران و می و آواز رامشگران یافت. در میان خوبرویان تخت زرینی دید به دیبا آراسته و سودابـﮥ ماهروی بر آن نشسته. چون چشم سودابه بر سیاوش افتاد از تخت فرود آمد و به برگرفتش و چشم و رویش را بوسید و از دیدارش سیر نشد و یزدان را ستایش کرد که چنان فرزندی دارد. اما سیاوش که دانست آن مهر چگونه است زود نزد خواهران خرامید و همه بر او آفرین خواندند و بر کرسی زرینش نشاندند. مدتی دراز نزدشان ماند و پیش پدر بازگشت و گفت:

همه نیکویی در جهان بهر تست

ز یزدان بهانه نبایدت جست

شاه از گفتار پسر شاد گشت و چون شب به شبستان در آمد از سودابه دربارﮤ سیاوش و فرهنگ و خردمندیش پرسید سودابه او را بیهمتا دانست و افزود که اگر رای سیاوش همراه باشد یکی از دخترانش را به او بدهد تا فرزندی از خاندان مهان بوجود آید. شاه پسندید و این سخن را با سیاوش در میان نهاد.

ادامه دارد!

شوهر بداخلاق و عصبی و ببر کوهستان

شوهر بداخلاق و عصبی و ببر کوهستان

زن نمی دانست که چه بکند؛ خلق و خوی شوهرش از این رو به آن رو شده بود قبل از این می گفت و می خندید، داخل خانه با بچه ها خوش و بش می کرد اما چه اتفاقی افتاده بود که چند ماهی با کوچکترین مسئله عصبانی می شود و سر دیگران داد و فریاد می کند؟

آن مرد مهربان و بذله گو الآن به آدمی ترسناک و عصبی مزاج تبدیل شده است. زن هر چه که به ذهنش می رسید و هر راهی را که می دانست رفت اما دریغ از اینکه چیزی عوض شود.

روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستان زندگی می کند برود تا معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد، شاید چاره ای شود ! از اینرو بود که زن راه سخت و دشوار کوهستان را پیش گرفت و بعد از ساعتها عبور از مسیرهای سخت، خود را به کلبه ی راهب رساند، قصه ی خودش را به او گفت و در انتظار نشست که ببیند چه معجونی را برایش می سازد.

راهب نگاهی به زن کرد و گفت: چاره ی کار تو در یک تار مو از سبیل ببر کوهستان است. ببر کوهستان؟ آن حیوان وحشی؟

راهب در پاسخ گفت: بله هر وقت تار مویی از سبیل ببر کوهستان را آوردی چیزی برایت می سازم که شوهرت را درمان کند و زن در حالتی از امید و یاس به خانه برگشت. نیمه شب از خواب برخاست. غذایی را که آماده کرده بود، برداشت و روانه ی کوهستان شد آن شب خود را به نزدیکی غاری رساند که ببر در آن زندگی می کرد از شدت ترس بدنش می لرزید اما مقاومت کرد. آن شب ببر بیرون نیامد. چندین شب دیگر این عمل را تکرار کرد هر شب چند گام به غار نزدیکتر می شد تا آنکه یک شب ببر وحشی کوهستان غرش کنان از غار بیرون آمد اما فقط ایستاد و به اطراف نگاهی کرد.

باز هم زن شبهای متوالی رفت و رفت. هر شبی که می گذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزدیکتر می شدند. این مسئله چهار ماه طول کشید تا اینکه در یکی از آن شبها، ببر که دیگر خیلی نزدیک شده بود و بوی غذا به مشامش می خورد، آرام آرام نزدیکتر شد و شروع به غذا خوردن کرد. زن خیلی خوشحال شد. چندین ماه دیگر اینگونه گذشت.

طوری شده بود که ببر بر سر راه می ایستاد و منتظر آن زن می ماند زن نیز هر گاه به ببر می رسید در حالی که سر او را نوازش می کرد به ملایمت به او غذا می داد، هیچ سرزنش و ملامتی در کار نبود هیچ عیب جویی، ترس و وحشتی در میان نبود و هر شب آن زن با طی راه سخت و دشوار کوهستان برای ببر غذا می برد و در حالی که سر او را در دامن خود می گذاشت، دست نوازش بر مویش می کشید چند ماه دیگر نیز اینگونه گذشت تا آنکه شبی زن به ملایمت تار مویی از سبیل ببر کند و روانه ی خانه اش شد.

صبح که شد، شادمان به کوهستان نزد آن راهب رفت تار موی سبیل ببر را مقابل او گذاشت و در انتظار نشست. فکر می کنید آن راهب چه کرد؟ نگاهی به اطرافش کرد و آن تار مو را به داخل آتشی انداخت که در کنارش شعله ور بود.

زن، هاج و واج نگاهی کرد در حالی که چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد ماند که چه بگوید. راهب با خونسردی رو به زن کرد و گفت: ”مرد تو از آن ببر کوهستان، بدتر نیست، توئی که توانستی با صبر و حوصله، عشق و محبت خودت را نثار حیوان کوهستان کنی و آن ببر را رام خودت سازی، در وجود تو نیرویی است که گواهی می دهد توان مهار خشم شوهرت را نیز داری، پس محبت و عشق را به او ببخش و با حوصله و مدارا خشم و عصبانیت را از او دور ساز.