آسودگیات مبارک
دلت را بتکان،
غصههایت که ریخت تو هم همه را فراموش کن.
دلت را بتکان، اشتباهایت وقتی افتادند روی زمین، بگذار همانجا بمانند.
فقط از لابهلای اشتباهایت، یک تجربه را بیرون بکش قاب کن و بزن به دیوار دلت.
دلت را محکمتر بتکانی تمام کینههایت هم میریزد
و تمام آن غمهای بزرگ و همه حسرتها و آرزوهایت.
حالا آرامتر، آرامتر بتکان
تا خاطرههایت نیفتند
تلخ یا شیرین، چه تفاوت میکند؟
خاطره، خاطره است
باید باشد، باید بماند
کافی است؟
نه هنوز دلت خاک دارد
یک تکان دیگر بس است
تکاندی؟
دلت را ببین
چه قدر تمیز شد،
دلت تمیز شد؟
حالا این دل جای اوست! این دل مال اوست!
همه چیز ریخت از دلت، همه چیز افتاد و حالا ...
حالا تو ماندی و یک دل
یک دل و یک قاب تجربه
یک قاب تجربه و مشتی خاطره
مشتی خاطره و یک "او"
آسودگیات مبارک