درد دل با دل
لحظه ای بنشین در کنارم ، بگیر دستهایم را ، در آغوش بگیر مرا...
به چشمهایم نگاه کن ، سرت را بر روی سینه ام بگذار و
به صدای تپش قلبم گوش کن...
دستم را درون موهایت میکنم، نوازشت میکنم ، و برایت میگویم، حقیقتی شیرین!
چقدر زندگی با تو زیباست ، عشق با تو پر از آرامش است!
دلم نمیخواهد هیچگاه بی تو باشم ، آرزو دارم همیشه در کنارت باشم!
هنوز به یاد ندارم به تو دروغ گفته باشم ،
یا با حرفهایم قلب مهربانت را شکسته باشم!
هنوز به یاد ندارم خیانت کرده باشم ، یا تو را آزار داده باشم!
هنوز به یاد ندارم روزی صدایت را نشنیده باشم یا دلتنگت نشده باشم!
حالا که اینهمه تو را دوست دارم و با تو یک زندگی پر از عشق را دارم ،
حالا که از خدا جز اینکه همیشه تو را برایم نگه دارد
هیچ چیز دیگر نمیخواهم ، باورم کن عشق من!
باورم کن که با باور تو ، سرنوشت نیز به این باور میرسد
که من و تو عاشقترینم و دیگر هیچگاه ما را از هم جدا نمیکند!
بگذار سرنوشت را به این باور برسانیم که تو نیمه ی گمشده ی منی
و من نیمه ی دیگری از تو!
عزیزم همیشه بدان که در قلب منی و بیشتر از همه کس دوستت دارم!
همیشه بدان که بی تو یک لحظه نیز نمیتوانم زنده بمانم!
بعد از گفتن این حقیقت شیرین ، دیدم که سکوت کرده ای و حرفی نمیزنی!
گفتم شنیدی درد دلهایم را عزیزم ؟
گفت : تو که گفتی صدای تپشهای قلبت را گوش کنم
من نیز آن لحظه که تو سخن میگفتی تنها صدای تپشهای قلب مهربانت را گوش میکردم ...