"عالى جناب (قسمت دوم)"
همه ی کسانی که او را می شناختند می دانستند که چه قدر به او بر خورده است و به او حق می دادند که دلخور باشد. او بزرگ فامیل خودشان بود. همه ی فامیلشان، چه آن هایی که ساکن خرّم آباد بودند و چه آن هایی که در شهرهای دیگر بودند، هر مشکلی که پیش می آمد و هر کاری که داشتند، می آمدند پیش او و با او صلاح و مصلحت می کردند و آن وقت پسر خودش که رفته بود تهران تا درس بخواند و به قول معروف به جایی برسد، هنوز دو سال از دوره ی دانشجویی اش نگذشته، عاشق این عروسک فسقلی شده بود و مادرش را واسطه کرده بود تا رضایت پدرش را جلب کند و این زن ها را که میشناسید: هر کاری را با گریه و زاری پیش می برند. با گریه و زاری شوهرش را وادار کرده بود رضایت بدهد و با گریه و زاری، از شوهرش خواهش کرده بود در مراسم عقد شرکت کند و چه خوب شد که عکّاس خبر نکرده بودند! پدر علی اصلاً دلش نمی خواست عکسش را بغل این عروس و داماد مسخره بگیرند. سر سفرهی عقد، رونما به عروس نداد. حاضر نشد به پسرش، برای رو به راه کردن زندگی، کمک کند. سر مهریّه اصلاً چانه نزد. فقط گفت “به من مربوط نیست. خودش باید بدهد.” حتّا مقرّری ماهانه ی علی را که در دو سال اخیر برای او می فرستاد قطع کرد. گفت “خودش می داند.” به زنش که گریه و زاری می کرد، گفت “تا همین جاش هم به اندازه ی کافی تحقیر شدم.” فردای روز عقد، برگشت خرّم آباد.
افسانه تا پیش از ازدواج، در خانه ی پدرش، اتاق مستقل داشت. یک خانه ی حیاط دار بزرگ یک طبقه، با استخر و باغچه و ششتا اتاق، در خیابان نیاوران. ششتا اتاق برای سه نفر: اتاق خواب پدر و مادرش، اتاق کار پدرش، اتاق خودش و سه تا اتاق دیگر هم خالی و بی استفاده مانده بود. پدر افسانه قُد نبود. با این که از علی خوشش نمی آمد و دلش نمی خواست دخترش به این زودی ازدواج کند، به سرنوشت آن ها دلبسته بود. با این که دلش می خواست حالا که ازدواج کرده بودند، بیایند همانجا توی خانهی خودش زندگی کنند، اصرار چندانی نکرد و وقتی که شنید تصمیم گرفته اند توی خانه ی یکی از دوست های علی زندگی کنند، کمی غُر زد، امّا بعد که دید حریفشان نمی شود، رضایت داد. حتّا برای آن ها مقرّری ماهانه ای معیّن کرد، چون که می دانست با حقوق افسانه زندگیشان نمی چرخد.
مادر افسانه دلش می خواست افسانه ازدواج کند. افسانه به سنّ و سال ازدواج رسیده بود و حتّا اگر می خواستید سخت بگیرید، شاید کمی دیر هم شده بود یا داشت می شد: سه چهار سال بود دانشگاهش را تمام کرده بود و یکی دو سال دیگر سی سالش تمام می شد. امّا علی انتخاب بدی بود. علی جوان بود، ریزه میزه بود، بیکار بود، بی پول بود. همه ی عیب های ممکن را داشت. خود مراسم عقد هم که به اصرار افسانه بی هیچ دنگ و فنگی برگزار شده بود، فکری بود که مادر افسانه را مُدام آزار می داد. مادر افسانه دلش نمی خواست توی هتل جشن بگیرند یا نوازنده و خواننده دعوت کنند و هفت شب و هفت روز بزن و بکوب باشد. نه. این زیاده روی ها سرشان را بخورد. لازم نبود. فقط ای کاش مجلس آبرومندی برگزار می شد، ای کاش کیک سفارش می دادند. نه کیک چند طبقه، کیک یک طبقه، امّا کیکی که اسم افسانه و علی را روش نوشته باشند و ای کاش شام مفصّلی تهیّه می کردند و افسانه لباس عروس می پوشید و علی لباس دامادی می پوشید و خیلی ها را از دوستان و آشنایان دور و نزدیک دعوت می کردند و ای کاش (و این از همه واجب تر بود) عکس هم می گرفتند: از کیک، از مهمان ها، از سفره ی عقد، از عروس و داماد، عروس با لباس عروس و داماد با کُت و شلوار دامادی و کراوات.
غُر زدن های مادر افسانه از همان فردای روز عقد شروع شد. تا یکی دو ماه اوّل بعد از ازدواج که هنوز به خانه ی دوست علی نرفته بودند، افسانه توجّه چندانی به این غُر زدن ها نداشت و بعد که افسانه از خانه ی پدری درآمد و در خانه ی دوست علی مستقر شدند و زندگی مشترک با علی تازگی روزهای اوّلش را از دست داد و مثل همه ی زندگی های دیگر، با مُختصری تفاوت، به عادت تبدیل شد، غُر زدن ها همچنان ادامه داشت و روزهای جمعه که برای ناهار به خانه ی پدر و مادر افسانه می رفتند، مادر افسانه باز حرف روز عقد را پیش می کشید و افسوس می خورد که از آن روز هیچ عکسی ندارند و آن قدر به آن ها سرکوفت زد و آنقدر گفت و گفت و گفت، تا افسانه از رو رفت و رضایت داد که یک بار دیگر مراسم عقد را تکرار کنند، امّا نه به اسم عقد: سوری به مناسبت ازدواج آن ها که همه ی فامیل را دعوت کنند و عکس هم بگیرند و افسانه لباس عروسی بپوشد و علی لباس دامادی.
ادامه دارد!