"قصه عینکم (قسمت آخر)"
برای من لحظه عجیب و عظیمی بود! همینکه عینک به چشم من رسید ناگهان دنیا برایم تغییر کرد. همه چیز برایم عوض شد.
یادم میآید که بعدازظهر یک روز پائیز بود .آفتاب رنگ رفته و زردی طالع بود. برگ درختان مثل سربازان تیر خورده تک تک میافتادند. من که تا آن روز از درختها جز انبوهی برگ در هم رفته چیزی نمیدیدم، ناگهان برگها را جدا جدا دیدم. من که دیوار مقابل اطاقمان را یک دست و صاف میدیدم و آجرها مخلوط و با هم به چشمم میخورد، در قرمزی آفتاب آجرها را تک تک دیدم و فاصلة آنها را تشخیص دادم. نمیدانید چه لذتی یافتم. مثل آن بود که دنیا را به من دادهاند.
هرگز آن دقیقه و آن لذت تکرار نشد. هیچ چیز جای آن دقایق را برای من نگرفت. آن قدر خوشحال شدم که بیخودی چندین بار خودم را چلاندم. ذوقزده بشکن میزدم و میپریدم. احساس میکردم که تازه متولد شدهام و دنیا برایم معنای جدیدی دارد. از بس که خوشحال بودم صدا در گلویم میماند .عینک را درآوردم، دوباره دنیای تیره به چشمم آمد. اما این بار مطمئن و خوشحال بودم.
آن را بستم و در جلدش گذاشتم. به ننه هیچ نگفتم. فکر کردم اگر یک کلمه بگویم عینک را از من خواهد گرفت و چند نی قلیان به سر و گردنم خواهد زد. میدانستم پیرزن تا چند روز دیگر به خانة ما برنمیگردد. قوطی حلبی عینک را در جیب گذاشتم و مست و ملنگ، سرخوش از دیدار دنیای جدید به مدرسه رفتم.
بعد از ظهر بود. کلاس ما در ارسی قشنگی جا داشت. خانه مدرسه از ساختمانهای اعیانی قدیم بود. یک نارنجستان بود. اطاقهای آن بیشتر آئینهکاری داشت. کلاس ما از بهترین اطاقهای خانه بود. پنجره نداشت. مثل ارسیهای قدیم درک داشت، پر از شیشههای رنگارنگ. آفتاب عصر به این کلاس میتابید. چهره معصوم همکلاسیها مثل نگینهای خوشگل و شفاف یک انگشتر پربها به این ترتیب به چشم میخورد.
درس ساعت اول تجزیه و ترکیب عربی بود. معلم عربی پیرمرد شوخ و نکتهگویی بود که نزدیک به یک قرن از عمرش میگذشت. همه هم سالان من که در شیراز تحصیل کردهاند او را میشناسند. من که دیگر به چشمم اطمینان داشتم، برای نشستن بر نیمکت اول کوشش نکردم. رفتم و در ردیف آخر نشستم. میخواستم چشمم را با عینک امتحان کنم.
مدرسه ما بچه اعیانها در محلة لاتها جا داشت؛ لذا دورة متوسطهاش شاگرد زیادی نداشت.
مثل حاصل سن زده سال به سال شاگردانش در میرفتند و تهیه نان سنگک را بر خواندن تاریخ و ادبیات رجحان میدادند. در حقیقت زندگی آنان را به ترک مدرسه وادار میکرد. کلاس ما شاگرد زیادی نداشت، همه شاگردان اگر حاضر بودند تا ردیف ششم کلاس مینشستند. در حالی که کلاس، ده ردیف نیمکت داشت و من برای امتحان چشم مسلح ردیف دهم را انتخاب کرده بودم. این کار با مختصر سابقه شرارتی که داشتم اول وقت کلاس سوءظن پیرمرد معلم را تحریک کرد. دیدم چپ چپ من به نگاه میکند .پیش خودش خیال کرد چه شده که این شاگرد شیطان بر خلاف همیشه ته کلاس نشسته است. نکند کاسهای زیر نیم کاسه باشد .بچهها هم کم و بیش تعجب کردند.
خاصه آنکه به حال من آشنا بودند. میدانستند که برای ردیف اول سالها جنجال کردهام. با این همه درس شروع شد. معلم عبارتی عربی را بر تخته سیاه نوشت و بعد جدولی خطکشی کرد. یک کلمه عربی را در ستون اول جدول نوشت و در مقابل آن کلمه را تجزیه کرد. در چنین حالی موقع را مغتنم شمردم. دست بردم و جعبه را درآوردم.
با دقت عینک را از جعبه بیرون آوردم و آن را به چشم گذاشتم. دسته سیمی را به پشت گوش راست گذاشتم. نخ قند را به گوش چپ بردم و چند دور تاب دادم و بستم.
درین حال وضع من تماشایی بود. قیافه یغورم، صورت درشتم، بینی گردنکش و دراز و عقابیم، هیچکدام با عینک بادامی شیشه کوچک جور نبود. تازه اینها به کنار، دستههای عینک، سیم و نخ قوز بالا قوز بود و هر پدر مرده مصیبت دیدهای را میخنداند، چه رسد به شاگردان مدرسهای که بیخود و بیجهت از ترک دیوار هم خندهشان میگرفت.
خدا روز بد نیاورد. سطر اول را که معلم بزرگوار نوشت، رویش را برگرداند که کلاس را ببیند و درک شاگردان را از قیافهها تشخیص دهد، ناگهان نگاهش به من افتاد .حیرتزده کچ را انداخت و قریب به یک دقیقه بروبر چشم به عینک و قیافه من دوخت.
من متوجه موضوع نبودم. چنان غرق لذت بودم که سر از پا نمیشناختم. من که در ردیف اول با هزاران فشار و زحمت نوشته روی تخته را میخواندم، اکنون در ردیف دهم آن را مثل بلبل میخواندم .مسحور کار خود بودم. ابداً توجیهی به ماجرای شروع شده نداشتم. بیتوجهی من و اینکه با نگاهها هیچ اضطرابی نشان ندادم، معلم را در ظن خود تقویت کرد. یقین شد که من بازی جدیدی درآوردهام که او را دست بیندازم و مسخره کنم!
ناگهان چون پلنگی خشمناک راه افتاد. اتفاقاً این آقای معلم لهجه غلیظ شیرازی داشت و اصرار داشت که خیلی خیلی عامیانه صحبت کند. همینطور که پیش میآمد با لهجه خاصش گفت:
«به به! نره خر! مثل قوالها صورتک زدی؟ مگه اینجا دسته هفت صندوقی آوردن؟»
تا وقتی که معلم سخن نگفته بود، کلاس آرام بود و بچهها به تخته سیاه چشم دوخته بودند، وقتی آقا معلم به من تعرض کرد، شاگردان کلاس رو برگردانیدند که از واقعه خبر شوند. همینکه شاگردان به عقب نگریستند و عینک مرا با توصیفی که از آن شد دیدند، یک مرتبه گویی زلزله آمد و کوه شکست .صدای مهیب خنده آنان کلاس و مدرسه را تکان داد. هروهر تمام شاگردان به قهقهه افتادند، این کار بیشتر معلم را عصبانی کرد. برای او توهم شد که همه بازیها را برای مسخره کردنش راه انداختهام000 خنده بچهها و حمله آقا معلم مرا به خود آورد. احساس کردم که خطری پیش آمده، خواستم به فوریت عینک را بردارم. تا دست به عینک بردم فریاد معلم بلند شد:
«دستش نزن، بگذار همین طور ترا با صورتک پیش مدیر ببرم. بچه تو باید سپوری کنی. ترا چه به مدرسه و کتاب و درس خواندن؟ برو بچه رو بام حمام قاپ بریز!»
حالا کلاس سخت در خنده فرو رفته، من بدبخت هم دست و پایم را گم کردهام. گنگ شدهام. نمیدانم چه بگویم. مات و مبهوت عینک کذا به چشمم است و خیره خیره معلم را نگاه میکنم. این بار سخت از جا در رفت و درست آمد کنار نیمکت من. یک دستش پشت کتش بود، یک دستش هم آماده کشیدن زدن. در چنین حالی خطاب کرد: «پاشو برو گمشو! یا الله! پاشو برو گمشو!» من بدبخت هم بلند شدم. عینک همانطور به چشمم بود و کلاس هم غرق خنده بود. کمی خودم را دزدیدم که اگر کشیده را بزند به من نخورد، یا لااقل به صورتم نخورد. فرز و چابک جلو آقا معلم در رفتم که ناگهان کشیده به صورتم خورد و سیم عینک شکست و عینک آویزان و منظره مضحک شد. همینکه خواستم عینک را جمع و جور کنم دو تا اردنگی محکم به پشتم خورد. مجال آخ گفتن نداشتم، پریدم و از کلاس بیرون جستم.
آقای مدیر و آقای ناظم و آقای معلم عربی کمیسیون کردند و بعد از چانه زدن بسیار تصمیم به اخراجم گرفتند. وقتی خواستند تصمیم را به من ابلاغ کنند، ماجرای نیمه کوری خود را برایشان گفتم. اول باور نکردند، اما آنقدر گفتهام صادقانه بود که در سنگ هم اثر میکرد .وقتی مطمئن شدند که من نیمه کورم، از تقصیرم گذشتند و چون آقا معلم عربی نخود هر آش و متخصص هر فن بود، با همان لهجه گفت:
«بچه میخواستی زودتر بگی. جونت بالا بیاد، اول میگفتی. حالا فردا وقتی مدرسه تعطیل شد، بیا شاهچراغ دم دکون میرسلیمون عینکساز!» فردا پس از یک عمر رنج و بدبختی و پس از خفت دیروز، وقتی که مدرسه تعطیل شد، رفتم در صحن شاه چراغ دم دکان میرزا سلیمان عینکساز. آقای معلم عربی هم آمد، یکی یکی عینکها را از میرزا سلیمان گرفت و به چشم من گذاشت و گفت نگاه کن به ساعت شاه چراغ ببین عقربه کوچک را میبینی یا نه؟. بنده هم یکی یکی عینکها را امتحان کردم، بالاخره یک عینک به چشمم خورد و با آن عقربه کوچک را دیدم .پانزده قران دادم و آن را از میرزا سلیمان خریدم و به چشم گذاشتم و عینکی شدم.