"جاودان (قسمت اول)"
جمعه بود و ادارات بسته. به رسم معهود به دیدن "یار دیرینه" رفتم. در اتاق دفترش که در عین حال اتاق خوابش هم بود تک و تنها در مقابل میز تحریر لختی نشسته و ششدانگ در نخ تماشای پاشنه کشی بود که در وسط میز افتاده بود. پس از سلام و علیک و خوش و بش مختصری مرا به حال خود گذاشت و از نو محو مناظره و معاینه مکاشفه آمیز پاشنه کش گردید. با تعجب تمام نگاهی به پاشنه کش انداختم. پاشنه کشی بود مانند همه پاشنه کشها به خود گفتم بلکه عتیقه و دارای نقش و نگار قدیمی است و یا با خط میخی بر بدنه آن چیزی نوشته شده است. نزدیکتر رفتم و با دقت بیش تری نگاه کردم. دیدم کاملا معمولی است و ابدا چیزی که شایسته توجه مخصوصی باشد در آن دیده نمی شود. دست به شانه رفیقم زدم و با صدای ملایم گفتم رفیق چه می کنی. مثل آدمی که سراسیمه از خواب عمیقی بیدار شده باشد نگاهش را از پاشنه کش برداشته به من دوخت و گفت با این نیم وجبی یک و دو می کنم. گفتم مگر عقل از کله ات پریده و یا جنی شده ای. گفت مگر نمی دانی که سیدم و سیدها گاهی جنی می شوند. گفتم جنی نشده ای، مجنون شده ای. گفت مگر میان جنی و مجنون فرقی هست. گفتم وا... نمی دانم اما همین قدر می دانم آدمی که یک جو عقل داشته باشد با یک پاشنه کش یک و دو نمی کند. گفت اگر بدانی چه آزار و عذابی به من می دهد تغییر عقیده خواهی داد و سر و حکمت این دعوا و مرافعه دستگیرت می شود. گفتم می خواهی سر به سر من بگذاری. والا هر قدر هم آتش کوره قوه تصورت را پر زور کرده باشند با پاشنه کش ساده ای دعوا و مرافعه راه نمی اندازی. مطلب همان است که گفتم، عقلت پارسنگ برداشته است و دیوانه شده ای. گفت مگر مولوی نگفته "هست دیوانه که دیوانه نشد/ این عسس را دید و در خانه نشد." اما ما آدم های لغ ملغی امروز شایستگی مقام عالم دیوانگی را نداریم. باید ذوالنون بود تا مجنون شد و ما این ادعاها را نداریم. گفتم هر چه هستی و نیستی به من مربوط نیست ولی بگو و نگو با پاشنه کش کار آدم معقول نیست و یقین دارم زیر این کاسه نیم کاسه ای است که چشم آدم حلال زاده نمی بیند. گفت بنشین تا بگویم برایت چای هم بیاورند و درست گوش بده تا داغ دلم را بفهمی. چای سفارش داد و نشستم و برای شنیدن کلمات حکمت آیاتش سرا پا گوش شدم. گفت درست به این پاشنه کش نگاه کن تا بعد درد دل را برایت بگویم.
نگاه کردم، درست نگاه کردم پاشنه کش کوچکی بود که قد و قامتش از نیم وجب تجاوز نمی کرد. دسته اش که بیش تر لمس کرده بودند قدری ساییده شده براق بود. مانند برگ بزرگ خشکیده ای طاقباز در وسط میز تحریری افتاده بود و نه حرکتی داشت و نه برکتی و مانند کلیه اشیا جامد و بی جان مظهر کامل سکون و استغنا و بی اعتنایی محض بود که جوکی های هند و عرفا و اولیاءا... خودمان به زور هزار ریاضت و مشقت می خواهند بدان برسند و هرگز نمی رسند.
گفتم من که چیزی دستگیرم نمی شود. خوب است تلفن کنیم "آمبولانس" بیاید و ترا به دارالمجانین ببرد تا هر قدر دلت می خواهد و با هر چه و هر کس می خواهی تا صباح قیامت دعوا و مرافعه بکنی. گفت سر به سرم نگذار. کار غامض تر از آن است که خیال کرده ای. بی جهت هم مرا محکوم نکن. سلونی قبل ان تفقدونی. اگر عقده دلم باز شود تصدیق خواهی کرد که آن قدرها هم دیوانه نیستم. گفتم برادر با این پاشنه کش داری پاشنه صبر و حوصله مرا از جا می کنی. من نمی خواهم پاشنه کسی را بکشم ولی اگر راستی ریگی به کفش نداری چرا لفتش می دهی و قصه را نمی گویی. بلکه منتظر چراغ اللهی بدان که آخر برج است و جیبم از پیشانی ملاها پاک تر است و گداها را هم در شهر می گیرند.
گفت د گوش بده. این پاشنه کش را که میبینی پدربزرگم مرحوم . . . التجار هفتاد سال پیش که به بازار مکاره نیژنی در روسیه رفته بود آورده است. بیست و پنج سال تمام به خود او خدمت کرد. پس از مرگش رسید به پدر من. سی و سه سال هم به پدرم خدمت کرد تا پدرم هم وفات کرد و به من رسید. حالا در حدود دوازده سال است که در تصرف و ملکیت من وارد شده است. چند دفعه گم شد و باز پیدا شد. این نخی را که می بینی به سوراخ گردنش بسته ام و جایش به این میخی است که جلو در اتاق کوبیده شده است، دربان اتاق شده است. هر آینده و رونده ای چشمش به آن می افتد و خود تو هم لابد هزار بار آن را دیدهای. برادر کوچکم منوچهر خیلی آن را دوست می داشت و دلش می خواست مال او باشد. اینقدر اصرار کرد تا دادم بش. ولی وقتی حصبه خدانشناس آن طفل معصوم را برد و آتش به عمر ما زد دوباره برگشت به خودم و من هم به همان جای خودش به میخ آویختم. چند سال پیش نمی دانم چرا بی مقدمه یک شب که اوقاتم تلخ بود و نیم بطری عرق را بدون مزه سر کشیده بودم و همین پاشنه کش نمی دانم چرا روی همین میز افتاده بود ناگهان زبان باز کرد و با من بنای صحبت را گذاشت. اول خیال کردم بازیچه قوه وهم و تصور خود گردیده ام و محلی نگذاشتم ولی کم کم دیدم خیر، راستی راستی دارد حرف می زند. در منزل همه خوابیده بودند و هیچ صدا و ندایی شنیده نمیشد و حتی این ساعت دیواری هم که می بینی و هر روز کوکش می کنم از کار افتاده بود و مثل این بود که مرده باشد و یا زبانش را بریده باشند. روی تختخوابم که می بینی در همین اتاق که دفترم است نشستم و چشم هایم را مالیدم و صورتم را نزدیک تر برده درست گوش دادم دیدم حرف می زند و حرف هایش را خوب می شنوم. می گفت چرا این همه تعجب کرده ای مگر حرف زدن تعجب دارد.
دیدم عجب گرفتار شده ام. خود را از اتاق بیرون انداختم و به حوض رسانیدم و سرم را طپاندم زیر آب سرد و آن قدر نگاه داشتم تا نفسم تنگی کرد. چند نفس دور و دراز کشیدم و مدتی به آسمان و ستاره هایش نگاه کردم با یک نوع دلهره مخصوصی به اتاق برگشتم. صدای خنده زیادی به گوشم رسید، یارو بود. هرهر می خندید. گفت خیلی ساده ای. آدم را با اماله آب جوش نمی توان ساکت کرد و تو خیال کردی با دو مشت آبی که سرت را زیر آن کردی صدای مرا خفه خواهی کرد. وای بر این ساده لوحی. باز هرهر بنای خندیدن را گذاشت.
داستان عجیبی بود، باورکردنی نبود. شنیده بودیم که ستون حنانه به سخن آمد ولی به سخن آمدن پاشنه کش کهنه تازگی داشت. مثل جیرجیر سوسک و جیرجیرک ولی خیلی ضعیف تر صدایی به گوشم می رسید و حرف های شمرده آن را درست می فهمیدم. خواب از سرم پریده بود و با یک دنیا بهت و کنجکاوی نشسته بودم و گوش می دادم. گفت کی به تو گفته که پاشنه کش نباید حرف بزند. سکوت که دلیل نمی شود. ما ساکتیم نه عاجز بر تکلم. مگر یادت رفته که مولوی خودتان از قول ما گفته "ما سمیعیم و بصیریم و هشیم/ با شما نامحرمان ما خامشیم" مگر سعدی شیراز نگفته "کوه و صحرا و بیابان همه در تسبیحند/ نه همه مستمعی فهم کند این اسرار". اگر تسبیح و اسراری هم در میان نباشد خاطرات جمع که عمدا لب بسته ایم و سرنوشتمان سکوت است والا مگر در کتاب های آسمانی نخوانده ای که چه اشیا و حیوانات زیادی که شما آن ها را زبان بسته می خوانید سخن ها گفته و به قول خودتان درها سفته اند.
مدام صدایش اوج می گرفت و سخنانش واضح تر به گوش می رسید. خوب می بینی که پاشنه کش در روی همین میز درست به صورت زبان سرخ و متحرکی درآمده بود و حرف های از خودش گنده تر بیرون می ریخت. وقتی سخن از مولوی و سعدی به میان آورد گفتم این حرف ها را ما شطحیات می خوانیم و وقتی می شنویم به به و آفرین راه می اندازیم ولی هیچکس باور نمی کند. گفت خیلی چیزها را نمی توان باور کرد که باید باور کرد. لابد شنیده ای که انسان هر قدر به سرعت سیر خود بیفزاید عمرش درازتر می شود.
اسم این را فرضیه انیشتین گذاشته اند و نمی توان باور کرد ولی عین حقیقت است. دیدم حالا دیگر پاشنه کش می خواهد درس علم به ما بدهد و باز به قول اصفهانی ها از پاشنه درآمدم. خواستم بروم بخوابم ولی با این صدایی که صدای جیر جیر کفش های جیر را به خاطر میآورد مگر خواب به چشمم آمد. چراغ را خاموش کردم، پاشنه کش خاموش نشد. در تاریکی صدایش روشن تر و سخنانش صریح تر گردید. می گفت تو درست است که صاحب من هستی و به چشم حقارت به من که تکه آهنی بیش نیستم می نگری ولی بگو ببینم مگر پدربزرگت نمرد و من زنده ماندم، مگر پدرت نمرد و من زنده ماندم. آیا فکر نمی کنی که خودت هم خواهی مرد و من زنده می مانم، بعد مال پسرت خواهم شد ولی او خواهد مرد و من زنده می مانم. آیا هیچ فکر کرده ای که سر تا به پا ادعایی و خودت را صاحب و مالک من می دانی و چون یک تکه ریسمان قند به گلوی من بسته ای خودت را مالک الرقاب موجودات می دانی و به علم و فضل و تجربه و قدرت خودت می نازی و چه فکرها و حساب هایی با خود نمی کنی و آخرش می روی و من موجود دو پول باقی می مانم. اختیار از دستم رفت و با مشت کوبیدم روی میز که ساکت شو، جانم را به لبم رساندی. در اتاق باز شد و زنم شمعدان به دست سراسیمه وارد شد که چه خبر است، چرا نیم شبی داد و فریاد راه انداخته ای. خیال کردم دزد آمده است یا اتاق خراب شده است.
نویسنده: محمد على جمالزاده
ادامه دارد!