مثل اسب عصاری
هی گرد دیروزی ترین عقده هایمان
دور می زنیم
وچشم که باز می کنیم
سفید ، ارغوانی ، سرخ
جای جای شاخه ها
برف و پاییز را گرفته اند
و هیچ التفاتی نیست
که این محول الحول بر احوال
به چه کار می آید؟
وقتی که اصلا نمی دانیم
چند جفت دست ، از آن دست های گرم
آن هاکه در یک زهدان
نخستین فریاد را گریه کردیم
حالا ازاین دنیا جدا است
می گوییم حول حالنا...
که خانه تکانی نکرده ایم
مهمان دعوت می کنیم !
چند ... چند... چند....
وچند بار بوی پونه و بابونه را بغض کرده ایم
چند شب بی فانوس
بر روشنای چشم های کور و
برگوش های بسته مان
حتی یک پنجرهء بسته را گشوده ایم ؟
بانگ می زنیم
ای مقلب القلوب سنگین و برفی ما
قفل است... قفل است ... بسته است
راه می بندیم و سگ و گربه می کشیم
خوب معلوم است
که راه کج می کند
گیج می شود
هم نسیم ، هم سحر
روز باور کنید نو نمی شود
روز نو نمی شود ، باور کنید
وقتی خواب های هراس انگیز
در خانه می بینیم
و رویاهای دلنواز
پشت دیوار های دروغ
و فاضلاب های کینه و کدورت
کودری ها را نه جامه می کنیم
که کفن می دوزیم
حالا بیا این فانوس را روشن کنیم
هفت سین که اسم نیست
سیب و سیر و سوسن هم نیست
آن ماهی سرخ و لغزان است
آبش کدر باشد
می میرد
به همین سادگی