زمستان سرد را با تو همانند بهار به سر کردم ٬ در آتش عشق تو سوختم و با درد دوری تو ساختم... با شادی تو شاد بودم ....
لبخند تو آرزوی من و گریه تو عزای من بود.... چه شبهایی بود که چشمان خیسم را به خاطرت سرزنش کردم.....!
آن لحظه که تو در زیر باران به یاد من قدم میزدی در این سو من لحظه غروب خورشید به یادت اشک میریختم...
گفتم حرف دلت را بگو به من ؟
گفتی حرف دلم را بارها برایت تکرار کرده ام! گفتم دلم میخواهد باز برایم تکرار کنی!
چیزی نگفتی و سکوت تلخی کردی! آری از سکوتت فهمیدم حرف دلت را!
حرف دلت این بود که فراموشت کنم........این بود که دیگر مرا دوست نمیداری....!
سکوتی که میگفت این دوری و این فاصله قلب مرا از توسرد کرده است و
دیگر هیچ عشقی نسبت به تو ندارم...! خسته شده ام ٬ مرا رها کن و بگذار خودم باشم....
سکوت آخرت ٬ یک سکوت تلخ و پر از غم بود ....
سکوت آخرت تنها یک بغض غریب در گلویم نشاند ٬ بغضی که هیچگاه تبدیل به اشک نشد!
چشمانم میدانستند که دیگر اشک ریختن بی فایده است چشمانم دیگر آن اشکها را لایق آن قلب بی وفایت نمیدانستند!
ای بی وفا چقدر دلم برای تو تنگ میشد و به خاطر دوری از تو اشک میریختم!
ای بی وفا چه شبهایی بود که با چشمانی خیس به خواب میرفتم!
ای بی وفا این رسمش نبود ٬ چقدر لحظه شماری میکردم که لحظه دیدار با تو فرا رسد تا بتوانم دوباره دستان گرمت را در دست بگیرم!
ای بی وفا چقدر دستانم را به سوی خدای خویش بردم و تو را دعا میکردم ....
التماس میکردم ٬ با گریه و زاری التماسش میکردم تا تو را به من برساند!
این رسمش نبود ای بی وفا٬ که من با تمام غم و غصه های لحظه های عاشقی مان ساختم اما تو به راحتی از من گذشتی....!
(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))