ثانیه ها یکی پس از دیگری جای خود را به دیگری میدهند و دقیقه ها را می آفرینند ، دقیقه ها میگذرند و و ساعتها می آیند ومن در پشت پرچین خاطراتم انتظار گذر ایام را میکشم. خاطراتم را یک به یک از ذهنم میگذرانم تا شاید مسیر طولانی این دقایق برایم کوتاه تر جلوه کند . به هر خاطره ی شیرینی که میرسم بلبلان را به سرودن نوای شادی ندا میدهم .
انتظار گذر ساعتها را میکشم تا مسافری از را برسد .مسافری که تا کنون او را ندیده ام اما بسیار خوبی او را شنیده ام مسافری از دیار دور مسافری که ارمغانش دوستی است . پرستو ها با شکوفه های سفید می آیند، بلبلان آوازشان را رساتر و خوش تر میکنند . مسافرم می آید با رقص گلهای بهاری می آید .
وقتی مسافرم پا به این خاک گذاشت شبنم گریستن را فراموش کرد و نرگس زیبائی خود را . و در کنار احساسات این مسافر مرغ عشق ها عرق شرم میریختند. حیف که زود گذشت . مسافرم ماندگار شد اما من لحظه به لحظه خشک تر و ضعیف تر میشدم زیرا که دیگر جای ماندن نداشتم . از که شکایت کنم که خودم آرزوی آمدنش را داشتم.
(((عاشق کوچولو نظربده با تشکر از عشق شما فقط عشق تو ، آره !!!. )))