مدتی بود... بگذار ببینم چه طور بگویم!... وای... ننوشته بودم دیگر! نه ! ماشین نخریدم میتوانید فرض کنید که عاشق شدم. فقط فرض کنید! کف دستهام دارد عرق میکند و این خودکار آبی هی لیز میخورد. مبتذل شده ام؟ خودم فکر میکنم که دیگر روان نمینویسم. کلمات و واژه ها را فراموش میکنم. انگار دستور زبان بلد نیستم. کتابهای تازهای آوردند برامان اما حوصلهی خواندن ندارم. در عوض در دلم غوغاست. هر روز با هم حرف میزنیم. هر روز که چه عرض کنم! هر شب تا صبح. وقتی سپیده میزند٬ دلمان نمیآید از هم خداحافظی کنیم. هی او میگوید اول تو قطع کن٬ هی من. یک چیزهای میگوید که قلبم تکان میخورد. مثل وقتی توی هواپیما نشستی٬ یک هو خالی میشود. نفسم بند میآید و نمیتوانم جواباش را همان لحظه بدهم. خودش هم میفهمد. وای الان هم همانطور شدم. با اینکه این حالتها را میشناسم اما همیشه انگار بار اول است. گفت بیا مثل هامون و مهشید توی کتابفروشی قرار بگذاریم. گفتم که بیاید مغازه ی ما. جسارتم برایم عجیب است. صاحب مغازه و آن یکی همکارم هم فهمیدند انگار. زنگ می زنند... خودش است.