اندک اندک پلک های سیاهم را از هم جدا می ساختم و چشمهای سیاهم را
روشن تر می کردم ... ! با چشمهای پر از امیدم نگاهی شوم داشتم ،
نگاهی غضبناک به آسمان تاریک و سیاه !
آسمانی که مرا پر از درد و سوز و پریشانی کرده بود .
به ماه تابان که می نگریستم ، حس آرام بخشی به خود می گرفتم !
آری چه زیباست به آسمان نگریستن و به نگهبانان آسمان آبی عشق در روشنایی ،
و به آسمان سیاه و تاریک در شب خیره شدن !!!
چشمهایم حادثه ای را برایم نقل می کردند ، حادثه ای از آسمان آتشین پر از درد و ...
از چشمهایم اشک چون جویباری سرازیر می شدند و می چکیدند همانند قطرات
بی مهر باران ... چشمهایم را لب پنجره تنهاییم گشودم و راز چشمهایم را
در درون قلب آتشین خود ، امانتی از جانب آسمان سرد و خاموش نگه داشتم !